همکلام با پدر و مادر شهید مدافع حرم محمد سخندان در سومین سالگرد
تعداد بازدید : 16
روز آخر می گفت «بیایید با شهید عکس بگیرید»
مهین رمضانی – درگیری با نیروهای داعشی در بالای تپه تک درخت آن قدر شدید می شود که به محمد چندین گلوله اصابت می کند. دوستانش می گویند تیری به پهلویش اصابت کرده بود و صدای یا زهرا یازهرای(س) او ما را متوجه کرد. چند تیرهم به دست و پایش خورده بود؛ با دوستانش قرارگذاشته بودند همدیگررا حتی بعد از شهادت تنها نگذارند بنابراین بعد از شهادت او به وعده شان وفا و پیکرمحمد را به عقب منتقل کردند.حدود 4 ساعت پیاده روی با پیکر بی جان همرزمشان ، کار سادهای نبود. درگیری آن قدر شدید بود که حدود 8 ساعت زمان می برد تا از منطقه خارج شوند. پیکر بی جان محمد بر دوش دوستانش دست به دست می شد. محمد تا چند ساعت قبل با آن ها شوخی می کرد... با بچه ها خیلی صمیمی بود حتی وقتی کاری نداشت برای بچه ها آشپزی هم می کرد.من امروز با پدر و مادر شهید مدافع حرم محمد سخندان در سومین سال شهادتش همکلام می شوم...
مادر و محمد
مادر می گوید: زمانی که دانش آموز بود در تابستان های گرم برای کار داربست با پدرش همراه می شد، ماه رمضان های گرم روزه می گرفت و زیرآفتاب داغ کار می کرد.
پدرمی گوید: خیلی دوست داشت از دسترنج خودش استفاده کند.وقتی بزرگ تر شد، برایش وانت خریدم تا کارکند. چند نفرزیردست اش کار می کردند. او به هر نحوی به کارگرانش کمک می کرد.
بسیجی فعال بود و در گشت های شبانه شرکت می کرد. هراتفاقی که می افتاد برای ما تعریف نمی کرد. محمد دانشگاه سبزوار قبول شد و بعد ازآن که با پدرش روی داربست کار میکرد به ما گفت، دوست دارد ازدواج کند . آبگوشت لذیذی درست می کرد . لباس وجوراب دوستانش را می شست و کفش های بچه ها را واکس می زد. حیاط مدرسه ای را که به عنوان پایگاه ازآن استفاده می کردند جارو می کرد، سرویس های بهداشتی را می شست و...
مادرش می گوید: در کارهای منزل به من کمک می کرد.
حدود یک سال ونیم از ازدواجش گذشته بود که شهید شد.
مادرش می گوید: محمد رفتار ویژه ای داشت. هیچ وقت نظر وعقیده اش را به ما تحمیل نمی کرد، همیشه از زحمت های من تشکر می کرد. ما را برای نماز صبح بیدار می کرد. آخر نمازهایش قرآن می خواند و گریه می کرد.
او راهی را که خودش دوست داشت، انتخاب کرد. میگفت:«اگر ما نرویم از حرم حضرت زینب(س) دفاع کنیم، چه کسی میرود؟»
محمد با تیپ فاطمیون وبا نام مستعار «ابو ذاکرحسینی» شرکت کرده بود. همرزمانش می گفتند محمد برای ما مداحی هم می کرد.
شب آخردر منزل ما مهمان بودند، سر سفره با دامادمان از تصمیم اش برای رفتن می گفت. من متوجه شده بودم اما نمیدانستم که حرفش جدی است .
از خیلی قبل تر صبح ها به کارگران سر گذرافغانی پول می داد تا لهجه افغانستانی را یاد بگیرد وهرشب در حرم امام رضا(ع) بارها خواسته اش را تکرار می کرد.
همسرش می گوید، بارها دیده بودم که در گوشه ای به نماز شب می ایستاد و هنگام نماز و مناجات گریه می کرد. آخرین شبی که او را دیدیم و قرار بود برود از دوستانش مصطفی و مجتبی بختی و از شهادت با عزت این شهیدان صحبت می کرد.
همان شب گفت : «من فردا می خواهم بروم.» من وپدرش باور نکردیم. با ما عکس های زیادی گرفت. به من گفت:« بیایید با شهید عکس بگیرید.» موقع رفتن من را در آغوش گرفت. فردای آن روز نزدیک ظهرزنگ زد و خداحافظی کرد.
خواستم دوباره بیاید تا ببینم اش اما قبول نکرد
من پشت تلفن گریه می کردم، او هم گریه می کرد. هر چه خواستم دوباره بیاید تا ببینم اش اما قبول نکرد.آن روز ما نفهمیدیم ازکجا و چگونه اعزام شد.
قبل تر به مادر بزرگش گفته بود که برای آموزش به تهران می رود اما چون رزمی کار بود مستقیم به سوریه اعزام شده بود.
دوستانش می گفتند تا موقع اعزام قطعی، دوبار او را بر گردانده بودند اما با اصرار ودرخواست فراوان می ماند. همرزمانش میگویند: «سید ذاکر خیلی شجاع بود. نیروهای داعشی را به تنهایی اسیر می کرد و ما می رفتیم و آن ها را به عقب می بردیم.»
هدف محمد، دفاع ازحرم حضرت زینب(س) بود. وقتی فیلم کودکان وزنان اسیر را می دید، خیلی ناراحت می شد.
شب قبل از شهادت، خواب می بیند که با اصابت تیر به شهادت می رسد و همین طورهم شد.
محمد در آخرین سکانس دفاع
برای عملیات به تپه تک درخت می روند، نزدیکی ظهرجمعه گویا تشنه و گرسنه حدود 4 ساعت پیاده روی می کنند . نیروهای تکفیری از بالای تپه، آن ها را می بینند . محمد خودش را به داخل مزرعه ذرت می اندازد تا دوستانش بتوانند حرکت کنند.دشمن هم او را زیر باران تیر می گیرد. تیر به پهلویش میخورد و دوتا به شاهرگ های دست اش .همرزمانش هرکاری می کنند خونریزی بند نمی آید. دوست اش بهزاد و شهید سنجرانی پیکرش را به عقب منتقل می کنند و در این مسیر مجبورمی شوند از کانال آب بگذرند. 10 روز طول میکشد تا جنازه را ازسوریه به مشهد منتقل کنند . اول با ما تماس گرفتند و گفتند محمد مجروح ودر بیمارستانی در تهران بستری شده است و نیاز به عمل جراحی دارد، اما پدرش از همان اول میدانست که محمد شهید شده است.
محمد و مادر بزرگ
محمد هفته ای چند باربه مادربزرگش سرمی زد. بعد از شهادتش چند نفر به منزل مادر بزرگ مراجعه می کنند که آقای سخندان کجاست؟
مدتی است به ما سر نمی زند.همیشه می آمد و برای ما آذوقه می آورد.مادر بزرگ می گوید: «خدا جوانش را برد . محمد در منزل ما به دنیا آمد.»لابه لای صحبت هایش یا فاطمه زهرا(س) می گفت باز دوباره ادامه می داد: «نوه اولم بود. محمد از کودکی اش به من علاقه زیادی داشت و هر وقت به منزل ما می آمد دوست نداشت برود.»
گفتم محمدم گم نمی شود
«بعد از شهادتش فرزندانم نگران این بودند که نکند نتوانیم پیکرش را شناسایی کنیم. اما من گفتم بچه ام یک نشانه ماه گرفتگی دارد که می توانم او را بشناسم. محمدم گم نمی شود.»
پدر و پسر
پدر شهید که خودش هم سابقه حضور در دوران دفاع مقدس را دارد،می گوید: «من زیر صندلی کوپه قطارروی خودم پتومی انداختم تا به منطقه می رسیدیم. درواحد مخابرات آموزش دیدم و مدتی هم بی سیم چی فرمانده حاج اسماعیل قاآنی شدم. با فضای جبهه وجنگ آشنایی دارم. من برای محمد از خاطرات دوران جنگ زیاد صحبت می کردم. به مرور که بزرگ تر شد حدود 12 سالگی در بسیج شرکت کرد . در امور بسیج فعال بود و گاهی شب ها تا اذان صبح در گشت های شبانه شرکت میکرد . محمد روزهای تعطیلی دانشگاه برای کمک به من همراهم می آمد. پدر محمد که انگار دلتنگی برای فرزندش هنوز رهایش نکرده سکوت می کند و به روزهایی می اندیشد که پسرش کنار دست اش بود و کمک حالش. او حالا فقط با خاطرات محمد روزگار می گذراند...
با گذشت زمان محمد کم کم آماده اتفاقات بزرگ می شود، در کنار فعالیت های بسیج با افرادی مانند برادران شهید بختی، سنجرانی، شهید عطایی، شهید جاودانی، محمدی و... آشنا می شود. اعتقادش به حضور و دفاع از حرم حضرت زینب هر روز پررنگ تر می شود و سرانجام با تلاش و جهاد در راه آرمان هایش به دوستان شهیدش می پیوندد.
محمد سخندان 25 آبان 1394 در منطقه حلب سوریه هنگام درگیری با تروریستهای تکفیری به درجه رفیع شهادت نائل آمد.