شهیدمحمد بهاری فرمانده گردان تخریب لشکرویژه شهدا به روایت مادر
تعداد بازدید : 17
فرزندش سه روزه بود که برای همیشه رفت
غفوریان- از سیزده، چهارده سالگی راهی جبهه و در پانزده سالگی پاسدار می شود. مادرش می گوید: هر بار که محمد برای مرخصی می آمد، حرف ها و رفتارش متفاوت از قبل بود. بعد از مدتی که از جبهه رفتنش گذشت، او دیگر آدم قبل نبود. نمازها و عباداتش با قبل خیلی فرق داشت و انگار در این دنیا نبود...
شهیدمحمد بهاری پس از شهادت رفیق قدیمی و همرزمش شهیدرضا مهدی زاده طوسی به مسئولیت فرماندهی گردان تخریب لشکر ویژه شهدا می رسد. در یک عصر گرم خرداد مهمان خانه شهید هستم. کمی دیر می رسم، مادر شهید با تبسم و مهربانی تاخیرم را نادیده می گیرد.آقای بهاری پدر شهید شش ماه پس از شهادت محمد، ناگهان دچار بیماری می شود و پس از یک دوره کوتاه از دنیا هجرت می کند. مادر شهید همه این سال ها را با خاطرات همسر و فرزند شهیدش و در کنار چهار فرزند دیگرش گذرانده است.
چند نایلون دارو روی میز مقابل او کنار عکس محمد نمایان است که در طول گفت وگو چند بار نظرم را جلب می کند.
همصحبت همیشگی مادر
می گوید: اگرچه محمد پیش من نیست اگرچه 33سال از شهادتش می گذرد، اما همیشه با او صحبت می کنم، از او کمک می گیرم و در خیلی از موقعیت ها کمکم می کند. تازه برای آن دنیا هم از او می خواهم کمکم کند. به هر حال، او برای دین و قرآن و وطنش جانش را تقدیم کرده است و «شهید» حتما نزد خداوند جایگاه ویژه تری دارد.
ازدواج و نماز
پانزده، شانزده ساله بود و خیلی زود تصمیم به ازدواج گرفت. پدرش موافق بود اما من مخالف بودم. به او می گفتم تو جبهه نرو، من خودم برایت خواستگاری می روم. می گفت: نه مادرجان نمی توانم از جبهه دست بکشم. فقط حواست باشد کسی باشد که نماز برایش مهم باشد. این طور نباشد که من او را برای نماز صبح بیدار کنم، بلکه او من را برای نماز از خواب بیدار کند. سرانجام در هجده سالگی زمینه ازدواجش فراهم شد و الحمدلله توانستیم با خانواده بسیار خوبی وصلت کنیم.
پس از تولد روح ا...
ازدواج هم او را از جبهه جدا نکرد و تازه مسئولیت هایش بیشتر شده بود، تقریبا هر بار که مرخصی می آمد، با مجروحیت هایی کوچک یا بزرگ می آمد و جبهه جزء مهمی از زندگی اش شده بود. حتی هنگامی که فرزندش روح ا... متولد شد، سه روز بعد از آن به جبهه رفت و حدودا بیست روز بعد هم به شهادت رسید و در واقع، روح ا... که حالا قاضی است پدرش را هیچ گاه ندید. وقتی می خواست برود گفتم محمدجان اگر می شود جبهه نرو و بگذار پسرت کمی بزرگ تر شود و تو هم باشی که برایش عقیقه کنیم و ...هرچه اصرار کردم نپذیرفت و می گفت در جبهه به حضورم بیشتر نیاز است و البته این دفعه چون نوه ام روح ا... هم متولد شده بود، حواسمان به جبهه رفتن ها و نبودن های محمد بیشتر جمع بود. از زمانی که رفت تا شهادت، فقط یک بار تماس گرفت.
قطع عصب پا
در یکی از مرخصی هایش با جراحت های شدید پایش برگشت. پایش طوری بود که پزشکان می خواستند آن را قطع کنند اما او اجازه نداده بود. پایش دچار نقص عصبی شده بود و بی حس و شبیه یک پای مصنوعی بود. مدت زیادی از عصا استفاده می کرد و با همان شرایط در جبهه حضور داشت.
بیقرار بودیم تا این که...
روزهای قبل از شهادت محمد، بدون این که اتفاق خاصی افتاده باشد، من و همسرم آقای بهاری اضطراب به سراغمان آمده بود و بیقرار شده بودیم که البته دلیلش را نمی دانستیم. خاطرم هست یکی از همان روزها همسرم گفت فرش های اتاق های بالا را جمع کن، می خواهم فرش نو بخرم، اما آن قدر آن روزها بی حال و حوصله بودم که به همسرم گفتم نمی خواهد، فرش می خواهیم چه کنیم ... آقای بهاری به بازار رفت و من هم در خانه مشغول کارهایم شدم که زنگ تلفن به صدا در آمد. یک آقا پشت خط بود که گفت منزل آقای بهاری؟ گفتم بله بفرمایید. آن آقا تقریبا بدون هیچ مقدمه ای گفت می خواهم به شما تبریک و تسلیت بگویم. همین که این جمله را گفت، زدم زیر گریه و همان جان بلند شدم رفتم خانه همسایه مان آقای طوسی که خانواده شهید بودند و به آن ها خبر دادم ...
همسرم که به خانه برگشت، خانم های همسایه دور و برم بودند و من گریه می کردم که پرسید چه شده چرا گریه می کنی؟ گفتم سرم درد می کند و خانم ها هر کدام حرفی زدند تا این که دخترم که آن موقع خیلی کوچک بود به پدرش گفت مادر برای محمد گریه می کند، خبر دادند که داداش محمد شهید شده. آقای بهاری همان جا افتاد و نتوانست بلند شود. انگار همان جا کمرش شکست.
اولویت محمد چه بود؟
مادر شهید میان محمدش و برخی جوان های امروزی و خلق و خوی آن ها تفاوت زیادی قائل است. می گوید: محمد با وجود این که سن و سال زیادی نداشت اما مثل برخی از جوان های امروزی نبود که مسائل رفتاری و معنوی برایش کم اهمیت باشد. اولویت زندگی اش «نماز» بود و کار با نماز برایش تعریف می شد. در مرخصی هایش که خانه بود به من می گفت مادرجان اول نمازت را بخوان بعد غذا درست کن. سن و سال زیادی نداشت اما بارها دیده بودم که نماز شب می خواند و صدای گریه هایش را در مناجات هایش می شنیدم.
50هزار تومان می دهم جبهه نرو
زمانی که مرخصی های اولش را می آمد گاهی به پدرش در مغازه شیرینی پزی کمک می کرد. قبل از جبهه هم در شیرینی پزی پدرش کار می کرد. پدرش می گفت تو همین جا در مغازه بنشین و حتی یک کیسه آرد هم نمی خواهد جابه جا کنی، فقط جبهه نرو، من ماهی 50هزار تومان به تو می دهم (آن موقع مبلغ قابل توجهی بود) همین جا پیش خودمان بمان. آن جا به پدرش چیزی نمی گفت و پیش من می آمد و می گفت مادرجان به بابا بگو من پول نمی خواهم فقط از من راضی باشد و برایم دعا کند...
کربلای 2، کربلای محمد شد
از همرزمان محمد می شنیدم که می گفتند در عملیات کربلای2 در منطقه حاج عمران، محمد برای عملیات مین گذاری معبری رفته بوده که پس از انجام کار، در راه برگشت هدف ترکش خمپاره های دشمن می شود و به شهادت می رسد. همرزمانش می گفتند ترکش ها به پهلوی سمت راست او خورده بود...
آقای حسین مهدی زاده طوسی برادر شهید مهدی زاده که با شهیدبهاری آشنایی دیرینه داشته، در این گفت وگو ما را همراهی می کند. او به نقل از شهیدعباسی ماجرای شهادت محمدبهاری را این طور برایم روایت می کند: راننده آمبولانس لشکر ویژه شهدا به نام عباسی که بعدها به شهادت رسید، برایم تعریف می کرد که وقتی محمد بهاری ترکش خورد او را سوار آمبولانس کردیم که به پشت خط منتقل کنیم، از دریچه اتاق راننده که به قسمت عقب آمبولانس باز بود، صدای ناله های شهیدبهاری را می شنیدم که ذکر «یازهرا» بر لب داشت تا این که در همان مسیر کم کم صدای ذکرها قطع شد و نگه داشتم و نگاه کردم دیدم او به شهادت رسیده است ...
در مراسم تشییع و خاک سپاری شهید بهاری هم در خاطرم مانده است که همین شهیدعباسی قبل از این که پیکر بهاری را در قبر بگذارند، داخل قبر رفت و کلی با خودش زمزمه می کرد. شهیدعباسی هم از شهدای دوست داشتنی است که حال و هوای خوبی داشت و البته به آرزویش رسید.
شهیدمحمد بهاری فرمانده گردان تخریب لشکر ویژه شهدا و از همرزمان شهیدمحمود کاوه، دهم شهریور 65 در عملیات کربلای 2 در منطقه حاج عمران، در 22سالگی به شهادت رسید. مزار او در بهشت رضا(ع) در جوار شهیدکاوه است.