وقتی به خانه اشرافی متوفی رسیدیم گروهی با کت و شلوار و کراوات جلوی در ایستاده بودند. از آنجایی که دیدن چنین صحنهای حس حزن بسیار شیکی را به انسان القا میکند، همکارم (آقای مبارکه) به آرامی آمبولانس را نگه داشت و به احترام آن عزیز سفر کرده، اعلام یک دقیقه سکوت نمود. بعد از پایان عزاداری باکلاسمان (!) ، دیدم همچنان جناب مبارکه پشت فرمان نشسته و گویا اصلاً قصد پیاده شدن ندارند. همیشه به رسم ادب و رعایت جایگاه پیشکسوتی ایشان، محال است زودتر از ماشین پیاده شوم. ولی این بار هرچه منتظر ماندم خبری نبود. بازماندگان متوفی هم که انگار نه انگار... سراغ ما که نمیآمدند هیچ، حتی نگاهمان هم نمیکردند. کمکم داشتم به همه چیز شک میکردم که از همکارم پرسیدم: «پس چرا پیاده نمیشوید؟ اصلا خوب نیست میت روی زمین بماند!»
مبارکه: «چی داری میگی برای خودت دکتر؟ اَه... صد بار به بچهها گفتم وقتی مشتری باکلاسه خبر بدین. الان من با چه رویی برم پایین آخه؟ با این سر و وضع؟!»
من: «چرا سخت میگیرید جناب مبارکه؟ ما در حال انجام مأموریت هستیم. حتما که نباید کراوات و پاپیون زده باشید!»
مبارکه: «کراوات بخوره تو سرم... سندل پامه بابا!»
من: «بنده کاری به کلاس متوفی ندارم... ولی شایسته است به عنوان یک کارمند اگر البسه بسیار شیک و مجلسی نمیپوشیم، حتیالمقدور لباس آراسته و شایسته اماکن رسمی برتن کرده و از کشیدن پاشنه سندل بر روی زمین و اعصاب ارباب رجوع به صورت توأمان اجتناب بورزیم.»
مبارکه: «حرفایی میزنیا! من که نمیتونم تمام طول مدت کار کفش پام کنم! خسته میشه پای آدم. برای ارائه خدمت بهتر واجبه که آدم لباس راحت بپوشه.»
من: «با این اوصاف نظر شما راجع به پیژامه سفید گُل گلی با عرق گیر و دمپایی ابری چیست؟»
نگاه جناب مبارکه قدری منقلب شده بود که صدای تقتق شیشه ماشین توجهمان را جلب کرد. یکی از وابستگان متوفی روی آن میکوبید و به نظر میخواست چیزی بگوید. همکارم با استرس شیشه را پایین کشید و گفت: «الان میایم خدمت شما.»
وابسته: «کجا میای؟ جمع کن این ابوطیاره رو برو آقا... برای چی اومدی اینجا توقف کردی؟»
مبارکه: «چی؟ ابوطیاره چیه بی ادب؟ آمبولانس به این تمیزی! خجالت بکش... ما اومدیم متوفی رو ببریم مثلاً!»
وابسته: «مگه من نگفتم ماشین مدل بالا بفرستن؟ پیکر مرحوم دکتر همایون خان ما رو میخواین با این قراضه ببرین به آرامگاه ابدیشون؟! واقعاً که... شرم کنید!!!»
مبارکه: «وقتی ماشین شناس نیستی لطفاً حرف الکی نزن!»
من: «حتما سوءتفاهم شده جناب... این اتومبیل محصول یکی از کمپانیهای معتبر داخلی است و آپشنهای زیادی دارد. آفتابگیر مجهز به آینه، بوق دو شیپوره، جالیوانی و چراغ داشبورد از جمله مهمترین آپشنهای آن محسوب میگردند.» بالاخره به هزار ترفند مثل کچل کفترباز راضیاش کردیم که میت را تحویل دهند. اما موضوع به این سادگیها نبود. بازماندگان میگفتند هنوز کفن متوفی آماده نیست. یواش یواش اولین جوانههای علف زیر پای ما در حال سبز شدن بود که یک نفر در رأس هیئتی از راه رسید و جعبه حاوی کفن را آورد. وقتی هم که با اعتراض عزاداران روبه رو شد، علت دیر رسیدنش را تأخیر پرواز عنوان نمود.
خلاصه هر جور که بود اجازه نعشکشی را صادر فرمودند. البته هیچکس زحمت حمل جنازه را به تن راه نداد و بارش تنها روی دوش من و همکارم سنگینی کرد تا آن مرحوم مغفور را پشت آمبولانس برزخی بار بزنیم. توی راه بحث قرتی بازیهای با کلاسنمایانه داغ بود که موضوع کفن پیش کشیده شد. جهت تنویر افکار شما خوانندگان عزیز، درخور ذکر است روی کفن پر حرف و حدیث دو حرف لاتین L و V به صورت تو در تو و بزرگ حک شده بود. در همین راستا جناب مبارکه فرمودند: «ببین چه دم و دستگاهی هم برای خودشون درست کردن. این همه ما رو معطل کردن که چی... هیچی! که اسم خودشون رو بزنن رو کفن خدابیامرز! لابد اسم خانوادگی این همایون خان «ولیزاده» بوده.»
من: «بعید میدانمها... این شمایل L و V به نظرم خیلی آشنا میآید.»
در همین لحظه میت کفن را کنار زد و لب به سخن گشود که: «خدایا... ینی بعد مرگ هم این آدمای بیکلاس نمیخوان دست از سرم وردارن؟ «ولیزاده» دیگه چیه؟ تو برند معروف Louis Vuitton رو نمیشناسی؟ واقعاً متاسفم... منو بگو که وصیت کردم مارک کفنم Louis Vuitton باشه... بعد شما دوتا بیکلاس شدین نعشکشم!»
هنوز حرف میت تمام نشده بود که مبارکه با هیجان به عقب برگشت و گفت: «اِ... تویی اوستا غلام؟! چندین سال بود ازت خبر نداشتم! کجا رفتی تو؟ چرا یهو غیبت زد بیمرام؟ راستی چه دم و دستگاهی به هم زدی! تو که تا ۴۰ سالگی سیکل هم نداشتی مرد حسابی... دکتر همایون دیگه چیه غلام؟»
سپس متوفی مجدداً مُرد و تا خود قبرستان هر چه تلاش کردیم به هوش نیامد که نیامد تا او را با یک کفن برند Louis Vuitton به خاک بسپاریم.