غروب سه شنبه 3/10/65 را نظاره گر بودیم و وقت اذان و اقامه نماز شد. دل تو دل دلیرمردان اروند خروشان نبود و همه منتظر دستور حرکت بودند. آخرین نماز عشق هم اقامه شد و سرها به سجده های طولانی فرود آمد. ذکر توسلی و وداع عشاق، بهترین ساعات شب را رقم می زد. اشک های جاری بر چهره های گلگون و طلب حلالیت و وعده های شفاعت در پیشگاه الهی و سید الشهدا(ع)، همه را از خود بیخود کرده بود. لباس های رزم خاکی جای خود را به لباس های رزم مشکی آبی داد، سرها در پیشگاه قرآن خم شد. راه کانال های پر پیچ و خم را پیش گرفتیم و خودرا به دریای بی کران الطاف الهی سپردیم.
در طول مسیر، سکوت محضی همه جا را فرا گرفته بود و ذکر دعا و قرآن دلیر مردان فضا را عطر آگین کرده بود. نمی دانم این فاصله دو یا سه کیلومتری چگونه طی شد که یکباره باران گلوله و خمپاره و موشک از زمین و آسمان شروع به باریدن کرد. پشت خاکریز اصلی و نزدیک دهانه رهایی بودیم. دهانه ای که آن شب قرار بود 8 گردان غواص از آنجا وارد عمل شوند و دمار از روزگار دشمن در آورند. باران روز و شب گذشته خاک های چرب داخل کانال را تبدیل به دوغاب و پرآب کرده بود. به گونه ای که برای جان پناه فقط تا گردن می شد داخل آب نشست و از بالای یقه لباس های غواصی دوغاب گل و لای داخل لباس ها می شد. لحظه به لحظه بر آتش دشمن افزوده می شد و تلفات ما هم داخل کانال و بیرون از آن بیشتر و بیشتر ... .
دشمن با چهارلول راه را بسته بود
بچه های گردان یاسین که قرار بود به نوک جزیره ماهی بزنند، قبل از ما وارد آب شده بودند و از گروهان یک گردان خودمان (نوح) هم به فرماندهی برادر حمید دلبریان برخی داخل آب بودند و برخی هم آماده رفتن. دشمن هم محل ورودی غواص ها را پیدا کرده بود و 4 دستگاه چهار لول را از جزایر بوارین و ام الرصاص روی همان دهانه رهایی قفل کرده بود. راه را روی ما بسته بود و اجازه ورود نمی داد. با این حال آن هایی که داخل آب بودند بی پناه و در تیررس رگبار دشمن با اعتماد به نفس، قربة الی ا... به سوی هدف در حرکت بودند.
آسمان شب اروند با منورهای دشمن مثل روز روشن شده بود و اروند را همچون آینه درخشان کرده بود. سربازان بی ادعای خمینی کبیر که یکی پس از دیگری به شهادت می رسیدند، با جریان خروشان اروند از دیده ها محو می شدند و به دیدار معشوق نائل می آمدند. عده ای هم که به مقصد رسیده بودند یا هنوز با دشمن درگیر نبرد بودند یا شهید و اسیر شده بودند. خدایا در این چند ساعت بر این عزیزان بی پناه و بی یاور چه گذشت، فقط خودت می دانی و بس.
دستور از فرماندهی رسید که نیروها در همان سنگرها پناه بگیرند تا بلکه مسیر باز شود و بتوانیم وارد آب شویم. هرکه هرجا توانست خودش را از اصابت ترکش ها مخفی کرد. فرمانده گروهان ما شهید قوام بود،گروهان سه از گردان نوح بچه ها را هدایت کرد داخل سنگر ها. سنگر پیش روی ما بزرگ تر از سنگرهای اطراف بود. من آخرین نفری بودم که در ورودی سنگر جای گرفتم. کم کم بقیه هم جمع شدند داخل سنگر. در این بین هرکه را بیرون سنگر مجروح می شد می آوردند داخل سنگر و افرادی که جراحت کمتری داشتند می رفتند بیرون ... . در خارج از سنگر صدای داد و فریاد های شهید حسین دلخواه که آن روزها دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه تهران و معاون دسته ما بود و داشت بچه ها را هدایت می کرد تا صبح به گوش می رسید. به هیچ عنوان هم جایش را به کسی نمی داد و خودش در عرصه نبرد باقی مانده بود. جواد تنها برادر حسین هم داخل سنگر اصرار می کرد که بیرون برود و به برادرش کمک کند که با ممانعت دوستان روبه رو شد، اما شجاعت و جسارت حسین بی نظیر بود و همت و تلاشش ستودنی. لحظه به لحظه بر تعداد مجروحان افزوده می شد و مجبور بودیم برای آوردنشان جا باز کنیم. به اجبار به صورت چمباتمه و سپس ایستاده، شب را تا نزدیک صبح رساندیم. شدت خستگی باعث شده بود زیر آن آتش سنگین که قطع هم نمی شد، ایستاده خوابمان ببرد... .
دستور عقب نشینی رسید
از فرماندهی خبر رسید که نیروها را به عقب منتقل کنند. با صدای حسین دلخواه بیدار شدیم و خواب آلود دنبالش راه افتادیم. حسین جلو حرکت می کرد و من و جواد هم دست همدیگر را گرفته بودیم و دنبالش می رفتیم بقیه دوستان هم دنبال ما، تا این که به جاده آسفالته رسیدیم و در امتداد جاده حرکت کردیم. لحظاتی بعد در اوج ناباوری خودمان را روبه روی اورژانس دیدیم. می دانستیم که این جاده مستقیم به اروند می خورد و دشمن از ام الرصاص بر آن مشرف است. امکان نداشت حرکت در امتداد جاده را ادامه دهیم و به این خاطر همگی به داخل اورژانس رفتیم.
آن جا پر بود از مجروحان و برای ما جا نبود. به همین دلیل مجبور به ترک آنجا شدیم. دشمن متوجه تحرکات روی جاده شده و آتش سنگینی روی جاده گرفته بود. از اورژانس بیرون آمدیم و دو نفر دو نفر، از عرض جاده سینه خیز یا چهار دست و پا زیر آتش عبور کردیم تا خود را به پاساژی که آن طرف جاده بود، برسانیم و آن جا پناه بگیریم. در ورودی پاساژ بچه ها منتظرمان بودند. یادم نیست که دم در پاساژکدام یک از دوستان ایستاده بود و من را صدا زد. دستم را گرفت و برد آخر پاساژ و یک کیسه خواب را باز کرد که داخل آن بروم و گرم شوم. دو عدد کیک کوچک هم گذاشت و گفت کمی استراحت کن. از فرط خستگی نمی دانم کی خوابم برد... .
هوا روشن شده بود که دیدم سرو کله دوستم پیدا شد و زیپ کیسه را باز کرد. آمدم بیرون، تیمم کردم و نماز صبح را قبل از قضا شدن، خواندم. باز دیدم صدا می زند سریع بیا که بچه ها دارند می روند سمت خرمشهر. تویوتای حامل بچه های گردان در حال حرکت بود و اندازه یک نفر در قسمت عقب جا داشت که من پریدم عقب تویوتای در حال حرکت و با بچه ها راهی شدم. مه غلیظی همه فضای منطقه را پوشانده بود. هوا روشن شده بود و هواپیماهای دشمن هم بالای سرمان در حال چرخیدن بودند اما شکر خدا به خاطر مه غلیظ ما را نمی دیدند.
به موقعیت شهید شاکری که رسیدیم بچه هایی که کوله هایشان را برداشته بودند، آنجا لباس هایشان را عوض کردند. من هم از چادر تدارکات یک دست بادگیر امانت گرفتم و با چند تن از دوستان رفتیم لب اسکله. با علی فلاحی و جواد دلخواه و شهید تقوایی رفتیم وسط نیزارها و لباس های غواصی را عوض کردیم و کنار آب شستیم. بعد از برگشتن به موقعیت شهید شاکری کم کم سر و کله دوستان و رفیقان پیدا شد. همه از همدیگر احوال دوستانی را می پرسیدند که داخل آب رفته بودند. آنجا بود که فهمیدیم اولین گروهی که از گروهان یک حمید دلبریان وارد آب شده بود گروه ولی ا... اخروی محبی از همشهری های خوب اهل فردوس ما بوده که در ابتدای راه توسط چهار لول های دشمن هدف قرار گرفت و به شهادت رسید. شهید هاشم بخشایش هم تخریبچی همان گروه بود که در طول مسیر به شهادت رسید و پیکرش بعد از 11 ماه پیدا شد و در گلزار شهدای فردوس در جوار مزار همسایه های قدیمی شان شهیدان حسین و علی محمدزاده آرمید. حسین دلخواه هم در عملیات کربلای 8 سه ماه بعد به شهادت رسید و پیکر مطهرش بعد از سال ها به وطن باز گشت... .
راوی: حمیدرضا خراسانی