مروری بر بیش از 7 دهه زندگی «هما زنجانی زاده» در یک گفت وگوی صمیمی
تعداد بازدید : 41
امیدهای همای جامعه شناسی ایران
نویسنده : ملیحه رفیع طلب
دقیقا دیروز ۷۵ ساله شد، یک ماهی ما را چشم انتظار «بله»ای گذاشته که حُکم رخصت گفت وگو با اوست. قرارمان ساعت 9صبح است و حتی کمی قبل از آن که عقربهها به ساعت موعود برسند، پشت در ایستادهایم چون شُهره است به وقتشناسی. یکی از شاگردانش جایی در باب این خُلق او نوشته بود:«به آنتایم بودن حساس بود و غالبا سر وقت میآمد. جرئت نداشتیم بعد از او وارد کلاس شویم. مگر بازار است آخر. پوشش اش مثل همیشه ساده و بیآلایش بود. با تمام بدنش صحبت میکرد و غرق میشدیم در حرکات نگاه و دستانش. جدی و سخت گیر میخواندنش اما چه مهربانی عمیق و مسطوری داشت...»دَر را که خودش به رویمان میگشاید، حرف شاگردش، فهممان میشود. آن چانههای محکم و اخم میان کمند ابروان حساب کار را دستمان میدهد، اما در مقابل در آن چشمخانهها نگاه مهربانی به چاشنی لبخندی نشسته که صبح سرد پاییزمان را خوشایند می کند.«هما زنجانیزاده» استاد برجسته جامعه شناسی، با قامتی استوار در چهارچوب در ایستاده و به رسم میزبانی «بفرمایید»ی میگوید و راهنمایمان میشود در مسیر کوتاه حیاط تا خانه.در همان چند قدم برایمان از برگهای پاییزی میگوید که به سفارش همسرش پای درختان باقی گذاشته شده تا کود شوند برای ریشههایی کهنسال؛ از آب پاشی حیاط به بهانه حضور ما و بعد ناگهان از خاطراتش در دوران جوانی. از استعدادش در ورزش و عشقش به نقاشی و بالاخره پشت در اتاق که میرسیم، یاد شاگردانش میکند؛ شیطنتها و استعدادهایشان... حرف زیاد است و سینه او سنگین از ناگفتهها. آن چه در ادامه آمده، چکیدهای از یک گفت وگوی چهارساعته با بانویی نمونه، معلمی برجسته و پژوهشگری توانمند است که به حق او را «همای جامعهشناسی ایران» لقب دادهاند.
از رنج تا گنج
وارد اتاق که میشویم، نگاهمان میگیرد به کتابخانهای بزرگ با انبوهی از کتاب های ادبیات، جامعهشناسی و... در زبانهای مختلف که با دقتی جالب در قفسهها چیدمان شدهاند. استاد اشاره میکند به ساعت دیواریاش و میگوید: ساعت را جلو و عقب نمیبرم و از این بابت یک ساعت زودتر از شما زندگی را شروع میکنم.روی صندلی جاگیر نشدهایم که بیمقدمه میپرسد: میخواهید از چه بپرسید؟ و اینطور حرف را میبرد به ابتدای قصه.«کودکی من با رنج و محدودیت گره خورده بود. با وجود این که تنها دختر خانواده بودم هرگز این وضعیت، مزیتی برای من نبود و به بیان بهتر، نفی جنسیت من میشد. اما این مزیت را داشت که چون پسران خانواده تربیت شوم. بهخصوص با تاکید به آموختن. در تنها چیزی که آزادی داشتم، خواندن کتاب بود.» چند دقیقهای سکوت میکند و باز روایت را از گذشتهاش پِی میگیرد: «برخلاف پسرهای خانواده که هیچ انتظاری از آنها نمیرفت، میتوان گفت از همان کودکی از من توقع کار در خانه را داشتند.»
یادی میکند از پدر و میگوید: پدرم قانونمدار، منظم و درضمن عاشق عکاسی بود و چون در شرکت برق کار میکرد، برق ما مجانی بود. اما او همواره تاکید داشت که باید چراغها را خاموش کنیم. وقتی من میگفتم برق ما مجانی است؛ چرا خاموش کنیم؟میگفت از قضا چون مجانی است باید خاموش کنیم و این عادتش در من نهادینه شده و حالا هر چراغ اضافه روشنی که میبینم، خاموش میکنم.با وجود همه رنجهای دوران کودکی، قدردان پدری هستم که مرا چنان تربیت کرد که سختیهای روزگار را تاب بیاورم و آسان مقابل توفان زندگی کمر خم نکنم.
نقاشی روی دیوارهای سیاه آشپزخانه
دوباره سکوت میافتد میانمان. خیره میشود به پاییزی که آن سوی پنجره نشسته، بیآنکه نگاه بردارد از آن تصویر، میگوید: من عاشق نقاشی بودم. با گچ روی دیوارهای آشپزخانه سنتیمان که کاملا سیاه شده بود، نقاشی میکردم و این سبب شد که با تشویق اطرافیان به کلاس نقاشی بروم و به خصوص مهارتم را در طراحی پرتره به رنگ روغن ظرف یک سال و نیم ارتقا بدهم. بعدها این علاقه را در دوران دانشجویی و در پاریس هم دنبال کردم.به چاشنی لبخندی ادامه میدهد: در دوران دبیرستان از تمامی امکانات ورزشی برخوردار بودیم. حوزه مورد علاقه من بسکتبال بود و در این حوزه در مسابقات بسکتبال مشهد به قهرمانی رسیدیم.
انتخاب رشته تحصیلی
از ماجرای ورودش به رشته جامعهشناسی میپرسیم که تعریف میکند: در آن روزگار امکان تحصیل در رشته ریاضی برای دختران فراهم نبود. در درس ریاضی موفق بودم و این درس را جدا از فضای کلاس مطالعه می کردم اما اجازه ندادند در امتحانش شرکت کنم، ناگزیر تحصیل خود را در رشته طبیعی ادامه دادم و از آن جا که پزشکی را دوست نداشتم، تصمیم گرفتم زمینشناسی را ادامه دهم. در آن زمان رشتههای مختلف، کنکورهای متفاوتی داشت. من هم در کنکور زمین شناسی دانشگاه تهران شرکت کردم و تفننی در رشته زبان انگلیسی دانشگاه مشهد هم امتحان دادم اما نتایج کنکور مشهد زودتر از تهران اعلام شد و مجبور شدم که علی رغم میل خود در رشته ادبیات انگلیسی دانشگاه مشهد ثبت نام کنم و حسرت رشته دیگر به دلم ماند.
از تو که بهتر
وی ادامه میدهد: در آن ایام برای معلم شدن باید یک سالی در دانشسرای عالی تهران درس میخواندیم. به هزار زحمت پدر و مادرم اجازه دادند روانه تهران شوم. لطف خدا بود که در آن دوره با استادان برجستهای همچون «امیرحسین آریان پور» مولف کتابهای حوزه جامعهشناسی آشنا شدم و این مقدمهای برای ورود من به حوزه علوم اجتماعی بود. در همان ایام در کلاسهای زبان سوربن سفارت فرانسه، ثبت نام کردم. روزی استاد زبان فرانسهام را در دانشسرای عالی ملاقات کردم. وقتی فهمید هم زبان فرانسه می خوانم و هم در مقطع فوق لیسانس علوماجتماعی در حال تحصیلم، گفت: چرا برای ادامه تحصیلات به فرانسه نمیروی؟ و من که همه عمر محدودیت سفر داشتم، گفتم: آقای دکتر من تا وکیل آباد را بیشتر ندیدهام اما او پاسخ داد: از تو که بهتر برای کسب این فرصت؟ این جملهاش انرژی تازهای را در من ایجاد کرد. کمی بعد با اندوختهای حدود 500دلار که از کار تدریس داشتم، به همراه یکی از دوستانم عازم اروپا شدم . قبل از هرچیز به ایتالیا رفتم سپس آلمان و اتریش و در انگلستان هم سراغی از دانشگاه کمبریج گرفتم اما چون در این مرکز علمی رشته جامعهشناسی تدریس نمیشد بالاخره در ۲۰اوت ۱۹۶۸ به فرانسه وارد شدم؛ یعنی پس از جنبش دانشجویی ماه مه.در این کشور یک سالی دوره اجباری دکتری را گذراندم و پس از امتحان و انتخاب موضوع پایان نامه برای جمع آوری دادهها به ایران بازگشتم. یک سال بعد دوباره چمدانهایم را به مقصد فرانسه بستم.
در یک دستم تز دکتری و دست دیگرم سبد کودکم بود
وی میافزاید: پاریس که گرانترین شهر جهان بود برای دانشجویان ارزانترین آنها به شمار میآمد و تسهیلات فرهنگی که برای آن ها فراهم میکرد بینظیر بود. در نتیجه شاید از محدود دانشجویان ایرانی باشم که از عمده مظاهر فرهنگی و امکانات آن استفاده کردم و به برکت این امکانات توانستم تمام موزههای اروپا را ببینم. با آثار نقاشی آشنا شدم و از تمامی فعالیتهای هنری در شهر پاریس اعم از سینما، تئاتر و کنسرت با بلیتهای دانشجویی ارزان قیمت استفاده کردم و همین هم فصل مشترک من با دکتر عطاءا... بهروز اقدم(همسرم) بود که منجر به آشنایی و ازدواج ما شد.
گره روسری مشکیاش را زیر چانه محکم می کند، نفسی عمیق میکشد و میگوید: باور دارم ازدواج یعنی قبول دیگری، آن چنان که هست و با همه قوتها و ضعفهایش.دوباره برمیگردد به سیر روایت زندگی و اضافه میکند: به هنگام دفاع از پایان نامهام منتظر تولد اولین فرزندم بودم و پس از دو ماه از زایمانم در اسفند ۱۳۵۳ در حالی که در یک دستم تز دکتری بود و در دست دیگرم کالسکه کودکم، به ایران بازگشتم.
سخت گیری میکنم، چون شاگردانم را دوست دارم
زنجانیزاده سال 54، به عنوان استاد جامعه شناسی به استخدام دانشگاه فردوسی مشهد درمیآید، در همه این سالهایی که در کسوت استادی به کار مشغول است، تحولات مثبتی را در این دانشگاه و در رشتهاش رقم میزند. عضویت در شورای نظارت و ارزیابی آموزش دانشگاه و مرکز پژوهشی مطالعات اجتماعی خراسان رضوی و همچنین سردبیری مجله علوم اجتماعی، بخشی دیگر از مسئولیتهای او در این دوران بوده است. وی تنها زن عضو هیئت موسس انجمن جامعهشناسی ایران است که در سال ۱۳۷۰به همت مجموعهای از استادان ایجاد میشود.به اذعان شاگردانش استادی سخت گیر و جدی است، خودش اما در خصوص عادت های تدریسش چنین میگوید: سخت گیری میکنم، چون شاگردانم را دوست دارم. میخواهم که آن ها جامعه شناسان برجستهای شوند. در این عرصه موفق بودهام. بعضی شاگردانم اکنون صاحب کرسیهای مسئولیت دولتی یا استاد دانشگاه هستند، البته تا حالا از بینشان کسی وزیر نشده است.(با خنده)
توسعه هیچوقت به نفع زنان تمام نشد
او مقالات متعددی در حمایت از جامعه زنان و نیازهای آنان دارد اما مجدانه بر این باور است که؛«توسعه هیچ وقت به نفع زنان تمام نشد و به همین دلیل سیاستهای توسعه زیر سوال رفت. ممکن است یک کنشگر اجتماعی فعالیتهای فراوانی صورت دهد اما همیشه همه به اهداف خود نمیرسد و به عبارتی درگیر با شرایط طبقاتی، جنسیتی و قومی است. اما میخواهم این را بگویم که هرگاه به عنوان کنشگر با مشکلاتی مواجه شدم که ساختار برایم فراهم میکرد، ناامید نمی شدم. شاید این محدودیتها بشارت راه رستگاری نیز باشد. »
معلم باید دلهره داشته باشد
این استاد برجسته جامعهشناسی بر این باور است که؛«اگر دروس جامعه شناسی به خوبی تدریس شوند، آینده دانشجویان روشن خواهد بود، اما نباید فقط به جزوهها اکتفا کرد. یک جامعه شناس باید در آینه نگاه و خود را ارزیابی کند و اگر به واقع در آینه یک جامعهشناس را دید خود را باور کند.»
او عاشق معلمی است، باور دارد حرفهای از این شیرینتر وجود ندارد. البته اگر آن را دوست بداری؛«معلم نباید سرخوش و بی خیال سر کلاس حاضر شود. او باید نگران باشد از چشمانی که مراقب او هستند و منتظر تا برایشان از چیزهایی نو بگوید. من در تمام ۴۰ سال دوران تدریسم با دلهره سر کلاس درس حاضر میشدم چون حس میکردم که دو چشم بُرّاق مراقبم هستند. »
او بهترین دانشجویانش را آنهایی میداند که با آگاهی و منطق با استادشان مخالفت میکنند و مشتاق مباحثه و کنکاش هستند.
آرزوهای هما
چهارساعتی میشود که مهمان این استاد هستیم و او برای ما از انبوهی خاطره میگوید. نفس گرم و بیان شیرینش، آدمی را مجذوب میکند. برایمان از دو دخترش تعریف میکند که رشته او را به دلیل گرفتاریهایش دوست ندارند و میگویند: جامعهشناسی، تو را از ما گرفتهاست. جایی هم از توان زنها میگوید که اگر عزم کنند، آسمان را جای زمین خواهند نشاند. تعریف می کند که چطور در این سالها فقط چهارساعت در شبانه روز می خوابیده تا بتواند از لحظه لحظههایش برای رسیدن به آن چه میخواسته بهره بگیرد؛«همواره بین کار فوری و یدی خانه آشتی برقرار کرده ام هروقت از فکر کردن و مقاله نوشتن خسته میشدم به کار خانه می پرداختم.» میانه حرفهایمان گاهی هم نقبی میزند به گذشته و یادی میکند از روزنامه خراسانهایی که پدرش برای او به بهای دو ریال میخریده و این که اصلا این او بوده که اولین جدول های کلمات متقاطع این روزنامه را طراحی کرده است. او عاشق عکس و عکاسی است. این را از پدر به ارث برده است و حالا به دلیل این علاقه هرکدام از فرزندانش ۱۲ آلبوم عکس دارند.جایی میان حرفها و خاطراتش میگوید: تنها جایی که برابری را حس کردم، در جوار خانه خدا و موقع طواف بود.
تعریفی از فرزند خوب
زنجانی زاده، ۴۴۰ پایان نامهاش را به موزه آستان قدس رضوی اهدا کرده است و آرزو دارد که شاگردان توانمندش، قلههای آرزویشان را فتح کنند.
میپرسیم: آرزویی هم برای خودتان دارید؟ لبخندی میزند و میگوید: در جوانی آرزوهای زیادی داشتم اما گذر ایام باعث شد تا این آرزوها سمت جامعهام و مردمانش سوق یابد. دوست دارم جوانهای امروز زمینه بهتری برای رشد پیدا کنند.
با صدایی آرامتر و کلماتی شمردهتر میگوید: به هرآن چه که میخواستم رسیدهام اما کمی خستهام. در این سن آرزوهایم مختص به خودم نیست. از کسی که در این سن است باید بپرسید آرزوهایت برآورده شده یا نه؟ عاشق نوههایش است، با لبخند فیلمهایی از شیرینزبانی آنها را نشانمان میدهد. بیمقدمه میگوید: تعریفم از فرزند خوب این است که برای پدر و مادرش مسئله ایجاد نکند. لزومی ندارد برای آنها زحمتی مضاعف متقبل شود.تا در خروج همراهی مان میکند، می گوید در این چند ساعت حس خوب روزهای تدریس برایش زنده شد. موقع خداحافظی دستش را سمت چپ سینه می گذارد و می گوید: از صمیم قلب برای همه بهترینها را آرزو میکنم.