مهین رمضانی- بعضی از آدم ها حرف های زیادی برای گفتن دارند اما کمتر فرصت و مجال یافته اند این کوه حرف ها و خاطرات شان را بیان کنند. به نظرم دکتر «حسین رضائیان بیلندی» یکی از همین آدم هاست.او را می شود از شعرش شناخت ، چنان که خودش می گوید:
«چون بخوانی دفتر شعر مرا
می شوی با شور وحالم آشنا
زان سپس همراه گردی با دلم
گرچه این هم نیست کل ماجرا
من درمشهد به دنیا آمده ام اما پدرم در بیلند گناباد زادگاه مرحوم بهلول به دنیا آمده اند. تکنسین اتاق عمل و پزشک داروساز هستم ، شعر هم می سرایم ، تخلص شعری ام «فجر» است .»
مرد 53 ساله ای که موهایش جو گندمی شده ، چشم هایش به چشم های جوانی می ماند که هنوز عاشق است .عاشق پاییز ؛ عاشق ماه ، برکه ،همنوع ، همسر ، فرزند...وعاشق مادری که در چهاردهمین سالگرد از دست دادنش هنوزچشم هایش بارانی است . از خدا خواسته است که در فراق مادر ، چیزی جز اشک بین او و مادر نباشد؛ حتی اگر سال های سال این جدایی طول بکشد و همین هم باعث شده تا هنوز همسرش جرئت نکند او را تنها بر مزار مادر راهی کند؛ مبادا حسین آن حالات خاص را پیدا کند.
عشق یعنی؛ درقفس باشی ، ولی بیزار نه
عشق یعنی، دل غمین باشی ولی خونبار نه
عشق یعنی، بی غل وزنجیر باشی در پی اش
زائر کویش شوی وحاجب دربار نه
حسین درآذرماه 1343 ، زمانی که پاییز خودش را آماده میکرد به زمستان سنجاق شود به دنیا چشم گشود.چنان چه در یکی از بیت هایش می گوید: عاشق پاییزم وپاییز آغاز من است.اودر خانهای چشم گشود که صفا وصمیمیت حرف اول را می زد وازشیره جان مادری نوشید که هر بار نام امام حسین( ع) را میآورد قطره اشکی بر گونه اش می نشست .دکتر به خصوصیات آذرماهی ها معتقد نیست، می گوید :«من همینی هستم که هستم .من به قولی که می دهم ، بسیار پایبندم ودرکارهایم جدی ام و همکارانم با من راحت اند .»
کوله باری از تجربه
از خاطراتش می گوید زمانی که همزمان در بیمارستان واتاق عمل کار می کرد و در رشته داروسازی درس می خواند.
« من دوره پزشکیاری 9 ماهه را در مشهد گذرانده بودم . چون در زمان جنگ پزشکیار کم داشتیم، داوطلبانه به کردستان اعزام شدم .(درواقع پزشکیاری به نوعی پرستاری بحران است، باید توانایی کافی داشته باشی .)در کردستان در زمان جنگ های نامنظم شهید چمران سرپرست گروه امداد شدم و همراه با 30 نیروی آموزش دیده به نقاط مختلف اعزام شدیم .»
پزشک منافق از کار درآمد
« ما همراه رزمندگان ونیروهای اطلاعات بودیم وهر جا که بچه ها پیشروی می کردند، مستقر می شدیم . در عملیات بدر، روستای آقکند در محل نگهداری دام ها امکانات درمانی را مستقر کردیم. از قضا پزشک منافق از کار درآمد وتوسط نیروها شناسایی شد، درشرایط بحرانی بودم با نیروهایی آموزش دیده وبا توانایی های متفاوت.سعی می کردم به زخمی هایی که حال خوبی نداشتند، خودم رسیدگی کنم وبقیه را امدادگران دیگر انجام دهند.»
من و حفره گلوله در سر شهید چراغچی
«یادم هست من مشغول قطع خون ریزی وپانسمان رزمنده ای بودم که هر دو پایش قطع شده بود،یک نفر وارد شد و بلند فریاد زد : این جا مسئول کیست؟من جواب دادم .
گفت : مجروح داریم ؟!
گفتم : اگه وضعیتش بدتر از این مجروح است بیارین ؟
گفت : فرمانده لشکر آقای چراغچی ...
دیگر نگذاشتم حرفش را ادامه دهد، فریاد زدم :هر که هست فرقی نمی کند اگر بدتر است بیارین پیش من ! سه بار تکرار کردم هیچ چیزی نگو، اگر وضعش بد است...وقتی آقای چراغچی را که آن موقع فرمانده لشکر بود آوردند اصابت گلوله حفره ای درسرش ایجاد کرده بود ، همه کارها رابرای کنترل خون ریزی انجام دادم. گروه امداد باید کارهای مقدماتی را انجام می داد تا رزمنده زنده بماند وزمان باز شدن معبر به عقب منتقل شود.هر وقت معبری باز می شد مجروحان را به عقب منتقل می کردند، چون تنها راه ارتباطی ما آبی به عمق 3 تا 5 متر بود واگر به دلیل تردد ماشین های سنگین جاده فرو مینشست باید با ریختن گرانول دوباره بازسازی می شد.مجروحان را به بیمارستان صحرایی واز آن جا با بالگرد به عقب منتقل می کردند .این مجروح هم منتقل شد تا آن جایی که من اطلاع دارم به دلیل این که خون ریزی کنترل واقدامات اولیه به خوبی انجام شده بود، شهید چراغچی تا 20 روز بعد هم در قید حیات بودند .»
بارها وبارها معجزه
دکتر بارها وبارها به قول خودش اتفاقاتی شبیه معجزه را چه در زندگی خانوادگی وچه دوران کار تجربه کرده است .
چه زمانی که دیگرجز قطع پا، درمانی برای پدر باقی نمانده بود و حسین هر زمان که فرصت پیدا می کرد خود را بر بالین پدر می رساند وعشق ومحبت را چاشنی داروها می کرد که پای پدر خوب شد .پزشک معالج از بهبود معجزه آسای پدر شگفت زده شده بود و علت را جویا شد.آیا داروهای من را مصرف کرده اید یا داروی دیگری هم مصرف کرده اید؟
وپدر با سادگی جواب می دهد: «نه . پسرم آب به من می دهد برای من داروست.» و حسین راز این درمان را در دعای پدر در حق خودش می داند.او می گوید:« من شکسته بندی هم می دانم. پدر بزرگم شکسته بند ماهری بود ومادرم کنار دست پدر این کار را یاد گرفته بود.مردم به منزل ما مراجعه می کردند. مادر در زیر زمین منزل کارهای درمانی اش را انجام می داد ومن هم که پسربچه ای بودم نگاه می کردم و کمک دستش بودم و هر کدام از مراجعان بنا به وسعشان هزینه ای پرداخت می کردند ، مادر از بعضی قبول می کرد و از بعضی نه .آن هایی را که قبول می کرد بدون آن که نگاهی بیندازد به من می داد تا زیر پتوی کنار اتاق بگذارم و زمانی که بیمار نیازمندی مراجعه می کرد ، مادر به من اشاره می کرد که پول را بیاورم وهمیشه به من سفارش می کرد نگاه نکن چه مبلغی است . فقط دستت را زیر پتو ببر و هر چه بود بیاور، تا مبادا فردا چشم در چشم آن نیازمند شوی و بگویی فلان مبلغ را به او کمک کردیم .»
آن جا دست وپای رزمندگان قطع می شد
با تجربه های کاری، حالا حسین جوان بیست ساله ای است که در جبهه جنوب مسئولیت 100 نفر امدادگر را برعهده دارد و شرایط سخت کردستان او را آبدیده کرده بود . او به شرکت داوطلبانه اش در عملیات مرصاد اشاره می کند و چنین می گوید:« در عملیات میمک در شرایط کوهستانی منطقه و به دلیل تله های انفجاری دست وپای بسیاری از رزمندگان قطع می شد .ما امدادگران با تجهیزات ، همراه رزمندگان حدود 24 ساعت پیاده روی کردیم وآن قدر خسته شده بودیم که حتی زمان هایی که روی دو پا در یک صف می نشستیم، خواب مان می برد به همین دلیل به ما گفته بودند باید رزمنده کنارمان را تکان دهیم که نخوابد.رزمنده ها پیشروی می کردند وما هر جا مجروحی روی زمین می افتاد رسیدگی ودر شرایط مناسب به عقب منتقل می کردیم .دشمن به شدت بچه ها را زیر گلوله گرفته بود. خمپاره ها به زمین می افتاد، منور پشت منور ، هر گوشه تله انفجاری دست و پایی را جدا میکرد ، همه سینه خیز حرکت می کردند و تنها کسی که مجبور بود بنشیند، من بودم. در چنین شرایطی که من اسم خودم را فراموش کرده بودم فقط به این فکر می کردم که باید این مجروح زنده بماند، بر بالین هر مجروحی که می رسیدم خمپاره ها مسیرشان را عوض می کردند و من برای دقایقی فرصت پیدا می کردم تا خون ریزی را بند بیاورم. امدادرسان ها سینه خیز برانکار را می آوردند و مجروح را می بردند.»
لطف آقا امام رضا بود
« یکی از رزمندگان به زحمت هر دو تا سه دقیقه یک قدم بر میداشت . دست هایش در پشت بدن قفل شده بود.او همراه با مجروحانی که به بیمارستان ما منتقل شدند ، آمد.هیچ کس مسئولیتش را قبول نکرده بود.آن زمان مجروحان دوشنبه ها با برنامه ریزی آستان قدس برای زیارت حرم مشرف می شدند و او هم اصرار داشت برود. من به اوگفتم با مسئولیت خودت میتوانی بروی و او هم رفت . دیگر از او خبر نداشتم تا این که یک روزدر اتاقم مشغول بررسی پرونده ها بودم ، سلامی شنیدم و بدون این که سرم را بلند کنم پاسخ دادم .او خودش را معرفی کرد. نگاه کردم هیچ نشانی از مشکلات ملاقات قبلش را نداشت، وقتی همکاران این صحنه را دیدند همه منقلب شدند.»
نفت و بنزین
«همکاران ما زمان عملیات آماده بودند تا در بیمارستان مجروحان را درمان کنند . همه بخش ها را تجهیز می کردیم. بنزین سهمیه بندی را در اختیار یکدیگر قرار می دادیم تا پزشکی که قرار است به بیمارستان بیاید؛ هر زمان که تماس گرفتیم بتواند سریع تر خودش را برساند. من آن زمان موتور داشتم. دوسوم باک موتورم را نفت می ریختم و یک سوم بنزین تا بتوانم آن را روشن کنم .» بین حرف هایش متوجه می شوم که آسیب هایی متعدد هم برداشته اما وقتی از او می پرسم مکث می کندو می گوید : «نه من جانباز نیستم .»
تعجبم را که می بیند به خاطره دیگری اشاره می کند؛ « زمان درمان مجروحان عملیات میمک رزمنده ای با دست مشت کرده جلوی در اتاق عمل ایستاده بود. کارمان که تمام شد، دیدم چیزی نمی گوید . جلو رفتم وجویای حالش شدم.مشتش را نشان داد که سوخته و انگشت شستش قطع شده بود. گفتم: چرا چیزی نمی گویی ؟
گفت:وقتی بچه ها را با دست وپای قطع واین همهجراحت می بینم چه بگویم!مجروحانی که به بیمارستان قائم منتقل می شدند تجهیزات نظامی هم همراهشان بود و نارنجک ، کلت و... و فرصت نشده بود که آن ها را جدا کنند . گاوصندوقی کنار صندلی داشتم که این تجهیزات را داخلش میگذاشتم .»
باید ادامه تحصیل می دادم
قبل ازاین که وارد سپاه شوم نیروی رسمی جهاد بودم وبعد از برگشتن از کردستان هنوز رسمی جهاد بودم.
قبل ازرشته داروسازی در اصفهان رشته تکنسین اتاق عمل خوانده بودم. (سال 66)اما رشته اتاق عمل راضی ام نمیکرد. مشوق اصلی ام برای ادامه تحصیل مادر وهمسرم بودند.شش ماه مدام درس خواندم آن قدر که یادم می آید حتی برای غذاخوردن هم وقت نمی گذاشتم . در آن سال ها اگر همکاری مادر و همسرم نبود قطعا نمی توانستم موفق شوم .این موضوع به 26 سال قبل بر می گردد زمانی که این امکانات وجود نداشت. در سال 70 داروسازی دانشگاه مشهد قبول شدم .مهربانی و همکاری بین مادر وهمسرم در ادامه راه باعث شد من بدون دغدغه درسم را بخوانم.سال های سختی را پشت سر گذاشتم . در تمام مدت تحصیل به جز برای فوت پدر بزرگم از مشهد خارج نشدم . وسیله نقلیه من موتور گازی بود و از طرفی اداره زندگی، اجاره منزل و همسر وفرزندان در کنار کار در بیمارستان و درس خواندن کار ساده ای نبود اما همسرم همه این مشکلات را تحمل کرد.او در زمستان و با یک چراغ والور بچه ها را با خواندن قصه سرگرم میکرد تا من بتوانم به راحتی درس بخوانم . عشق دکتر به همسرش که دختر عمویش است در شعرهایی که برایش سروده احساس می شود:
تقدیم به تو فرشته من
ای نام تو خط نوشته من
ای یاد تو مونس و قرارم
ای ساغر تو می بهارم
ای عشق من ، ای تمام هستی
با اذن خدای، رحمت هستی ....
بعد از قبولی هم باید درس می خواندم وهم کار می کردم حتی روزهای تعطیل تا اذان صبح درس می خواندم و بعد از نماز می خوابیدم .در همان سال ها من مسئول کمیته مجروحان جنگی در بیمارستان هم بودم . مجروحان را با بالگرد در محوطه بیمارستان پیاده می کردند .او دوره درمان شیمیایی را هم در تهران وزیر نظر دکتر نوربالا گذرانده ودرمنطقه شیمیایی حضور داشته است . حساسیت تنفسی که بعد از سال ها به سراغش آمده نتیجه حضور در منطقه عملیاتی والفجر 4 است . می گوید: فرزند اولم کارشناس حسابداری و سه سالی است ازدواج کرده، از همسرش بسیار راضی هستم واین نتیجه دعای پدر ومادری است که می گفتند هر کار برای ما می کنی خدا برایت جبران کند.دختر دیگرم پیش دانشگاهی است .ا و می گوید: بابا برایم دعا کن . می گویم: بابا، بابای من بود .می گوید: پدرجان برای شما دعا می کرد، شما هم برای من دعا کنید.
می گویم: دعای پدر جان کجا ودعای من کجا؟
من هم دعا می کنم اما از دعای مادرت فراموش نکن .
اما فرزند پسرم در رشته تخصصی جراحی مشهد ادامه تحصیل می دهد. رفتارش بسیارشبیه من است . دانشجوی سخت کوشی که چشم وچراغ خانواده است.دکتر در حرف هایش گریزی هم به خاطرات با مادر می زند و شعرهایی که مادر در شب های پرستاره کودکی حسین برایش زمزمه می کرد.می گوید: روزی مادر در اتاق کارم نشسته بود ، خانمی با دخترش وارد شد و از من تقاضا کرد برای فرزندش کاری پیدا کنم ومن توضیح می دادم که او(دختر) پرستار نیست و مهارتی ندارد ، از دست من هم کاری بر نمی آید .مادرم به من گفت : برایش کاری پیدا کن . این که کسی نیازی را به سوی تو می آورد لطفی از جانب خداست. او را دست خالی بر نگردان .
هر چه کنی به خود کنی
هر لطف ومحبتی که به مردم، همکاران و خانواده داشته باشی، به خودت بر می گردد. من بارها وبارها کارهای همکاران را خودم انجام می دادم زمانی که می دیدم همکارم خسته است کلی بیمار را مداوا کرده وخوابیده و من بیدارم کار مریض را خودم انجام می دادم.
نتیجه آن می شد که من سال ها کشیک شب بیمارستان بودم اما همکارانم من را بیدار نمی کردند وبه جای من مداوا می کردند. دکتر رضائیان کتابی هم برای دبستانی ها نوشته که چند بیتی از آن را می خواند:
من شاد هستم، خوشحال وخندان
چون که رسیده ، فصل دبستان
فصل شکفتن آن از علم ودانش
فصلی که باشد، مثل بهاران
چون صبح روشن ، از راه آمد
رفتم دبستان، همراه مامان
کتاب زورق عشق از اوست. او در جلد دفتر شعرش چنین مینویسد: تمام آثارم را مدیون مادری هستم که همواره در طول زندگی ام با خواندن دعا و نیایش وحتی محاوره به صورت شعر موجب بارور شدن ذهنم شد. در سال دوم تحصیل در دانشکده داروسازی اولین بیت شعرم را روی پاک کن نوشتم:
پاک کن از دل ما وسوسه دنیا را
تا بیابیم مقام و رسد عقبی را