کمتر شنیده شده ها درباره شهید علی اصغر حسینی محراب به روایت برادر
تعداد بازدید : 35
تکه های پیکرش را از روی درخت ها و پشت بام ها پیدا کردند
محمد لطفی-شنیده بودم شهید علی اصغر حسینی محراب در دوران نوجوانی و جوانی، حال و هوا و رفتارهایش طور دیگری بوده است و با رفتن اش به جبهه مسیرش تغییر می کند. می گفتند علی اصغر کمی روحیه بزن بهادر داشته و در محله زندگی شان در خیابان آسایشگاه (منطقه طلاب، حوالی بیمارستان هاشمی نژاد) با موتورش بروو بیایی داشته است تا این که پس از آشنایی اش با جبهه، مسیرش در زندگی دچار تحول می شود.این روزها یادآور سی وسومین سالگرد عروج شهید علی اصغر حسینی محراب است و به همین مناسبت به سراغ حاج محمد حسینی محراب برادر این شهید رفتیم تا درباره شخصیت علی اصغر بیشتر بدانیم.
علی اصغر با مرام پهلوانی بزرگ شد
اولین موضوع و سوالم از محمدآقا برادر بزرگ تر شهید همین گفته ها درباره برادرش است که آیا این گفته ها اساسا واقعیت دارد؟ محمد آقا که حرف هایش با لهجه مشهدی شنیدنی تر می شود این گونه پاسخ می دهد: آن قضیه ها هیچ کدام صحت ندارد و همه ساخته و پرداخته ذهن نویسنده یکی از روزنامه ها در سال های قبل است. گفته بودند شهید علی اصغر موتور تریل داشته این هم واقعیت ندارد. ما کلاً یک موتور گازی داشتیم که آن هم مال مرحوم پدرمان حاج ماشاءا... بود. آن روزنامه نوشته بود شهید محراب از خانواده ای ضعیف بود، برای همین ترک تحصیل کرد تا برای کمک به خانواده کار کند. این ها هیچ کدام صحت ندارد.پدر ما معتمد محل بود. فعالیت مذهبی او در حدی بود که از 19 سالگی حدود 45 نوبت به عنوان مدیر کاروان به مکه مشرف شده بود. گاهی این سفرها حداقل سه ماه طول می کشید و ما سه برادر در این ایام علاوه بر تحصیل در مغازه خواربارفروشی پدر هم مشغول بودیم و تنها سرگرمی دیگرمان ورزش کشتی بود. مردم برای حل و فصل مشکلاتشان گاهی به حاج ماشاءا... مراجعه می کردند. خواربار فروشی پدر، گاهی شبیه بنگاه معاملات هم می شد همسایه ها و هم محله ای ها به پدر اعتماد داشتند و می آمدند قولنامه هایشان را در حضور او تنظیم می کردند. ما سه برادر هم کشتی گیر بودیم و با مرام پهلوانی و زیر دست این چنین پدر و مادری بزرگ شدیم.علی اصغر قبل از این که دیپلم بگیرد به جبهه رفت. هرچه اصرار کردیم که درس هایت را تمام کن بعد به جبهه برو قبول نکرد. قبل از جبهه نیز در گشت های بسیج برای جمع آوری مواد فروش ها فعالیت می کرد و بسیار پرجنب وجوش و پر دل و جرئت بود. بنابراین این حرف ها که علی اصغر به دلیل شرایط خانوادگی و مالی ترک تحصیل کرد و بزن بهادر بود واقعا صحت ندارد چون فضای خانواده ما اساسا این گونه نبود و پدرمان حواسش به ما بود.
شهیدکاوه و علی اصغر
محمد آقادرباره ماجرای شهیدکاوه و علی اصغر می گوید: در حقیقت شهید کاوه اصغر را در جبهه کشف کرد. شهید کاوه در آن زمان فرمانده گروهان بود. علی اصغر با توجه به توانمندی هایش به عنوان فرمانده دسته اسکورت انتخاب می شود تا برای تامین امنیت جاده های بین شهری کردستان اقدام کند. همین کار را قبل از علی اصغر ، کاوه انجام می داده است.علی اصغر خیلی نترس بود به نظرم دلیل آن هم صداقتش بود. انسان راستگو از هیچ کس و هیچ چیز نمی ترسد. تصور می کنم پیشرفت او در کارهایش مرهون همین شجاعت و دل کندنش از زندگی بود. او برای جهاد و شهادت رفته بود و دراین راه برای همین حسابی ساخته شده بود. این را از نامه هایی که می نوشت می شد فهمید. خلوص و شجاعتش باعث شد در رده های نظامی نیز پیشرفت کند و تا فرماندهی تیپ برود.
من را بیشتر دوست داری یا قرآن را؟
علی اصغر کمتر به مرخصی می آمد. حضورش در مشهد بیشتر برای اعزام نیرو یا انتقال تجهیزات به جبهه بود. در یکی از همین سفرها که فرزند علی اصغر هم به دنیا آمده بود پدرم به او گفت: «دیگه نرو. بسه. تو وظیفه و دینت را ادا کرده ای و با وجود همسر و بچه دیگه نرو.» علی اصغر قرآنی را از جیبش بیرون آورد و گفت: «شما قرآن را بیشتر دوست دارید یا من را؟» پدر گفت: «مسلماً قرآن رو». علی اصغر هم گفت: «پس به همین قرآن قسمت می دهم مانع من نشوید. من کارهایی دارم در جبهه که باید حتما انجام بدهم. من به خاطر قرآن به جبهه می روم.» مادرم مانع نمی شد و می گفت: « علی اصغر راهش را پیدا کرده است، بگذارید برود.» بعد از آن علی اصغر به همراه همسرش رفت و خانواده را به ارومیه برد تا نزدیک خودش باشند.
اولین فرمانده یگان دریایی سپاه
اولین یگان دریایی سپاه را لشکر ویژه شهدا راه اندازی کرد و علی اصغر نیز که در کردستان فرمانده دسته اسکورت بود ، فرماندهی یگان دریایی را هم به عهده گرفت، برای همین به صورت همزمان در کردستان و اهواز در حال رفت و آمد بود. او در زمین و آب مهارت بسیار زیادی پیدا کرده بود. یادم هست به من می گفت: «داداش، من کوه های کردستان را از کوچه های مشهد بهتر بلدم!» از طرفی در یگان دریایی نیز در اروند، به نیروها غواصی و قایقرانی تندرو را آموزش می داد.او نبوغ خاصی در طراحی عملیات داشت و برای همین در مقاطعی نیز در تیپ ویژه شهدا مسئولیت اطلاعات عملیات را به او سپردند. با لباس کردی به همراه پیشمرگ ها تا درون سلیمانیه عراق رفته بود و آن قدر مهارت پیدا کرده بود که به زبان کردی صحبت می کرد. از معدود افراد در تیپ ویژه شهدا بود که می توانست به زبان کردی صحبت کند. در آسایشگاه یا سنگر همیشه در کنار نیروهای عادی استراحت می کرد، آن طور که من می دانم هیچ وقت سنگر یا اتاق خاصی برای خودش نداشت و برای این که در حال آماده باش باشد گاهی هم با چکمه های نظامی استراحت می کرد. برخی اوقات هم که نیروهای جدید می آمدند بدون این که او را بشناسند با آن ها کشتی می گرفت. شنیده بودم در گروهان ها هم مسابقه کشتی برقرار می کرد تا نیروها انرژی بگیرند.
مو آمَدُم
در یکی از عملیات ها که شهید قمی فرمانده تیپ ویژه شهدا، فرماندهی آن را به عهده گرفته بود، گروهان او در روستایی محصور در کوهستان گرفتار می شوند و در مقابل کومله ها مقاومت می کنند تا آن جا که مهمات تمام می شود. شهید قمی تقاضای کمک میکند و وقتی صدای علی اصغر در بی سیم با همان لهجه مشهدی می پیچد که«مو آمَدُم» نیروها جان تازه ای می گیرند. شهید قمی نقل می کرد: بعد از چند دقیقه دیدم از بالای کوه قلوه سنگ های بزرگی به داخل روستا سرازیر شد. تعجب کردم که این چه کاری است؟ اما وقتی دقت کردم دیدم به هر سنگ مقداری مهمات بسته شده، متوجه شدم این کار علی اصغر است. راه دیگری برای رساندن مهمات نبود. علی اصغر با این کار دلهره در دل دشمن ایجاد کرد و هم به ما مهمات رساند. بعد از آن هم موفق شد وارد روستا شود و به کمک شهید قمی روستا را فتح و پاکسازی کنند.
ضربه فنی کومله
محسن کرمانی خواهر زاده شهید هم که در این محفل مارا همراهی می کند از خاطراتش می گوید: دایی اصغر در کردستان چریک شده بود و هرکه از جنوب به کردستان می آمد، ابتدا برای آموزش به شهید محراب تحویلش می دادند. یک بار خودش تعریف کرد: در یکی از عملیات ها بیش از 30 کیلومتر به همراه 10 نفر دیگر پیاده روی کرده بودیم. در مسیر برگشت متوجه حضور یک تک تیرانداز کرد شدم که درحال دیده بانی با دوربین بود. آرام به او نزدیک شدم و گفتم: «بلند شو!» او همزمان که بلند شد برگشت و اسلحه اش را به سوی من گرفت. سریع ماشه را چکاندم اما اسلحه گیر کرد و شلیک نشد. در چشم به هم زدنی اسلحه را به سمت صورت او پرتاب کردم و قبل از آن که بخواهد شلیک کند خودم را انداختم روی سینه اش و درگیر شدیم. بچه ها نمی توانستند او را بزنند اما در یک آن که بلند شد فن «یک دست یک پا»ی کشتی را رویش اجرا کردم و تا زمین خورد بچه ها شلیک کردند.یکی از همرزمانش که درآن ماجرا حضور داشته می گفت: محراب 90 کیلویی مثل زنبور خودش را روی آن چریک قوی هیکل پرتاب کرد و با او دست به یقه شد. آن ها درگیر شدند و ما هم نمی توانستیم شلیک کنیم. منتظر بودیم فرصتی دست دهد تا بتوانیم کاری بکنیم که شهید محراب او را ضربه فنی کرد و یکی از بچه ها کارش را ساخت.
جیگرتو برَم مَرد!
در یگان دریایی که بودیم، یک قایق فرماندهی داشتیم که مخصوص شهید محراب بود. گاهی می دیدم که دایی اصغر هنگام آموزش نیروها، سربند بسته بود، چفیه هم بسته بود به کمرش و آن چنان با قدرت و هیبت قایق را می راند که نیروها انرژی می گرفتند. مثل وقتی که سنگی را بزنی روی آب و پرش کند، قایق بالا و پایین می رفت. یادم هست وقتی دایی را دیدم، یک پیرمردی نشسته بود کنار آب، گفت : «جیگرتو برَم مَرد!»
پرواز
قبل از عملیات کربلای 5، شهید محراب درسوله فرماندهی به همراه دیگر فرماندهان درحال بررسی نقشه عملیات بوده اند که عراق حمله شیمیایی می کند. دایی اصغر خودش تعریف می کرد: «همه کسانی که آن جا حضور داشتند به شدت مجروح شده بودند. سرم را بلند کردم دیدم من را هم روی برانکارد گذاشته اند و می برند. قبل از من همه فرمانده ها را برده بودند پشت خط. لشکر ویژه شهدا و تیپ قائم خراسان بی کس و کار شده بود. خودم را انداختم پایین و ماندم تا اوضاع را کنترل کنم. کنار بی سیم نشسته بودم و پاسخ میدادم. وقتی بی سیم دیگر آن طرف سوله صدا میداد، روی زمین غلت می زدم و خودم را میرساندم به آن. تقریبا 9 ساعت مقاومت کردم. توانم کم شده بود و چشمهایم نمی دید. تا آن که دیگر نتوانستم. نفهمیدم چطور من را به بیمارستان خرمشهر منتقل کردند.»بعد از آن، با وجود این که پزشکان اجازه نداده بودند، به هر ترتیب دوباره خودش را رسانده بود به خط.با این که چشمهایش نمی دیده حرکت و چند نفر دیگر را صدا میکند. سوار موتور میشود و چند قبضه کاتیوشا هم راه می اندازد و میآید تا این که قبل از پل دوعجی، هدف اصابت مستقیم راکت قرار می گیرد و از پیکر مطهرش جز یک تکه از قفسه سینه اش و یک گوش چیزی باقی نمی ماند که از همان طریق شناسایی میشود. بعدها تکههایی دیگر از پیکرش را از روی درخت ها و پشت بام ها پیدا می کنند.