غذاها بسته بندی شدهاند و ماشینها آماده حرکتاند. با اعضای یک گروه خیریه که در حاشیه شهر فعالیت میکنند همراه میشوم. شهر من خیابانهایی دارد که بیست و چند سال پشت پلکهایم خوابیده بودند و حالا انگار با ورود من به آن خیابانها بیدار شدهاند. برای ملاقات با «سیندرلا» به انتهای خیابانی آمدهایم. خانه که نه، چهاردیواری هم نه، حفرهای دارد که توی آن بهجای زندگانی، «زندهمانی» میکند.
سیندرلا یکی از 400آدمی است که گروهی از آدمهای خیر این شهر برایش آستین بالا میزنند و وعده غذایی میبرند تا گرسنه نماند. به بهانه این گزارش با بروبچههایی که در آشپزخانهشان مهربانی تقسیم میکنند، همراه شدیم و به حاشیههای این شهر رفتیم:
تمام آدمهای شهر معتادند
خوب که فکر میکنم میبینم تمام آدمهای شهر معتادند! تمام آدمهای شهر کسی یا چیزی دارند که نمیتوانند ترکش کنند. بارها با خودشان عهد بستهاند در تاریخی که هرگز نمیرسد، برای همیشه خودشان را خلاص کنند اما ترکِ عادت یعنی یک بار مردن و دوباره زنده شدن و شاید قصه ترس آدمها از مرگ آنها را به عاداتشان پایبند نگه میدارد! کسی میگفت:«دشمن معتاد فکر اوست، سمزدایی تن که کاری ندارد، نهایت اش دو هفته طول میکشد. این فکر ماست که ما را دچار لغزش میکند. ذهن که وابسته چیزی شد، جسم را هم در بند نگه میدارد. جنگ اصلی معتاد جنگ با فکرِ وابسته است نه جسم گرفتار!» همه این حرفها باعث میشود بیشتر به دری که به رویم باز شده ایمان بیاورم. درِ سرتاسریِ بزرگی که تابلو یا نام و نشانی ندارد و کسانی که پشت آن در کار میکنند هم دنبال نام و نشان نیستند. آنهایک روز هفته در این آشپزخانه دور هم جمع میشوند تا توی آن دیگهای بزرگ، مهربانی بپزند برای آدمهایی که با خودشان نامهرباناند! میگویند:«رسالت ما این است که معتادها را به زندگی بازگردانیم. سه سال است که هر هفته یکباردور هم جمع میشویم و برایشان غذا میپزیم. البته غذا بهانه است، میرویم با آنها حرف بزنیم، به آنها نزدیک شویم تا بتوانیم کمک شان کنیم. همین حالا مثالهایی زنده برای این ادعا در این جا حاضرند. کسانی که چند هفته پیش به کمپ تحویلشان دادیم و حالا پاک هستند و آمدهاند تا کمکحالمان باشند.» از راه پلههای باریک کنارِ دیگها بالا میروم تا در اتاقی که هوای تابستان را در چهار دیواریاش حبس کرده است، آنها را ببینم.
آدمهایی که نیاز به مراقبت دارند
تا به شانزدهمین پله برسیم یکی از اعضای این گروه خیریه برایم توضیح میدهد:«هرکسی تمایل به ترک داشته باشد، بدون این که نام و نشانی او را بپرسیم، به کمپ میبریم و تمام هزینههای کمپ را هم خودمان میپردازیم. حتی چند نفرمان در دورههایی شرکت کردهایم تا بتوانیم با آنها بهتر ارتباط برقرار کنیم تا در نتیجه بتوانیم بهتر کمک شان کنیم.» به داخل اتاقی راهنماییام میکند، ضبط صوت را روشن میکنم و تا رسیدن ملاقاتیها منتظر میمانم. بعد از دقایقی انگشتی مودبانه به در میزند، صورتی بیست و چند ساله از پشت در اذن دخول میگیرد و به همراه خودش دوتن دیگر را هم به داخل میآورد. رضا، بهنام و هادی. هرسه خوش صحبتاند و انگار از این که گوشی داوطلبانه رو به روی آنها منتظر نشسته است، احساس خرسندی میکنند. رضا شروع میکند:«لغزشی بودم، هزار بار تصمیم به ترک گرفتم اما هربار توبهام را به دلیلی شکستم و به راه سابق رفتم. همه چیزم را از دست دادم. زنم، دخترم، زندگیام. توی خانواده کم جمعیت ما کسی حتی لب به قلیان هم نمیزند. یک زمانی بهترین آدمِ آن خانواده بودم اما حالا... ترک کرده و رها شدهام اما باید از نو بسازم. باید از صفر شروع کنم. همیشه با خودم میگفتم معتاد آن کسی است که کارتن خواب شده است. من به آن درجه رسیدم که شبها در محل کارم کنار سگ نگهبان میخوابیدم! من فهمیدهام آدمها برای «تغییر» باید احساس کنند به آن نیازمندند. زمانی که بچههای این جمعیت مرا پیدا کردند، تمامقد محتاج تغییر بودم. روزی که پایم به این جا باز شد، اشتیاق جمع به داخل رگهای من هم تزریق و حالم زیر و رو شد. دلم میخواهد پاک بمانم و این جا فعالیت کنم.
بهنام ادامه میدهد:«این جا پر از انرژی مثبت است. سرحالِ سرحالیم. من 25 سال معتاد بودم، این اواخر حتی هنگام مصرف درد میکشیدم! درد آگاهی به این که 40 سالم است اما هنوز هیچ جایگاه خوبی در خانواده و اجتماع ندارم. یک شب، شش ساعت پیادهروی کردم به خدا میگفتم یا تو تمامش کن یا خودم تمامش میکنم. حتی خودم را جلوی اتوبوسانداختم اما نشد! همان شب به بچههای این جمعیت برخوردم، داشتم طبق معمول مواد میکشیدم، یک لحظه به خودم گفتم تو همین امشب از خدا خواستی که تمامش کند. شد! بساطم را پرت کردم و گفتم با شما میآیم. حالا 25 روز است که پاکم. پاکِ پاک.» هادی که از همه کم حرفتر است، بعد از آن همه سکوت حرفهای خوبی میزند:« در هر خانوادهای به آن بچهها که مریض احوالترند بیشتر توجه میشود. حواسشان به او هست و مراقب اش هستند. من همیشه با خودم فکر میکنم ما هم برای خدا همین طور هستیم. خدا حواسش خیلی به ماست. حواسش هست که هروقت قلبا خواستیم نجات پیدا کنیم، وسیلهاش را بفرستد و نجاتمان بدهد. یک شب از آن شبهایی که میدانستم بچههای این جمعیت میآیند به خدا گفتم: دلم میخواهد از این «زندهمانی» نجات پیدا کنم و چند صباحی «زندگانی» کنم! همان شب با بچهها راهی شدم برای ترک...». گرم صحبت هستیم که برای مراسم دعا و کشیدن غذا به پای دیگها دعوتمان میکنند. میگویند خیلیها رهاییشان را پای همین دیگها گرفتهاند. یادم میآید من هم یکی از آدمهای معتاد شهرم!
سیندرلا، کارتن خواب بود
غذاها بسته بندی شدهاند و ماشینها آماده حرکتاند. با چندتایی از اعضا همراه میشوم. شهر من خیابانهایی دارد که بیست و چند سال پشت پلکهایم خوابیده بودند و حالا انگار ناگهان بیدار شده و جان گرفتهاند. یکی از همراهانمان میگوید: اول برویم سراغ «سیندرلا»... فهم اش برایم سخت است که از چه صحبت میکنند اما چند کوچه و خیابان بالاتر، رمز این کلمات گشوده میشود.
«سیندرلا» را در جایی در حاشیه شهرملاقات میکنیم. خانه که نه، چهاردیواری هم نه، حفرهای دارد که توی آن به قول هادی «زندهمانی» میکند. از حفرهای مملو از لحاف و تشک و بالشتهایی که از نخ پر شدهاند، بیرون میآید. ما را که میبیند سر صحبت را باز میکند. میگوید:«با شوهرم این جا زندگی میکنیم. البته شوهرم پاک است. دوتا بچه داریم که هر دویشان بهزیستیاند. پسرم هفت ماهه به دنیا آمد. توی دستگاه گذاشتن اش، صبح بعد از زایمان وقتی برای دیدنش رفتم گفتند از بهزیستی آمدند و او را بردند! دخترم را هم مادر شوهرم تحویل داد. میخواهم پاک شوم و بچههایم را پس بگیرم. میدانم که همهچیز به خودم بستگی دارد. این اعتیاد لعنتی همه چیزم را به باد داده است!»
از یکی از همراهان ماجرای لقبی را میپرسم که به او دادهاند، این طور برایم تعریف میکند:« از بین کمکهای مردم، یک جفت کفش بود که به پای هیچ کدام از مددجوها نمیرفت. شش ماه داخل ماشینام بود و برایش صاحبی پیدا نمیکردیم. برای هرکس میبردیم یا بزرگ بود یا کوچک. بین خودمان این طور شوخی میکردیم که قسمت است این کفش فقط به پای سیندرلا بشود. اولین باری که مریم را دیدیم، کفشهایی پاره به پا داشت. از توی ماشین آن جفت را برایش آوردم، عجیب بود، انگار قالب اش را برای او گرفته بودند. خلاصه بعد شش ماه سیندرلای ما پیدا شد!
کلبه آرش
انتهای یکی از مناطق شهر همان جایی است که میشود فاصله بین فقیر و غنی را وجب کرد. سمت راستمان برج تازه تاسیس اطلس است و سمتِ چپمان خرابههایی که مردم اسم اش را خانه گذاشتهاند. معادله پیچیدهای نیست؛ آدمها همینقدر به هم نزدیکاند و در عین حال بسیار دور! درِ کوچکِ زنگ زدهای در حاشیه خیابانی یکطرفه، نیمه باز است. تعدادی از همراهان صاحبخانه را میشناسند. نام کوچک پسر صاحبخانه را صدا میزنند و با بفرمای او داخل میشویم. پشت آن در، چهار دیواری مسقفی وجود ندارد! آرش، پسر کوچک صاحبخانه، از چادر مسافرتی که حکمِ کلبه کوچکِ او را دارد، بیرون میآید. از او سراغ مادرش را میگیرند که همین چندماه پیش از کمپ مرخص شده و ترک کرده است. میگوید:«برای کاری بیرون از خانه است.» هربار که واژه «خانه» را تکرار میکند، بیشتر به تعریفهایی که تا این سن از خانه یا حتی چهاردیواری داشتهام شک میکنم! مگر میشود به چادر مسافرتی گفت خانه؟! بستههای غذا را درون کلبه کوچک آرش میگذاریم و از او و آن درختِ توتِ کنار کلبهاش که حتما سایهبانِ روزهای آفتابی اوست دور میشویم.
تعداد کل غذاهایی که برای توزیع بستهبندی شدهاند، 400 تاست و من در راهِ بازگشت به چهارصد و یکمین نفر فکر میکنم، به این که لابد امشب هم مثل شبهای قبل، لا به لای زبالهها دنبال وعده شامش میگردد! به این که این آشپزخانه هرقدر هم که بزرگ باشد، بازهم نفر چهارصد و یکمی باقی خواهد ماند....