یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، یه پسر کوچولو بود به اسم مهدی که یه خواهر دوقلو داشت به اسم محیا. مهدی و محیا، ۹ سال داشتن و کلاس سوم ابتدایی بودن. مهدی و محیا که در کنار مامان و بابای مهربون و مادربزرگِ پیرشون زندگی می کردن، چند روز بود که از این ور و اون ور می شنیدن که ماه محرم نزدیکه و می دیدن که بابا برای سیاهپوش کردن مسجد محل به همسایه ها کمک می کنه و مامان، مشغول برق انداختن استکان و نعلبکی های حسینیه محله؛ ولی دقیقا نمی دونستن چه خبره؟ تا اینکه یه شب، مادربزرگ صداشون کرد تا براشون یه قصه بگه. مادربزرگ براشون از مرد مهربونی گفت که یه روز برای هدایت مردم و از بین بردن ظلم و ستم، همراه با خانواده اش به سرزمین دوری سفر می کنه و خودش و خانواده اش و دوستانش در جنگ با آدم بدها، تشنه و تنها به شهادت می رسند. مادربزرگ گفت که اون مردِ مهربون، امام حسین(ع) بود، اون سرزمین، کربلا نام داشت و این اتفاقات در ماه محرم افتاد. بعد هم به مهدی یه پیراهن مشکی ساده و به محیا یه چادر سفید زیبا هدیه داد تا در مراسم عزاداری امام حسین(ع)، بپوشند. چشم های مهدی و محیا از اشک، برق می زد.