روایت کارتن خوابی که گواهی فوتش صادر شد اما از آخر خط بازگشت تا هزار کارتن خواب را نجات دهد
تعداد بازدید : 59
در این سرا فقط «محبت» اجباری است
نویسنده : ناظمی
از آخرِ خط بازگشته است. از همان نقطهای که صفر میشوی و بعد از آن دیگر کسی انتظار تو را نمیکشد. راستش را بخواهید هیچکس فکرش را نمیکرد، مصطفی که زمانی بهترین شاگرد مدرسه بوده و هنر خطاطیاش زبانزد خاص و عام، روز و روزگاری اسیر درد اعتیاد شود. شاید اگر آن دوستی و رفاقت سهماهه با پسر احمد گربه و برادر قصاب محلهشان نبود، این اتفاقها نمیافتاد و او همان راه هنر را پیش میگرفت. گاهی شعری میسرود و زمانی هم به خطاطی مشغول میشد اما دست سرنوشت، اتفاقات تلخی را برای او رقم زد.
مصطفی آذری، به گفته خودش در طول دوران ابتلا به این درد خانمانسوز، 50 بار ترک کرد اما دوباره به خانه اول بازگشت و درست زمانی که دیگر جانی برای او باقی نمانده بود، معجزه محبتِ یک بیگانه، او را از آخر خط به زندگی بازگرداند. حالا سالها پس از آن کابوسهای تلخ، او مکانی را دست و پا کرده تا آدمهایی مثل خودش را از قعر تباهی بیرون بکشد تا که سمتِ یک زندگی نو را پیش بگیرند. ماحصل تلاشهای او «سرای نجات یافتگان مولا علی (ع)» است. مرکزی که دستاندرکارانش محبت را دوای درد آدمهایی میدانند که جامعه مدتهاست بدانها پشت کرده است. ساعتی با آدمهای این مرکز به گفت وگو نشستیم و از غمها و شادیهای شان گفتیم و شنیدیم:
۴ سال اعتیاد، ۵۰ بار ترک
خطوط عمیق روی صورتش، تشخیص سن و سالش را دشوار کرده، خودش میگوید متولد روزهای پُرالتهاب انقلاب است و بزرگشده خانوادهای مذهبی. در هنر و ورزش و تحصیل، سرآمد بچههای فامیل بوده است. فقط پنج سال داشته که یادگیری الفبای خوشنویسی را آغاز میکند و خیلی زود در آن به تبحر میرسد. خودش از آن روزگار چنین تعریف میکند:«در شهر مراغه به دنیا آمدم. جنگ خانواده ما را از هم دور کرد. پدر به خاطر ماموریتش ناگزیر بود در منطقه غرب کشور بماند پس برای اطمینان خاطر من، مادر، دو خواهر و برادرانم را فرستاد مشهد نزد داییهایم. غربت مرا همنشین رفقایی کرد که سرگرمیشان سیگار و مواد و چاقوبازی بود.»
مصطفی چند صباح بعد به زادگاهش بازگشت، جمع خانواده، حال و هوای او را دستخوش تغییر کرد و دوباره روی موج موفقیت قرار گرفت اما این اوضاع دوام چندانی نداشت چند سال بعد که اولین شکست روحی را بعد از ترک خانه از سوی همسرش تجربه کرد، مواد را جایگزین محبتی کرد که از دست رفته بود. او تنها در طول چهار سال 50 بار ترک میکند و هربار به سر خانه اول بازمیگردد. خودش اذعان دارد که تعداد روزهای پاکیاش از شمار انگشتان دست بیشتر نمیشده است. دست آخر همسرش گواهی فوتی برای او جور میکند تا بتواند دنبال زندگی خود برود.
قلم به دست در روزهای اعتیاد
اعتیاد همه چیز را از او میگیرد و آوارگی نصیبش میکند. کسی که تا دیروز خطاط ماهر و شاعر خوشذوقی بوده، حالا در یک دست مواد دارد و دست دیگر قلم. خودش تعریف میکند که در آن روزهای نشئگی و خماری برای رفقایش شعر میخوانده، اشعاری که کسی باور نمیکرده سروده خودش باشند.
خوش طعم ترین غذای دنیا
او میگوید: بعد از آن که همسرم مرا ترک کرد، اگرچه از خانواده هم رانده شده بودم اما عزم کردم به مشهد بیایم و نزد آنها بمانم. پولی بابت بلیت قطار نداشتم پس تصمیم گرفتم شناسنامهام را گرو بگذارم. در راه با فردی برخورد کردم که نام او هم مصطفی بود. از سر خیرخواهی، شام شب و بلیت قطارم را حساب کرد. مزه پلومرغ آن شب که من را بعد از سه روز سیر کرد، هنوز زیر دندانم است. آشناییام با مصطفی، جرقهای بود که مرا ناگهان از خواب بیدار کرد. برای آخرینبار به کمپ رفتم و بعد از ترک دیگر بدان بازنگشتم. در ادامه تصمیم گرفتم دوست دوران کارتن خوابیام ساسان را هم ترک بدهم. به یاد آن پلومرغ خوشمزه، برای ساسان «موز» بردم.طفلکی دوپایش را بر اثر شدت سرما در دوران کارتن خوابیاش از دست داده بود و زندگیاش روی ویلچر با گدایی سپری میشد. فکر میکرد دیگر زندگی برایش تمام شده، موزها را به او دادم و خواستم که اجازه دهد کمکش کنم. او حالا پاکِپاک است.
زندگی در یک پلاستیک
مصطفی در ادامه از اولین قدمهایی میگوید که منجر به تشکیل سرای «سنا» شد؛«ساسان، بعد از بهبودیاش از من قول گرفت تا برای مادرش که در سرما و گرما توی یک چادر پلاستیکی زندگی میکرد هم جایی تامین کنم. خواهرم پیشقدم شد و پولی بابت تهیه مکانی برای زندگی من، ساسان و مادر او فراهم کرد. مادرم نیز روزانه چندین پرس غذا برای ما می فرستاد. کمکم کارتن خواب های دیگری هم که تصمیم به بهبودی گرفته بودند، به جمع ما اضافه شدند. در عرض کمتر از چند روز، 15 نفر شدیم که در یک خانه 38 متری ساکن بودیم. روی در نوشته بودیم:«برای ورود نیاز به هماهنگی نیست؛ هرکس تصمیم به ترک دارد بیاید.» او ادامه میدهد: بعد از مدتی حتی دانشجویان آن منطقه هم برایمان لباس میآوردند. خانوادهام نیز با دیدن افراد درمان شده با من همراه شدند، پدرم منزلی دو طبقه برایمان اجاره کرد. با حمایتهای پاسگاه کاظم آباد، افراد بیشتری را تحت پوشش قرار دادیم.
هر چهارشنبه دوباره متولد می شویم
او حرف را میبرد سمت حال و هوای این آدمها و توضیح میدهد: کارتنخوابها از همه چیز بریدهاند، زندگی برایشان مرده است اما کمی محبت میتواند شوق زندگی را به آنها بازگرداند.
مصطفی به نیت چهارشنبه که در آن تصمیم گرفت تا اعتیاد را برای همیشه ترک کند، حالا هر هفته در این روز، به پاتوق کارتنخوابها سری میزند و برای آنها چند پرس غذای گرم میبرد به این امید که شاید چندتاییشان را از تباهی به زندگی برگرداند؛«در مرکز ما فقط محبت است که اجباری است.»او توضیح میدهد: معمولا دست خالی بر نمیگردیم و گاهی از یک و تا چند ده نفر با ما همراه میشوند. هزینه غذاها را هم اغلب مردم میدهند اما گاهی هم که خیری پیدا نمیشود خودم آن را پرداخت میکنم.
بعد از بهبودی رهایشان نمی کنیم
مصطفی به شعار این سرا «بیایید دست در دست هم، گرسنگی و فقر را ریشه کن کنیم»، اشاره کرده و ادامه میدهد: این مجموعه علاوه بر ترک اعتیاد، کلاس های آموزشی، دوره های موفقیت و انجمن های کتاب خوانی نیز دارد که گردانندگان آن اغلب افرادی هستند که عمده دوران نقاهت را پیمودهاند.او فکر بازار کار بهبود یافتههای این سرا نیز بوده و در این باره بیان میکند: سوله هایی برای پرورش آلوئهورا و کبک راه انداختهام، در کنار آن کارگاه چوب بری، مجسمه سازی و خیاطی هم داریم و علاوه بر اینها هیچ فردی را تا زمانی که در بازارکار جذب نشود و درآمد ثابت و کافی نداشته باشد، رها نمی کنیم و همراهشان هستیم.او تعریف میکند: همین امروز داوود یکی از کارتن خواب هایی که دوران نقاهت و بهبودی اش را گذرانده، بعد از بیش از یک سال کار در تراشکاری، موفق شد تا خودش یک مغازه دست و پا کند. برای شروع هم، از پولی که پس انداز کرده، یک دستگاه تراش خریده است. علی و محسن هم از بنگاه داران این مجموعهاند و مرکز مشاور املاکشان را راهاندازی کردهاند. خلاصه از این جنس نمونههای موفق زیاد داریم.
تقاضای یک قطعه زمین برای ایجاد یک سرا
در ادامه، آذری از هزینههای سرای نجات می گوید که با کمک های مالی خیران و حمایتهای سازمان های دولتی سرپاست. او بیان میکند:بیمارستانها و مراکز درمانی مشهد هم کمکرسان ما هستند و کار درمان این کارتنخوابها را انجام میدهند. خلاصه با وجود بدهیها و قرضهایی که برای این مرکز داشتم، شاید اگر این حمایتها نبود تا این مرحله نمی توانستم پیش بیایم. بعضی ماهها برای هزینه آب و برق و گاز مرکز هم دچار مشکل میشویم و تنها از درآمد قهوه فروشیام برای اداره این مکان خرج می کنم.او اضافه میکند: این سرا تنها مرکز غیرانتفاعی درمان معتادان و کارتنخوابهاست و تاکنون زندگی حدود هزار نفر از آنها را سر و سامان داده است. در این مدت مردم ما را تنها نگذاشتند اما با افزایش تعداد ورودی ها هزینه ها نیز بالا رفته و فقط روزانه 300هزار تومان هزینه نان این افراد را پرداخت میکنیم، که اگر چه داخل سرای نجات یک نانوایی هم راه انداخته ایم تا هزینه نان 140 نفر از افراد حاضر در این مجموعه کمتر شود، اما گاهی در فراهم کردن همین مقدار هم کم می آوریم.او تقاضا دارد دستگاههای اجرایی یا خیران برای کمک زمینی در اختیار او بگذارند تا بتواند در آن مرکزی را برای اقامت این افراد و کمک به ایشان بنا کند.
با لباس عزا آمدند
مصطفی چندین خاطره شیرین و تلخ هم از کارتن خواب ها تعریف میکند: چند وقت پیش خانوادهای مراجعه کردند که عزادار جوان از دست رفتهشان بودند. به آنها خبر داده بودند که او مرده است. به دنبال نشانی از سرنوشت او سراغ ما آمدند، عکس را که نشانم دادند؛ دیدم رمضان است. جوانی که چندماهی از بهبودیاش میگذشت و در سیمکشی و صافکاری سرآمد است. خلاصه او را به خانوادهاش رساندیم. آنها باور نمیکردند که فرزندشان زنده و سالم است و از شوق سر از پا نمیشناختند.
شروع اعتیاد از 6 سالگی
یوسف پسر 19 سالهای است که در خانوادهای شش نفره که همه مصرف کنندهاند به دنیا آمده است. از شش سالگی معتاد شده و در 17 سالگی به این مرکز میآید. امروز بعد از برادرش دومین عضو پاک خانوادهشان به شمار میآید. در دوران پاکیاش به کار در بیمارستان، بنایی و قهوه فروشی، مشغول شده است. یوسف تصمیم دارد بعد از 19 ماه پاکی خانواده اش را نیز ترک دهد.
جمجمه پلاتینی روی سری که به 5 زبان دنیا مسلط است
ناصر زمانی که دارای رتبه 21 کنکور ریاضی فیزیک و مسلط به پنج زبان زنده دنیاست، آینده دیگری را پیش رویش میدید. حتی زمانی که در سازمان نظامی که پس از گرفتن کارشناسی ارشد در آن استخدام شده بود مأموریت یافت که به شهری دیگر برود فکرش را هم نمی کرد که یک سانحه رانندگی زندگیاش را دگرگون کند. این حادثه باعث وارد آمدن ضربه به جمجمهاش میشود و بعد از 9 ماه کما؛ او را روانه بیمارستان ، مرکز روان پزشکی، زندان و در آخر هم کال و کارتن خوابی میکند. بعد از هشت سال آوارگی و کارتنخوابی، سینه و پاهایش عفونی میشوند، آن موقع است که برای سم زدایی بدنش راهی مشهد می شود و با سرای نجات سنا آشنا میشود. او پس از درمانش، تحت نظر این مرکز، بهبود خود را پیگیری میکند. پروتز جمجمه ناصر بعد از سالها، به دلیل عفونی شدن از روی سرش برداشته شده و او اکنون نیازمند مراقبت ویژه است تا پروتز بعدی جمجمهاش آماده شود. بخش اعظمی از هزینه درمان ناصر را بیمارستان امام رضا(ع) متقبل شده است.
می کشیدم به امید مرگ
محبت تنها چیزی است که در زندگیاش نیافت وگرنه که زندگیاش پُر شده بود با شراب و حشیش و کریستال. یک سال و نیم بیشتر نداشت که پدر و مادرش طلاق گرفتند، بعد از طلاق مادرش فوت می کند و پدر هم او را رها می کند. مجید ناگزیر به زندگی با مادر بزرگ و داییاش میشود. دایی او یک معتاد و دایمالخمر بوده که تهمانده مواد و مشروبش را به او میخورانده است. در 18 سالگی دل در گرو مهر دختری میسپارد اما در مجلس خواستگاری تحقیرش میکنند و او را بیرون میاندازند. همه چیز او را سمت بحرانهای عمیقتر هُل میدهد از مرگ مادربزرگ تا بیمحلیهای پدر. تقریبا مطمئن بوده که مرگ همین روزهاست که در گوشه یک کال سراغ او بیاید. خودش میگوید:«مواد میکشیدم به این امید که مرا بکشد»، اما یک روز دوستش با او از مرکزی میگوید که به کارتنخوابها کمک میکند. از سر کنجکاوی عازم آن جا میشود و حالا دوسال و نیم است که پاک شده. امروز برای مجید همان آیندهای است که حتی در خواب هم نمیدید. همین دیروز مراسم خواستگاریاش را برگزار کردهاند و الان فقط منتظر صدور کارت پایان خدمتش است تا عروسی که «بله» گفته را به خانه بخت ببرد.