دیدار با «مادر»
با انتشار فیلم پر بازدید 100 ثانیه ای «مادر» که روایت غریبانه و عاشقانه مادر شهید سید محمد حامد مسکون است، به دیدار این مادر رفتیم و عاشقانه هایی را شنیدیم...
صادق غفوریان- او نه در این روزها بلکه برای همیشه تاریخ این سرزمین، قهرمان است. درست است که او در روزها و هفته های اخیر به بهانه انتشار گسترده فیلم 100 ثانیه ای «مادر» در فضای مجازی، برسر زبان ها افتاد و مقابل چشم ها قرار گرفت اما او و همه مادران شهدا، قهرمانان ابدی این خاک قهرمان پرور هستند.
پس از انتشار گسترده فیلم 100 ثانیه ای «مادر» در فضای مجازی که نعمت ا... سرگلزایی از هنرمندان مشهدی آن را ساخته بود، تصمیم گرفتیم به سراغ این مادر شهید برویم. «رقیه کرمانی» مادر کهن سال تخریبچی شهید سید محمد حامد مسکون و قهرمان این فیلم 100 ثانیه ای است که فقط یک جمله اش یعنی «دوستش داشتم، خیلی» غوغایی به پا می کند، غوغایی که حماسه یک مادراز فراقی 40 ساله از فرزندش را به تصویر کشیده است. شاید کمتر کسی را بتوان سراغ گرفت که این 100 ثانیه را دیده و تنش بر غریبی این مادر نلرزیده باشد.
با هماهنگی و حضور برو بچه های پایگاه بسیج شهید محمدجواد وهاب رجایی و مسجد موسی ابن جعفر(ع) در محله خیابان وحید، مهمان خانه شهید سید محمد حامد مسکون می شویم. مادرشهید، همچون تمام مادربزرگ های این سرزمین، دوست داشتنی است. به واسطه فیلم «مادر»، او این روزها از مشهورترین مادران ایران است. در این روزها و هفته ها، خانه آن ها پر از رفت و آمد شده است. از همرزمان شهید تا گروه های مختلف مردمی و برخی مسئولان به دیدار این مادر می آیند تا دمی در حضور این قهرمان وطن، جان و روحشان را تازه کنند.
این را هم بگوییم که شهید «سید محمد حامد مسکون» از غواصان و تخریبچیان لشکر 21 امام رضا(ع) بوده که در اول خرداد 1365 در مهران و در 18 سالگی به شهادت می رسد.
از آقای ابوالفضل کرمانی، داماد خانواده که شهید سید محمد، پسر عمه اش می شود و سه سال هم از او بزرگ تر است، می خواهم از محمد خاطراتی را نقل کند، تا فضا برای مادر شهید آماده شود وکم کم شروع به صحبت کند. آقای کرمانی می گوید: سید محمد پس از این که از اعزام سومش برگشت، به شکلی پاهایش ترکش خورده بود که فکر نمی کردیم این پاها خوب شود. اما چند ماه گذشت و پاهایش به طور معجزه آسایی خوب شد. تصمیم گرفت مجدد به جبهه اعزام شود، آن موقع من تازه داماد این خانواده شده بودم. خاطرم هست عمه ام یعنی مادر شهید، به محمد گفت محمد جان من می خواهم تو را داماد کنم، آرزو دارم تو را در لباس دامادی ببینم. دوست دارم پس از پدرت، تو خادم حرم امام رضا(ع) بشوی و این طور حرف ها. محمد در پاسخ گفت، مادرجان تا زمانی که جبهه هست، من داماد نمی شوم، به نظرم به فکر عروسی خواهرانم باش. سید محمد نوبت چهارم هم اعزام شد و پس ازمدتی برگشت.
من شهید می شوم
آقای کرمانی از پدر شهید که سال 1390 به رحمت خدا رفته، خاطره ای را از زمان قبل از اعزام آخرش این طور نقل می کند: «نمازم که تمام شد، دیدم محمد آمد دستم را بوسید و گفت، باباجان از من راضی باش. من خواب دیدم که شهید می شوم. فقط خواهشم این است برای شهادت من گریه نکنید، برای امام حسین عزاداری کنید... این ماجرا گذشت تا روزی که دو نفر آمدند که خبر شهادت سید محمد را به ما اعلام کنند. من بر اساس آن خواب سید محمد متوجه شدم که اتفاقی افتاده است. تا آن دو نفر خواستند حرفی بزنند به آن ها گفتم، من می دانم محمد شهید شده، لطفا نگویید او مجروح شده.» آقای کرمانی مقداری درباره پدر شهید صحبت می کند و می گوید، چند هفته قبل از این که پدر شهید به رحمت خدا برود، یک روز همه را جمع کرد و گفت، دیشب در خواب دیدم سید محمد دست من را گرفته و می خواهد ببرد پیش خودش. آن روز خیلی منقلب بود و طوری اشک می ریخت که پیراهنش خیس شده بود. با وجود این که به واسطه خادمی، می توانست در حرم دفن شود اما همیشه می گفت من را پیش سید محمد خاک سپاری کنید، می خواهم پیش محمد باشم.
و خاطرات مادر
آقای کرمانی آن قدر خاطره از سید محمد و این حدود 40 سال فراق دارد که انگار تمامی ندارد. مادر شهید که خاطرات آقا ابوالفضل را شنیده، سرانجام شروع به حرف زدن می کند. او خاطره ای را جسته و گریخته تعریف می کند که آقای کرمانی آن را به نقل از یکی از همرزمان شهید کامل می کند: «دو شب دیدیم که محمد موقع سفره، غذایش را نمی خورد و انگار یک چیزی هم زیر زبان دارد. شب دوم از او پرسیدیم چرا غذا نمی خوری که گفت، دو سه روز قبل جلوی سنگر ناخواسته شنونده غیبت شدم، به خودم گفتم سید محمد، یک تکه سنگ بذار توی دهانت و دوروز هم غذا نخور که تنبیه بشوی تا دیگر به جمعی که غیبت می کنند وارد نشوی...»
خاطره ای همراه بغض مادرانه
مادر شهید یک خاطره دیگر هم تعریف می کند: هر وقت می خواست به جبهه برود، دست های پدرش را می بوسید و التماس می کرد که اجازه بدهد به جبهه برود؛ پدرش به او می گفت، مادرت را راضی کن. بعد سراغ من می آمد که اجازه دهم برود (از این جا به بعد را با بغض تعریف می کند) به محمد گفتم، من که یک پسر بیشتر ندارم آرزو دارم دامادت کنم، می خواهم در لباس دامادی تو را ببینم. دوست دارم پس از پدرت، تو خادم حرم امام رضا(ع) بشوی... محمد می گفت، مادرجان تا زمانی که جبهه هست، من داماد نمی شوم، به نظرم به فکر عروسی خواهرانم باش...
محمد دو بار شهید شد
مادر که حالا خاطرات، یکی یکی به ذهنش می آید، می گوید: سیدمحمد دو بار شهید شد (اشاره به مجروحیت شدید در سال 63) پاهایش طوری ترکش خورده بود که آمبولانس هر روز می آمد خانه مان تا باندهایش را عوض کند. وقتی پاهایش خوب شد، به او گفتم محمد جان نرو جبهه. مگر ندیدی پاهایت چقدر طول کشید که خوب بشود. می گفت، خدا خودش سلامتی پاهایم را داده که دوباره بتوانم به جبهه بروم...