در این هوای لطیف بهاری که بلبلکان خوش نغمه ساز کوک آواز طبیعت شدهاند، ما کما فی السابق نعش میکشیم و به قول مبارکه مفتخریم به حمل امواتی که بنا به ماهیت برزخی آمبولانس، جز حقیقت از زبانشان نمیشنوی؛ حتی اگر در دوران حیات فانی خویش از دروغگوترین بوده و شب سیاه را با زل زدن به چشمانتان روز روشن خوانده باشند.
میت امروز جوانکی بود شاد و بذله گوی که از ابتدا تا منتهای امر حضورش در معیت ما را به شادمانی گذراند. شاخ شمشادی به شدت پر نشاط که به گواه شمایل بشاشش هفت شهر عشق را گشته بود.
به زعم جناب مبارکه ممات چنین جوان رعنایی تا به آن حد اعجاب برانگیز بود که شروع کردیم به سوال پیچ نمودن آن مرحوم مغفور که به همین راحتیها هم نم پس نمیداد. الغرض در جدال مداومت ما و مقاومت متوفی برای کشف علت العلل مصائب منجر به وفاتش، عیان گردید جوانک مذکور به مرض عکس سلفی مبتلا بوده و در همین راه جان باخته است.
مبارکه: «اینایی که تو میگی رو من اصلا نمی فهمم یعنی چی پسر جان. این چه جور مرضی یه تو داشتی؟»
میت: «ای آقا... کجای کاری شما؟ عصر امروز عصر ارتباطاته. یعنی اینکه از صبح تا شب باید همه اکتیویتیای خفن خودتو به دنیا مخابره کنی. شما قدیمیا هرگز متوجه اهمیت ماجرا نمیشین.»
من: «حداقل ابعاد قضیه را برای بنده که قدری به سن و سال شما نزدیک ترم تشریح بفرمایید تا بلکه از این جهل برون آیم.»
میت: «توام لابد تو باغ نیستی داداش. وگرنه می دونستی اهمیت عکسای سلفی خاص چقده. باید توی شبکههای اجتماعی پلنگ باشی تا نخورنت. اصلا اگه روزی یکی دو کیلو جدید نداشته باشم شب خوابم نمیبره. برای همین مجبوری یکسره آپدیت باشی تا رقبا بهت نرسن. اونم تو این رقابت تنگاتنگ! من خودم یه بار رفتم کنار ببر بنگال و در حالی که پامو تا زانو کرده بودم تو دهنش عکس سلفی انداختم، فقط بیس سی کیلو گرفتم. بعد یارو در حالت سلفی شروع می کنه به سیب خوردن، حداقل هفصد هشصد کیلو رو شاخشه!»
من: «آن گونه که بنده دریافتم فیالواقع شغل شریف شما عکاسی بوده و با شرکت در مسابقات، جوایزتان را به صورت کیلویی دریافت میکردید.»
میت: «جایزه چیه آقا؟ کیلو کیلو لایک و فالوور جمع میکردم. همین کارا رو میکنین که همیشه عقبیم دیگه. امروزه دغدغه اصلی همه دنیا همین چیزاست. تو دنیای امروز کسی برنده است که سلفی بیشتری با سلبریتیا داشته باشه. آخرین بار تو مراسم تشییع جنازه یه بنده خدا موفق شدم با 83 تا سلبریتی توی کمتر از یه ربع عکس سلفی بگیرم.»
مبارکه: «آخه شما مگه کار و زندگی ندارین پسر جان؟ این دیگه چه وضعشه... حالا بگو ببینم چه بلایی آوردی سر خودت که افتادی مردی؟»
میت: «والا تو این هوای بهاری رفته بودم لبه پنجره پنت هاوس برجمون سلفی یهویی بندازم، از اون بالا افتادم مردم. اتفاقا توی راه سقوط یه استوری معرکه هم گرفتم... من دیگه دستم از دنیا کوتاهه؛ ولی حتما شما هم برین لایکش کنین. مطمئنم بیشترین لایک امروز مال منه.»
متوفی پس از بیان علت مرگش مجدداً به عیش و خوشی خویش ادامه داده و همچنان که شادمان و بدون کوچک ترین تشویش و پریشانی خاطر زیسته بود، خوشحال و سرمست ره قبرستان پیش گرفت.