علی نیا- صفیه سادات، مادر شهید گروهبان یکم جواد فضل الهی، در حیرت مانده بود که در وجود فرزندش، چه چیزی موج می زد که حضور در جبهه را رها نمی کرد. مادر با گذشت همه این سال ها، هنوز هم دلش برای جوادش تنگ می شود.
او در رسته بهداری ارتش همچون بسیاری دیگر راهی جبهه شده بود. صفیه سادات می گوید: او توانمندتر از من بود، درونش لبریز از خود گذشتگی بود، شبانه روز فعالیت می کرد و بدون خستگی به کارش ادامه می داد. جواد سرشار از عاطفه و مهر بود و به دلیل این که کارش پرستاری و بهیاری بود، یاری رسانی به مجروحان انگار بخشی از وجودش شده بود. به مناسبت روز پرستار، سراغ مادری می رویم که فرزندش بهیار ارتش در جنگ بود. خانم «صفیه سادات فری پزی» مادر شهید حدود 9 دهه را با فراز و نشیب سپری کرده و اکنون که درباره جوادش صحبت می کنم، لابه لای کلامش چشمانش نیز گاهی خیس می شود و صدایش می لرزد. من باید مراعات کنم تا بتواند آرام آرام و با مکث حرف هایش را بزند. می گوید: پسرم بسیار آرام و متین بود و مظلومانه شهید شد، میدانم اگر بیتابی کنم؛ جواد ناراحت می شود. اوایل گاهی بیتاب می شدم، اما همسرم اجازه نمیداد جلوی چشم دیگر فرزندانم اشک بریزم.
اگر همین الان بیاید...
از صفیه سادات می پرسم اگر همین الان جواد وارد خانه شود، به او چه می گویی؟ میگوید: اگر الان جواد من از در خانه وارد شود، تنها یک جمله به او میگویم،بگو آمده ای که بمانی...
خانه صفیه سادات با زیبایی و سادگی چشم نوازی همراه است، لذت حضور در خانه ساده اش را باید زیر سقف شیروانی کاشانه اش در یکی از کوچه های خیابان طبرسی جست وجو کنی. او میزبان خوبی است، درکنارش آرام می گیری. آرامشش دوست داشتنی است. می گوید: هرچه خدا خواسته من هم به آن راضی هستم، پسرم در راه خدا قدم گذاشت، من هم راضی ام به رضای خدا.
بیتابی های پنهانی
صفیه سادات گریزی به 36 سال قبل می زند ، از روزهایی می گوید که با عکس جواد، تنهایی هایش را سپری کرده است و از گریه های شبانه اش. می گوید همسرم طاقت این حال و روزم را نداشت. دلداری ام می داد و زمان هایی که همسرم و فرزندانم کنارم بودند، حال و روزم را نمایان نمیکردم. به یاد دارم، دو ماه بعد از شهادت جواد بیتابی عجیبی به سراغم آمده بود، دلم می خواست جواد به خوابم بیاید. گمان می کنم بعد از گذشت چند هفته او را درخواب دیدم، جواد حدود20 سال داشت که به ارتش رفت. داماد هم شده بود با این همه از خدمت صادقانه فاصله نگرفت. با این که مدت کوتاهی به مرخصی می آمد اما آمدنش هم مفید بود. حتی یک بار از او بی احترامی و بی اعتنایی ندیدیم. آخرین خاطره ای که از جواد در ذهنم ماندگار شده این است که پسرم تازه از ماموریت برگشته بود، وارد حیاط شدم، دیدم جواد بی رمق درحالی که پوتین هایش را از پاهایش در آورده بود، با پاهای خونین درکنج حیاط نشسته و سکوت کرده است، نزدیکش شدم، سوال کردم چه اتفاقی برای پاهایت افتاده است، از پاهایش خون می چکید، سریع به دنبال آب رفتم تا پاهایش را شست وشو دهم، جواد گفت: مادرم نیازی نیست من الان برمی خیزم اما واقعا رمقی برایش نمانده بود. کمی که حالش بهتر شد، با مختصر توضیحی که داد، متوجه شدم به دلیل فعالیت های مستمری که در عملیات رسانی به مجروحان داشته متوجه زخم پاهای خودش در پوتین هایش نشده و این باعث شده بود پاهایش پر از خون شود. رو به جواد کردم و گفتم پسرم چرا خودت را زجر می دهی، توهم به استراحت نیاز داری اما او گفت رزمندگان به کمک ما نیاز دارند.
در حال رسیدگی به مجروحان بود که...
برادر شهید، هم در کنار مادر با ما همکلام می شود و از شهادت برادر می گوید: ابتدا به ما اطلاع دادند که جواد زخمی شده و دربیمارستان اهواز بستری است. من و پدرم به مادرم گفتیم جواد زخمی شده است و باید به دیدنش برویم. البته برادرم یک هفته در بیمارستان بستری شده بود اما بعد از پیگیری های زیادی که انجام دادیم، اواخر هفته اجازه دادند به ملاقاتش برویم. من و پدرم راهی بیمارستان شدیم، به محض رسیدن ما به بیمارستان اهواز، جواد لحظاتی بعد از دیدن پدرم برای همیشه از میان ما رفت و به شهادت رسید. دوستانش برای ما در خصوص مجروحیتش این گونه گفتند: جواد در پشت بام مقر در حال رسیدگی به مجروحان بود که خمپاره ای به مقر اصابت میکند و آنان از پشت بام می افتند. گوشش قطع شده و قسمت های مختلف بدنش جراحت برداشته بود. برادر شهید می گوید: جواد همیشه می گفت وظیفه ام این است، باید بروم، نمیتوانم در حالی که رزمندگان به کمک ما نیاز دارند، در خانه بمانم. آخرین باری که به خانه آمد، پسر چهار ساله اش بر اثر سوختگی با آب جوش ازدنیا رفت، طی یک هفته مرخصی اش شاهد درگذشت پسرش بود. برادرم بعد ازآن حادثه وقتی که عازم جبهه شده بود، به مادرم گفته بود این آخرین مرخصی است که آمدم، شاید دیگر برنگردم. مادرشهید با شنیدن این خاطرات بیتاب می شود و سعی می کند بغضش را فرو بخورد اما انگار نمی تواند.جواد دوران تحصیلاش در ارتش بود و تقریبا 10 سال سابقه خدمت داشت. از زمانی که جنگ شروع شد، در هر منطقه جنگی که به کمکش نیاز داشتند، آماده خدمت می شد.برادر شهید لبخندی زد و گفت: جواد بسیار کم حرف بود. او فوتبالیست بود و در تیم های فوتبال استان هم حضور داشت. چهار خواهر و چهار برادر بودیم که جواد فرزند اول خانواده بود.
مادر آخرین جمله اش را هم برایم می گوید: پسرم در حرم دفن شده است، تا زمانی که پای رفتن داشتم به سراغش می رفتم اما مدتی است نای رفتن ندارم ...
شهید گروهبان یکم جواد فضل الهی از نیروهای بهداری لشکر77 خراسان بود که در منطقه عملیاتی جنوب در تاریخ 1362.05.19به شهادت رسید.