«درد قداره بسته به جسم و جان پسرک. با بیقراری سرش را به میلههای تخت میکوبد. انگار پایان زمان همان جایی است که چنگ میاندازد بر جان عزیزش تا درد را با درد تسکین دهد. تشنه یاریگری است که چون دستان زینب(س) مرهمش باشد. پرستار با عجله به سمتش می دود تا نیش دردش را نوشدارو باشد. از دیدن رنج پسربچه چهارسالهای که افیون بیرحمانه تنش را رنجور ساخته، اشکهایش تقلا می کند که ببارد، اما بغض می شود و مثل آهی از سینه کنده می شود.» خبرنگاری خودش سخت و زیانآور است، اما آمدم که یک مسئولیت و حرفه سخت دیگر را هم تجربه کنم و یک شیفت در کنار پرستاران فداکار شهرم، لباس پرستاری بپوشم و به مناسبت روز پرستار، سختیها و مشکلات آنها را ملموستر و عینیتر روایت کنم. در این تجربه متفاوت کنار پرستاران بخش غدد و مسمومین بیمارستان کودکان اکبر در مشهد هستم.
روایت دردهایی که درد دارد
سرپرستار بخش همراهم میشود و یک روپوش سفید در اختیارم میگذارد. لحظه پوشیدن لباس سفید پرستاری، یک مسئولیت روشن در من میدود، چون سوگند پرستاری است که فداکار باشی. نبرد هر روزهای است که حتی در اندوه خویش، درد میکشی اما درد دیگری را تاب نمیآوری و میجنگی برای بقایش. با ورود به سالن اصلی با یکی از پرستاران همراه میشوم. نزدیک یکی از اتاقها صدای فریادهای پسر بچهای بلند می شود. همانطور که مشغول صحبت با پرستار بودم، حرفهایش را قطع میکند، قدمهایش را سریعتر برمیدارد و سریع داخل اتاق بیمار میشود. پسرک چهارساله از بیتابی رنگ به رخش نمانده، پرستار، مادر می شود و آغوشش را به روی کودک می گشاید تا مرهمی باشد بر دردهایش. آمپول مسکنی را به سِرم او تزریق میکند تا دردش آرام بگیرد. روایت دردهای اینجا هم خود حسابی دردناک است. آن طور که پرستار می گوید، والدین این کودک اعتیاد داشته اند و به همین دلیل هم او از کودکی مبتلا به اعتیاد شدیدی شده است. دیروز از طرف اورژانس اجتماعی، او را برای درمان به بیمارستان آورده اند تا مراقبت های لازم برای او انجام شود. پرستار همانطور که روایت می کند، اشک به استقبال چشمانش میآید، اما اجازه سقوط نمی دهد. با بغض ادامه می دهد: از دیروز برای این کودک خیلی غصه می خورم. بهخصوص زمانی که از مادرش جدا می شد اصلا نمی توانستم بیقراری هایش را تحمل کنم. من خودم هم یک فرزند همسن و سال او دارم. نمی توانم به وضعیت بیمارانی مثل او بیتفاوت باشم. آهی می کشد و می گوید: می دانی! کار ما فقط پرستاری نیست، گاهی باید برای بیمارانت مادری کنی. ما خارج از وظایف تعریف شدهمان ایفای نقش می کنیم.
مهربانی از جنس نور
به داخل اتاقها سری می زنم. در اتاق انتهای سالن روی یکی از تختها، دختربچه نحیف 13 ساله ای که برای تزریق آنزیم از کرمان به اینجا آمده، درحال استراحت است. پرستار در حالی که دستگاه های متصل به او را تنظیم می کند، بدون اینکه متوجه حضور من شود، او را دلداری می دهد که آنقدرها هم که فکر می کند، حالش بد نیست. کارشان فقط تزریق دارو نیست، امیدی را به روح بیمار تزریق می کنند که اگر نبود، راه درمان میسر نمی شد. مهربانی هایشان از جنس نور است، آن لحظه که بیماری دست به گریبان کودکی انداخته، مثل فرشته ای رهابخش، ناجی میشوند. به سمت دخترک می روم و از او درباره پرستارش سوال می کنم که می گوید: با پدرم به اینجا آمده ام، مادرم همراهم نیست ولی پرستارم مثل مادرم با من مهربان است.
جای خالی استراحت میان دغدغه های کاری
پذیرش بیماران و تنظیم پرونده های آنان پشت سیستم های گنجانده شده در ایستگاه پرستاری، رفت و آمد مداوم از اتاق یک بیمار به اتاق بیماری دیگر و دوباره تکرار همان وضعیت؛ میان کش و قوس این حجم از کار، صدای گریه های بلند بیماران هنگام تزریق آمپول و سرم، اعتراض برخی از خانواده های بیماران، فشارکاری و نگرانی ها و غصه هایی برای بیمارانی که پرستارشان هستی، خستگی کار را دوچندان می کند. پرستاران با همه حجم کاری، نه زمان کافی برای استراحت دارند و نه زمان کافی برای گذراندن وقت با خانواده. یکی از پرستاران در همین زمینه می گوید: دختر خردسالم امروز بیمار بود، اما به دلیل شرایط کاریام نتوانستم کنارش باشم. به خاطر کارم گاهی دخترم را تا 12 ساعت در مهدکودک می گذاشتم، البته خانواده هایمان به این وضعیت عادت کرده اند.
در کشاکش همین گپ و گفت ها، بیمار جدیدی وارد بخش میشود و یکی از پرستاران مشغول انجام کارهای پذیرش او میشود. پرستار، اقدامات اولیه بستری شدن را برای او انجام می دهد. بیمار، کودک چندماهه ای است که دچار مسمومیت دارویی شده است. برای تزریق سرم، سر سوزن را که به زیر پوست کودک میبرد، از دردی که به جان کودک میافتد و صدای فریادش، دلم ریش می شود و نگاهم را میدزدم. پرستار با دیدن این حالم میگوید: من سالها سابقه کار دارم، اما هنوز هم از دیدن این صحنه احساس ناخوشایندی دارم، با این حال باید احساسم را مدیریت کنم و تمرکزم روی وضعیت بیمارم باشد. گاهی خانواده بیماران تصور می کنند که ما بیتفاوت هستیم، در صورتی که ما فقط می خواهیم شرایط را مدیریت کنیم تا بیمار و خانوادهاش آرامش داشته باشند.
روایت پرستاران از خاطرات تلخ و شیرین
در ایستگاه پرستاری چند پرستار مشغول تنظیم پروندهها هستند. فرصت را غنیمت میشمرم و از آنها میخواهم خاطرات دوران کاریشان را روایت کنند. یکی از پرستاران میگوید: اوایل کارم در یکی از بیمارستان ها دو بیمار سرطانی داشتیم که پدر و پسر بودند، پدر فوت کرد و پسرش مدام از من سوال میکرد پدرم کجاست، چون امکان ندارد سه روز بگذرد و خبری از او نباشد. من ناچار بودم واقعیت را از او مخفی کنم تا از نظر روحی بههم نریزد، برای اینکه سلامت جسمانیاش به خطر میافتاد. حتی بارها به من می گفت که دروغ نمی گویی که حال پدرم خوب است؟ صحبت هایمان به اینجا که می رسد اشک تا پشت پلک هایش می دود. لحظهای مکث می کند تا بغض گلویش را فروخورد و ادامه می دهد: شیفت کاری من ظهر همان روز تمام شد و به خانه رفتم. فردا صبح که به بیمارستان مراجعه کردم، همکارانم گفتند که در همین بازه زمانی متوجه فوت پدرش شده و او هم فوت کرده است. حالا اشک های حلقه بستهای که اتاقی شیشهای ساخته بود برای چشمانش، فرو میریزد، میگوید: کار ما همینقدر سخت و حساس است و بار روانی زیادی را باید متحمل شویم. به خاطر این موضوع من تا مدت ها افسردگی گرفته بودم و خودم را سرزنش می کردم که چرا آن لحظات من در بیمارستان نبودم.
تقدیر بیماران کوچک از پرستاران
گرم صحبت هستیم که پسر بچهای از انتهای سالن دوان دوان به سمت یکی از پرستاران میآید و همانطور که یک برگه نقاشی در دست دارد، پرستار را محکم در آغوش می کشد. با همان لحن شیرین کودکانهاش خطاب به پرستار می گوید: این نقاشی را برای شما کشیدهام چون از وقتی اینجا بستری شدم، شما برای من خیلی زحمت کشیدید.
پرستار با بیانی محبتآمیز از او قدردانی می کند و نقاشی او را روی یکی از تابلوهای داخل سالن می چسباند. تابلو پر شده از نقاشی های کودکانی که برای قدردانی از زحمات پرستارانشان آن را اهدا کردهاند. یک شیفت حضورم در بیمارستان به پایان می رسد. به سمت رختکن می روم، روپوش سفید را از تنم درمیآورم، اما خستگی این تجربه کوتاه از پرستاری هنوز در تنم باقی مانده است. از بخش خارج می شوم، درحالی که این فرشتگان سپیدپوش همچنان خستگیناپذیر به بیماران خدمت میکنند.