یک جهان است و یک ایران و یک زعفرانش، یک ایران است و یک تربت حیدریه و یک زمینهای زر خیزش... زمینهایی که در این ایام از سال سراسر بنفش میشوند و آنقدر وجود این گلهای بنفشرنگ و محصول طلاییاش، برای مردم این مناطق مهم است که در برههای از سال، سبک زندگیشان آن دیار را دستخوش تغییر میکند و عمده اوقاتشان به برداشت و استحصال زعفران می گذرد.
بهانه فصل برداشت این محصول کافی است تا یک روز به جمع مردمانی برویم که زندگیشان زعفرانی است:
1. راننده تاکسی
هنوز هوا گرگ و میش است که با تاکسی، سمت زمین های اطراف شهر روانه می شویم. سر حرف با راننده باز میشود. اسمش جواد است، گویا هم از سیاست و روابط دیپلماتیک خوب میداند، هم از سوابق کاشت زعفران در استانمان، چون میگوید: اول زعفران را فقط در قائن می کاشتند، بعد از آن به زمینهای تربت هم رسید و حالا هر جای کشور سری بزنی، ردش را پیدا میکنی.
آیینه بغل را بالا و پایین میکند و ادامه میدهد: اوضاع کشت خوب نیست، جهاد برای این که کشت زعفران را مدیریت کند، یک سالی انتقال پیاز زعفران به دیگر مناطق کشور را ممنوع کرد اما این فقط برای یک سال بود. حالا باید از جهاد مجوز بگیری و در ازای آن پول پرداخت کنی و حکایت شده همانی که بود...
او که خانوادهاش دستی در کشت و کار زعفران دارند، تاکید میکند: اوضاع خوب نیست، دست زیاد شده، کشت زعفران به شهرهای دیگر هم رسیده است. چند سال پیش در سفر به کاشان، حوالی این شهر مزرعه زعفران دیدم، مگر این محصول چقدر بازار دارد که تولیدش هر سال بیمهار، بیشتر و بیشتر میشود. در تربت به ندرت میتوانید کسی را پیدا کنید که خودش یا اقوامش زمین زعفران نداشته باشد. تمام تربت همین زعفرانش است، درآمد و معاش خیلیها در روستاهای این شهرستان وابسته به زعفران است؛ نه کارخانهای است، نه کسب و کاری دیگر.
2. سرکارگر مزرعه
به اولین زمینی که می رسیم، از خورشید تنها چند شعاع نور دیده می شود و هوا همچنان سرد است. دو سمت مسیر خاکی روستا، زمین های زعفران قرار دارد و کارگرها مشغول برداشت گل هستند. گاه و بی گاه، صلواتی دسته جمعی سکوت سحرگاهان را میشکند.
عصمت، سرکارگر 45 ساله یکی از این زمینهاست. 10 سالی میشود که در فصل برداشت، از روستایش عازم این منطقه میشود تا در زمینهای مردی که «حسینآقا» صدایش میکنند، گل زعفران بچیند. از پنج سال پیش هم سرکارگر همین زمینها شده است و بر رتق و فتق امور نظارت میکند.
با لهجه غلیظ محلی می گوید:بچه که بودم، همراه مادرم برای چیدن زعفران به قاینات میرفتیم. آن روزها تربت این همه زمین زعفران نداشت.
هر چند قدمی که برمی دارد صلواتی میفرستد و بقیه کارگران به تبعیت او همراهیاش میکنند.
از او درباره کارگران زیر دستش که حدود 10 نفری می شوند، می پرسم. همگی اهالی روستایش هستند و بیشترشان از اقوامش، یکییکی معرفی شان میکند، تا این که به افسانه می رسد، می گوید افسانه در عقد است و دو سالی می شود که برای تهیه جهیزیه، صبحها گُل میچیند و شبها زعفران پاک میکند.
عصمت، به اشاره انگشت، کارگرهای زمین کناری را نشانمان میدهد و می گوید: اغلب آنهایی که سر این زمینها کار میکنند، اهل این روستا نیستند. بعضیهایشان که از مشهد آمده اند کارگران کورههای آجرپزی هستند که میگویند کارشان تعطیل شده و حتی برای تامین یک ماه معاششان هم این جا کارگری می کنند.
از او میپرسم مگر روستایتان زمین ندارد که برای کار این همه راه میآیید؟ خنده از روی صورتش محو میشود و جایش را اخمی روی پیشانی میگیرد. با بیحوصلگی میگوید: ننگ است برای روستای خودت کار کنی...چون تعجبم را میبیند، ادامه میدهد: اگر امروز کارگری فلان همسایه را کنم فردا چطور چشممان توی چشم هم بیفتد؟
3. هفت برادر
به ردیف، روی تلی از خاک ایستاده اند و کارگرهای مشغول برداشت و زمین زیر پایشان را نگاه می کنند. منوچهر، فرامرز، علیرضا، رضا، غلامرضا، احمدرضا و محمدرضا، هفت برادرند که روی حدود 40 هکتار زمین پدرشان مشغول به کشت زعفران هستند.
منوچهر مدعی است، پدر و پدربزرگش از اولین کسانی هستند که زعفران را به تربت آوردهاند.
او از زمانی که یادش می آید سر زمین بوده و کار کشاورزی می کرده، البته درسش را هم خوانده و مدرک کارشناسی کشاورزی، زراعت و اصلاح نباتات گرفته و حتی در دهه 70 هم سربازی اش را در مزرعه نمونه با کار کشاورزی گذرانده است.
برای برداشت گل زعفران، حدود 70 کارگر روی زمین هایشان کار می کنند، منوچهر توضیح میدهد: اگر چه سطح زیرکشت سال به سال بیشتر می شود، ولی بازده کمتر شده است. اوضاع بازار خوب نیست، نه داخلی...نه خارجی!
4. داوود
به نزدیکی روستای گلسرا میرسیم، زمینهای نزدیک کارخانه سیمان زاوه را غباری پوشانده است. داوود، مرد میانسالیاست که زمین کوچکی دارد و به اتفاق مادر و همسرش در آن گلمیکارد و میچیند.
کمی که با او صحبت می کنم ، کارخانه سیمان را نشانم می دهد و می گوید: تمام مشکل ما از همین کارخانه است، شغلش برای دیگران است و بیچارگی آن برای ما؛ امروز که شما آمدهاید هوا خوب است، وگرنه روزهای دیگر تمام منطقه زیر غبار این کارخانه می رود، این چیزهاست که باعث می شود زمین من و بقیه زمین های این اطراف، نصف زمین های معمول بار دهد.
از حرفهایش این طور متوجه میشوم که چندبار پرونده آلودگیهای این کارخانه را پیگیری کرده اما راه به جایی نبرده است؛«هر که پول بیشتری داشته باشد، قدرت بیشتری دارد. هر جا میرویم برای گله و شکایت، از ما پول میخواهند و چون روستایی هستیم، جوابمان را نمی دهند، هر چه هم به صاحبان زمینهای اطراف می گویم که بیایید با هم برویم و شکایت کنیم، میگویند کسی به حرف ما توجه نمیکند. خلاصه تنها ماندهایم با این ناچاری...!»
5. خبرنگار سوری
در گشت و گذار بین مزارع زعفران با چند گروه خبرنگار مواجه شدیم. حازم، خبرنگار 35 ساله شبکه المیادین پنج سالی می شود، بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه تهران، همچنان در ایران مانده و به کار در رسانه مشغول است. حازم میگوید: ایران و زعفران دو کلمه هستند که در تمام دنیا همیشه پشت سر هم می آیند و هیچ وقت نمی شود این دو را از هم جدا کرد.
وی ادامه میدهد: برنامههای متعددی درباره زعفران از تلویزیون ایران دیده بودم و چندین سال بود که می خواستم برای تهیه گزارش به این جا بیایم و امسال خدا خواست و آمدم و مردم ساده و فقیری را دیدم که یکی از ارزشمندترین گیاهان جهان را برداشت میکنند.
6. بچه های زعفران
آفتاب به میانه آسمان رسیده است، زمینها را یک به یک طی میکنیم. در این بین با سوژههای جالبی برخورد می کنیم و با آنها به گفت وگو مینشینیم. اما چیزی که بیش از همه توجهمان را جلب میکند، تعداد زیاد کودکانی است که در این مزارع مشغولند.
مجید 10 ساله یکی از همین کودکان است. او به همان اندازه که در چیدن گل زعفران مهارت دارد، خجالتی است و صحبت هایش از چند کلمه فراتر نمی رود. در تمام مدت نسبتا طولانی که با او صحبت میکنم، اطلاعات کمی از او دستگیرم می شود، اطلاعاتی مانند این که سه روزی می شود مدرسه نمیرود و برای برداشت زعفران به مزرعه میآید یا این که می خواهد با پولی که با کار کردن به دست می آورد، برای خودش دوچرخه بخرد.
هر چه مجید کم حرف است، به جای آن سلیمان، پسر 9ساله، اهل روستای کلاته، چانه گرمی دارد. از دلیل مدرسه نرفتنش میپرسم در جواب می گوید: این روزها مدرسه روستایمان تعطیل است، چون تقریبا تمام بچهها برای برداشت گل به مزارع میآیند. به اشاره انگشت، چند نفر از هم مدرسه ایهایش را نشانم میدهد. میگوید که می خواهد با دستمزدش به برادرش کمک کند؛ برادرش ازدواج کرده و مشغول ساخت خانهای کوچک برای زندگی است.
7. کارگر مشهدی
حوالی غروب است و خورشید در تقلای چیرگی بر تاریکی، نفسهای آخر را میکشد. وارد بازار مرکزی گل تربت حیدریه می شویم، که مصداق اصطلاح «بازار شام» است. غرفه دارها، بارهایشان را کیسهکیسه روی زمین خالی میکنند و مشتریها هم با کمی چانهزدن و بالا و پایین کردن قیمت، آنها را میخرند. در گوشهای از بازار، زنی حدود 50 ساله ایستاده است. از مشهد آمده تا گل بخرد. مریم، کارگر خانههای مردم است و می گوید که از چند صاحبخانه ای که در منزلشان کار می کند، برای خرید گل و پاک کردن زعفران پول گرفته است. پسرش که کارگر کارخانه است، راضی شده؛ این آخر هفته او را برای خرید به تربت بیاورد، پوست دستش ترک های عمیقی دارد ولی هیچ گله و شکایتی به زبان نمی آورد. برای هر کیلو زعفرانی که قرار است برای صاحبکارانش پاک کند، 10 هزار تومان دستش را می گیرد. وقتی می پرسم این پول را قرار است هزینه چه کاری کند؟ چشمانش برقی می زند و با ذوق می گوید: میخواهم چشم روشنی به دنیا آمدن نوهام، برای دخترم یک تکه طلا بخرم.
8. نخبگان روستایی
آخرین مقصدمان کارگاهی در روستای حاجیآباد زاوه است که در جهت تلاش برای تکمیل چرخه استحصال زعفران ایجاد شده، آن جا با مالک کارگاه صحبت میکنم. خودش بعد از دریافت مدرک ارشد به روستای محل تولدش برگشته و این کارگاه را برپا کرده است، کمی از خودش و کارش می گوید: مدرک دکترای هوش مصنوعی از دانشگاه مسکو دارم و در برههای که فرصت مطالعاتیام را در آمریکا میگذراندم، یک دستگاه اسکن سه بعدی زمین ساختم که توسط بازوهای مکانیکی(مثل دست انسان) گل های زعفران را جمع آوری می کند.
چون نمی توانسته دستگاه را با خودش به ایران بیاورد، حالا به دنبال ساخت مجدد آن است ولی با مشکل مواجه شده است، به طوری که تنها برای خرید دوربین های مخصوص آن، بیش از 100 میلیون تومان نیاز دارد. صد البته که حمایتها طبق معمول کمرنگند اما عزم او جدی است تا این طرح را هر طور شده به ثمر برساند.