خانه بهارِ مامان شیوا خانه امید بچهها
«مامان شیوا» درباره این که چطور خانه بهار به کمک دنبالکنندهها و نیکوکاران به خانه واقعی بچههای بیسرپرست و بدسرپرست تبدیل شد، میگوید
اکرم انتصاری | روزنامهنگار-خانه بهار شبیه یک خانه واقعی است. از آن خانههایی که سر ظهر از آن بوی غذا بلند میشود، حیاط و گلخانه دارد، بچهها در اتاقشان درس میخوانند و میخوابند، صدای خنده و گریه بچهها هر چند دقیقه یکبار ترکیب میشود و از همه مهمتر یک «مامان» دارد. شیوا رایج «مامان شیوا» خانه بهار است و در این خانه که یک مرکز شبه خانواده است از بچههای بیسرپرست و بدسرپرست نگهداری میکند یا بهتر بگوییم با آنها زندگی میکند. در صحبتهایش از دختران و پسران خانه بهار با «بچههایم» یاد میکند، شبیه همه مامانها عکس یادگاری با بچهها میگیرد و البته آنها را با مخدوشکردن چهره در صفحه خانه بهار میگذارد و با اسامی مستعار قصه هر کدامشان را برای دنبالکنندهها تعریف میکند و آنها هم به چرخیدن چرخِ خانه کمک میکنند. با «شیوا رایج» که حدودا 50 ساله است و لیسانس زبان انگلیسی دارد، درباره خانه بهار که حالا علاوه بر مرکز نگهداری کودکان 3تا6سال، خانه بهار دو را برای نگهداری از دختران 7 تا 12 سال راهاندازی کردهاست، گپوگفتی داشتیم. در طول صحبتمان او شبیه مامانها با یادآوری خاطرههای خوبِ خانه ذوقزده میشد و با خاطرات تلخ خانه به گریه میافتاد. اگر شما هم میخواهید بدانید ایده خانه بهار از کجا آمد و روز و شبهای این خانه که در شهر گرگان استان گلستان است چطور میگذرد، این گفتوگوی خواندنی را از دست ندهید.
خانه بهار آرزوی چندین ساله من بود
میخواهم در این گزارش مثل همه بچههای خانه بهار، شیوا رایج را مامان شیوا بخوانم. میپرسم چطور به فکر راهانداختن خانه بهار افتادید، میگوید: «خانه بهار آرزوی چندین ساله من بود. همیشه دوست داشتم یک کار مفید و حرکت مثبتی انجام بدهم. همیشه میگفتم حداقل زندگی من باید فراتر از یک روزمرگی باشد. خیلی پرسوجو و تحقیق کردم. همه گفتند خیلی کار سختی است و دیگر هیچ وقتی نمیتوانی برای خودت داشتهباشی اما من باید این کار را انجام میدادم. لااقل باید یک بار آن چیزی که دلم میخواست و آرزویش را داشتم انجام میدادم تا همیشه با خودم نمیگفتم ای کاش انجامش میدادم. از بهزیستی مجوز گرفتم و دو سال است که خانه بهار را راهاندازی کردهام. ولی تمام هزینهها از طریق خیران و دنبالکنندهها و پیجم تامین میشود. البته تا پارسال بهزیستی برای هر فرزند ماهی یک میلیون و 200هزارتومان به عنوان یارانه میداد و امسال قرار است دو میلیون و 200 بشود؛ ولی هزینه بچهها با توجه به آموزشها، روانشناسی، درمان، مدرسه و... بسیار زیاد است. اول بگویم همه اسامی که میبرم نام مستعار بچههاست. الان دخترم بهار پیوند کلیه شده است و هر دو سه هفته یک آزمایش میدهد که هفت میلیون تومان هزینه دارد و چون آزمایش تخصصی است تحت پوشش هیچ بیمهای نیست. هزینهها سنگین است ولی تابهحال هیچ مشکلی از بابت هزینهها برای خانه بهار نداشتهام.»
12 فرزند در دو خانه زندگی میکنند
«مرکز 3تا 6سال دقیقا در کوچهای قرار دارد که فاصلهاش با خانه خودم یک در است اما مرکز دختران 7تا 12سال کمی دورتر است. بودن در این خانهها 80درصد وقتم را میگیرد ولی خدا را شکر همسرم بچهها را دوست دارد، همراهی میکند و میگوید تو با این کار حالت خوب است و مهم این است آدم بداند با همه سختیها با چه کاری حالش خوب است.» رایج با این مقدمه درباره این که در هر خانه چه خبر است اینطور توضیح میدهد: «در خانه بهار یک، پنج فرزند و در خانه بهار دو، هفت فرزند داریم. در مرکز 3تا6سالهها هم دختر داریم و هم پسر ولی وقتی بچهها 7ساله میشوند طبق قانون بهزیستی باید به مرکز دختران یا پسران 7تا12ساله بروند. البته از بین پسرهایی که در خانه بهار یک داشتم، دو نفر فرزندخوانده شدند و الان هم یک پسر به اسم ایمان داریم که خیلی نگران او بودیم چون دو سال است اینجا زندگی میکند و اگر قرار بود برود مرکز پسران واقعا آسیب میدید چون فضا متفاوت است. خوشبختانه در همین حدود 3ماه پایانی که ایمان میتوانست مرکز ما باشد، صاحب خانواده شد و الان دارند کارهای فرزندخواندگی او را انجام میدهند. جالب این که ایمان از طریق یکی از پستهایی که گذاشتم وارد خانواده میشود. یکی از فالوئرهای من پست مربوط به او را برای یک خانم که چندین سال دنبال پسر زیر 6سال بود میفرستد. آنها هم از طریق بهزیستی پروندهشان را میفرستند گرگان و الان هم دارد کارهای اداریاش انجام میشود.»
پسرم مهاجرت کرد، خانه بهار راه افتاد
مامان شیوا خودش مادر شهریار 25ساله است که سه سالی میشود مهاجرت تحصیلی کرده است. بچههای خانه را به اندازه تک فرزندش دوست دارد و حتی آنها را با رختولباس نو به عیددیدنی خانه مادرش میبرد تا آنها هم حس مامانبزرگ داشتن و عیدیگرفتن را تجربهکنند. خاطره جالبی هم درباره همزمانشدن دو اتفاق مهم زندگیاش یعنی بورسیه تحصیلی پسرش و خانه بهار دارد که آن را تعریف میکند: «دقیقا همان هفته که جواب ویزای پسرم آمد و بورسیه شد، جواب مثبت درخواست من از بهزیستی بعد از دو سال آمد. یعنی آنقدر درگیر بچهها و کارهای اداری خانه بهار که تقریبا 6ماه طول کشید، شدم که یک موقعهایی یادم میآمد که ای وای! دو، سه روز است به پسرم پیام ندادهام. یعنی اگر بعد از رفتن پسرم، خانه بهار نبود واقعا وضع بدی داشتم. در این دو سال با این که کار سخت و پر استرسی است همیشه با خودم میگویم اگر دوباره به عقب برمیگشتم حتما دوباره این کار را شروع میکردم. همه میگویند مامان شیوا تو به بچهها پناه و زندگی شاد دادی ولی همیشه میگویم بچهها بودند که وارد زندگی من شدند. جوری که هر صبح به عشق این بیدار میشوم که امروز برای بچهها چه کار کنم. یعنی با همه سختیها باز هم این کار شیرین است.»
هزینه خانه و حقوق پرسنل را مردم میدهند
دوست دارم بدانم به غیر از مامان شیوا چه کسانی در خانه بهار هستند و چه مسئولیتهایی را بهعهده دارند. این سوال را میپرسم و او میگوید: «در هر شیفت هر خانه بهار، یک آشپز، سه خانم مربی و یک خانم که کارهای خدماتی را انجام میدهد، هستند. مربیها هر شیفت عوض میشوند؛ یعنی 24ساعت کار 24ساعت استراحت. همه آنها بیمه شدند و حقوق میگیرند و البته هزینه این بخش هم با کمکهای مردمی و پرداختی فالوئرها پرداخت میشود. ما یک کمپین «به رسم مهربانی» داریم که در آن کمک خیران از 10هزارتومان شروع میشود تا هرچقدر که در توانشان باشد. با همین کمکها حتی مددجو هم داریم. یعنی به غیر از این که هزینههای خانه بهار را پرداخت میکنیم خرج ماهیانه چند خانم سرپرست خانوار را هم میدهیم. مثلا مادری قبلا اعتیاد داشتهاست و بچههایش خانه بهار هستند اما حالا ترک کرده است ولی خانهای ندارد. یا بچههایی داشتیم که پیش خانوادهشان برگشتهاند ولی اجاره خانهشان از طریق خانه بهار تامین میشود.»
یکی از رویاهایم مجتمع خانه بهار است
مامانشیوا هم مثل همه مامانهای دنیا دلنگرانیهای خودش را برای خانه بهار که با هزار امید و آرزو آن را راهانداخته است، دارد. او دغدغه و رویاهایش را اینطور روایت میکند: «دوست دارم یک خانه ثابت برای خانه بهار داشتهباشیم. ما قرارداد خانه بهار را 3ساله میبندیم، هر بار خانهها را طوری تعمیر و مجهز میکنیم که در شان و شخصیت بچهها باشد اما بعد از 3سال دوباره باید دنبال خانه بعدی بگردیم. یکی از رویاهایم این است که مجتمع خانه بهار داشته باشیم. یعنی یک خانه چهار، پنج طبقه که در هر طبقه یک گروه سنی قرار بگیرند ولی همه در یک مجتمع باشیم. من اصلا دوست ندارم نیکوکاری که میآید کمک کند به هوای کمک، بچهها را هم ببیند. بههرحال حس ترحم پیش میآید و البته من نیت همه آدمها را نمیدانم و همه آنها را نمیشناسم.»
فالوئرها شاکی میشوند که چرا نمیگذاری بچهها را ببینیم
«ما در خانه بهار آشپزخانه داریم و برای بچهها با مواد اولیه تازه غذا میپزیم. غذای گرم هم از کسی قبول نمیکنیم. دنبالکنندهها یا کسانی که خانه بهار را میشناسند گاهی برای عزیزانشان که آسمانی شدند سفارش میدهند و میگویند برای فلان تاریخ یک غذای مشخص را بپزید و هزینهاش را واریز میکنند. ما هم آن غذا را میپزیم و عکس آن را برای فرد میفرستیم که بداند انجام شدهاست. البته سفارشگرفتن خیلی فرایند زمانبری دارد و نمیدانستم اینقدر از نذر غذا استقبال میشود. یک گروه زدم، سریع از ثبت سفارشها شات میگیرم و میگذارم در گروه آشپزخانه تا آشپزها حواسشان باشد و بگویند برای چه روزی چه مواد غذایی لازم است. گاهی فالوئرها و همشهریها شاکی میشوند که چرا اجازه نمیدهی بچهها را ببینیم؟ اما مگر من آدرس خانهام را میگذارم در مشخصات پیجم؟ مگر هرکسی آیفون در خانهمان را بزند در را برایش باز میکنیم و میگوییم بفرمایید؟! اینجا هم همین است و تازه مسئولیتش از خانه خودم سنگینتر است. یک وقتهایی ممکن است بچه در حال آموزش باشد، مریض یا ساعت خوابش باشد. اصلا اینطور نظم خانه به هم میخورد. اینقدر اتفاقهای عجیبوغریب میافتد که بهزیستی هم این کار را ممنوع کردهاست و اگر هم این کار را نمیکرد من خودم اجازه نمیدادم درِ خانه بهار، باز باشد.» اینها توضیحات شیوا رایج درباره قوانین خانه بهار است.
از فشار کار زیاد گریه کردم
تا بهحال از خانه بهار خسته شدهاید؟ این یکی از مهمترین سوالهایی بود که به نظرم باید از مامان شیوا میپرسیدم. پاسخ او این است: «گاهی خسته شدم. بعضی وقتها هم در خلوت از فشار کار زیاد گریه کردم. استرس هم خیلی زیاد است ولی دوباره فردا صبح با انرژی بیدار میشوم و با کلی ایده و برنامه برای بچهها دنبال کارها میروم. وقتی قرار است یک بچه جدید به اعضای خانه اضافه شود سعی میکنم خوب از او استقبال کنم. همه بچهها بلند میشوند و جلو میروند تا از عضو جدید خانه استقبال کنند. ولی باز هم با واردشدن بچه جدید چالشهای خاص خودمان را داریم. همیشه به مربیها میگویم ما خودمان دوران کودکی سختی نداشتیم ولی الان یک مهمانی که میخواهیم برویم و میفهمیم چند نفر آدم جدید آنجا هستند کمی اضطراب داریم و شاید اصلا دوست نداشتهباشیم به مهمانی برویم. حالا فکر کنید یک دختر 7ساله را یک دفعه میآورند خانه و با آدمهای جدید، مربی جدید و مامان آشنا میشود. بچه اصلا نمیداند اینجا همان جایی است که باید به آرامش برسد یا قرار است این آدمها اذیتش کنند. به هر حال طول میکشد تا بچهها به ثبات روحی برسند ولی در نهایت بچهها میپذیرند، خانه و مربیها را دوست دارند و میپذیرند که این جا خانه خودشان است.»
تلاش میکنم بچهها سمت خانواده بروند
«جداشدن از خانه بهار برای بچهها و خودم خیلی سخت بود. برای همین خیلی زود مرکز 7تا12سال دختران را زدم وگرنه دخترهای من باید یک مرکز دیگر میرفتند. اگر همه چیز خوب پیش برود و در این دنیا فرصتی داشته باشم دلم میخواهد مرکز دختران 12تا 18 سال را هم بزنم». شیوا با این مقدمه دلایلش را برای این خواسته توضیح میدهد: «غیر از حس وابستگی، دلم برای تلاش و آموزشهایی که بچههای خانه بهار میبینند میسوزد و احساس میکنم اگر مرکز بعدی را نزنم یک کار نصفهنیمه کردم. حالا تا دخترها 12ساله شوند 6سال دیگر مانده است و امیدوارم تا آنجا مرکز بعدی را بزنم. در خانه بهار، کوچولوترها خیلی آسیبپذیرتر و وابسته هستند. آنها تو را به عنوان حامی و مامان واقعی پذیرفتهاند و واقعا دلکندن از آنها خیلی سخت است. هرچند تجربه جداشدن نداشتهام و هرکدام از بچهها اگر رفتند، فرزندخوانده شدند ولی باز هم برای من خیلی سخت بود. بهنظرم ارزشمند است که بچه وارد خانواده شود چون من در مرکز هر کاری کنم، باز بچه بزرگ شود خانواده میخواهد. راستش آن اوایل نسبت به بچهها حس مالکیت زیادی داشتم، اما الان خیلی منطقیتر به موضوع نگاه میکنم و دارم تلاش میکنم بچهها سمت خانواده بروند و بچههایی هم که سرپرست دارند اگر اوضاع خانوادهشان بهتر شده باشد به خانواده خودشان بازپیوند شوند.»
شیرینترین لحظهای که در خانه بهار داشتم
خانه بهار هم مانند همه خانهها حتما روزهای شیرین و تلخ داشته است. از مامان شیوا درباره بهترین روزی که در این خانه تجربه کردهاست میپرسم، میگوید: «دختر من بهار، نارسایی کلیه داشت. الان که یادم میآید گریهام میگیرد (همانطور که گریه میکند ادامه میدهد) هفتهای سه بار بهار را دیالیز میبردم و بار آخر پرستار گفت دیگر دیالیز جواب نمیدهد و باید برایش کلیه تهیه کنید. باید بهار را میدیدید. خیلی ریز و کوچولو بود. بعد از دیالیز همیشه تب میکرد و همینطور روی پایم بود تا نوبت بعدی. یک روز رفتم انجمنهای حمایت از بیماران کلیوی ولی گفتند کلیه پیدا نمیشود و اگر هم باشد باید سیصد، چهارصد میلیون پول بدهید. گفتم این موضوع را در پیج مطرح کنم. همان شب از یک بیمارستان در تهران تماس گرفتند و چون بهار در لیست پیوند کلیه بود گفتند همین الان بچه را بیاورید تا فردا صبح عمل پیوند انجام شود. هم خوشحال شدم هم استرس شدید وجودم را گرفت، طوری که درجا تبخال زدم. شبانه تاکسی گرفتم و رفتم تهران تا عمل انجام شود. آن عمل مثل معجزه بود و حس میکنم خدا به این بچه و من نظر کرد. چون همهچیز ناگهانی بود تنهایی رفتم تهران و پشت در اتاق عمل احساس میکردم اکسیژن نیست و نمیتوانم نفس بکشم. در همان حال در سختترین شرایط باز از خودم میپرسیدم شیوا اگر به عقب برگردی باز هم این کار را شروع میکردی؟ و باز می گفتم بله. من نمیتوانم جور دیگری باشم و زندگی کنم.»