سرگذشت داش مشتی ها در مشهد
داش مشتی ها یا لوطی ها یکی از گروه های مهم در ساختار اجتماعی دهه های گذشته بودند که اکنون اثری از آن ها نیست اما مطالعه تاریخچه آن ها به ویژه در دهه 40 و 50 شمسی در مشهد و سرگذشت آن ها پس از پیروزی انقلاب نکات جالب توجهی را به ما نشان می دهد.
به گزارش سایت دانشنامه مشهد الرضا (ع)، تغییر ساختار اجتماعی ایران در سالهای پس از مشروطه، تعاریف ساختاری بسیاری از طبقهها و گروههای جامعه را با دگرگونیهای عمده مواجه کرد. یکی از این مجموعهها که سطح تاثیر شرایط اجتماعی در آن به حدی بود که میتوان مدعی شد در اغلب موارد جایگاه نحوه حضور آنان تا حد زیادی قلب ماهیت شده و تنها پوستهای از وجود تاریخی آن برکالبدی جدید کشیده شده، جامعه «لوطیان و داشمشدیها» بود.
مردانگی، پافشاری بر اصول اخلاقی، عزت و اراده راسخ، امانتداری، صداقت، شجاعت، سخاوت، مهماننوازی، مدارا با مردم، عیبپوشی، اخلاص، حمایت از مظلومان و مقاومت در برابر ظالمان و دوستی علی(ع) را بر دوستی هر فرد دیگری ترجیحدادن، ازجمله اصول و خصلتهایی بود که عیاران و لوطیها در طول زمان با آنها شناختهشده و با پایبندی به همین امور، در طول زمان جایگاه ویژهای برای خود ایجاد کرده بودند؛ اما همین امور در سالهای پس از مشروطه به ویژه عصر پهلوی دوم رنگباخته و به صفاتی مذموم در بین اغلب مدعیان لوطیگری و داشمشدیبودن تبدیلشد. این امر تاحدی اوج گرفت که شعبان جعفری «بزن بهادر» بزرگ و سردسته چماقداران وابسته به دربار در کودتای ۲۸ مرداد ۳۲، سکاندار لوطیان پایتخت و به تبع آن کل کشور شد و خود را میراث دار افراد پاک نفسی چون لوطی صالح دانست.
حسین جناغ
وضعیت مدعیان لوطیگری در مشهد نیز که دیر زمانی پس از درگیریهای حیدری و نعمتی عصر شاهعباس به پایتخت عیاران تبدیل شده بود و اصطلاح داشمشدی بهعنوان مترادف عیار و لوطی نیز سوغات آن دوران است، تابعی از پایتخت بود. البته این تابعیت تنها در دوران اوج پهلویها حفظ شد وگرنه هیچکدام از همکاسههای شعبان جعفری در مشهد، نتوانستند مانند او همزمان با هنگامه انقلاب از کشور فرار کرده و روزگاری تا حدی راحت در فرنگ داشته باشند. نمونه بارز این ادعا، حسینجناغ است؛ مردی که به هنگام حضور خاندان پهلوی در مشهد، نقش شعبان را به عهده می گرفت و با موتور تریل خود در پیشاپیش اسکورت حرکت کرده و محافظان موظف به اطاعت از دستورهای او بودند. این فرد در مواجهه با انقلاب مردمی سال ۵۷ چماقدار رژیم شد و با نوچههای خود که اغلب به خدمت ساواک در آمده بودند، در سرکوب مردم مبارز شرکت کرد. حسین جناغ پس از انقلاب تا حدی از چشم مردم افتاد و مجبور شد برای گذران زندگی در منطقه عدل خمینی مشهد که روزگاری قلمرو حکومتی او محسوب میشد، با شغل تعمیرکاری موتورسیکلت، امرار معاش کند.
حاجی قدم
سرنوشت حاجی قدم داش بزرگ منطقه حد فاصل بالاخیابان و طبرسی مشهد که پاتوقش بازارچههای اطراف حرم، بسیار رقتبارتر از هم صنف عدل خمینی نشینش بود. او که با ظاهر قیصرمآبانه خود، نماد کامل یک کلاه مخملی و داشمشدی عصر پهلوی دوم محسوب میشد، پس از آنکه بهعنوان یکی از سردستههای چماقداران رژیم پهلوی موفق به حفظ آن در برابر موج خروشان مردم نشد، به مسافرخانهداری روی آورد. البته مردمی که از اعمال نادرست وی و نوچههایش در سالهای حکومت پهلوی زخمها در سینه داشتند، با اقدامات گوناگون نهتنها مانع تسلط حاجی قدم بر این صنف شدند، بلکه آنچنان روزگار را برای او سخت کردند که در اواخر عمر شغل یخفروشی را پیشه خود کرده بود.
حاجی لته
حاجی لته دیگر داش بزرگ مشهد در آن دوران محسوب میشد که حدفاصل بالاخیابان و خیابان خسروی را در زیر ید خود داشت؛ منطقهای که دارای بازارچههای متعدد و چند مسافرخانه بود. البته او و فرزندانش حتی این شانس را نداشتند که تا پایان عهد پهلوی حاکم محدوده خود باشند؛ زیرا مخالفت وی با اقدامات اصلاحی عبدالعظیم ولیان نایبالتولیه مشهد در سالهای آغازین دهه ۵۰، باعث شد تا ماموران دولتی تخریب مسافرخانه حاجی لته را درحالی که وی و فرزندانش در آن سنگر گرفته بودند آغاز کنند؛ امری که هرچند در جریان آن آسیب فیزیکی به وی وارد نشد، اما دیگر جایگاهی برایش باقی نگذاشت و دیگر کسی اسم او یا فرزندانش را بهعنوان داشهای بزرگ شهر نشنید.
حسین صابونی
وضعیت نهایی حسین صابونی داش بزرگ منطقه طلاب، «سمیر سیاه» داش بزرگ منطقه پنجراه و پایین خیابان و حاجی کیک داش بزرگ منطقه طبرسی نیز، بهتر از افراد نام برده شده در بالا نبود و همگی پس از مدتی در اوج بودن، به صورت کامل فراموش شدند. در این بین، غلامحسین پشمی فردی که خود را برتر از شعبان جعفری میدانست و با داشتن نوچههای بسیار مدعی ریاست داشها و لوطیهای مشهد بود نیز، سرنوشتی قابل تامل دارد. او که روزگار جوانی شعبانجعفری را برای کسب عنوان داش مشدی اول کشور به مبارزه خوانده بود، در سالهای اخیر به وضعی دچار شد که هر بینندهای با دیدنش برایش طلب رحمت میکرد. اکنون برای غلامحسین پشمی از تمام آن آوازه و یال و کوپال تنها یک کتی راهرفتن و دستمالی یزدی باقی مانده و صدالبته نامی که در بسیاری از لطیفههای مردم مشهد، جایگاهی ویژه دارد.
لوطیانی که ختم به خیر شدند
البته بین آخرین نسل داشها و لوطیهای مشهد، بودند افرادی که با نام نیک از میان مردم رفتند. رضا گاو یکی از این افراد بود؛ مردی قدبلند که روزگاری میدان شهدای مشهد را تحت سیطره داشت و قهوهخانه او در ابتدای خیابان امام خمینی(ره)، عصرها و همزمان با اجرای نقالی محل رتق و فتق اختلافات گروهها و دستههای مختلف لوطیهای شهر محسوب میشد.
او در جریان انقلاب همراه با نوچه هایش در کنار مردم قرار گرفت و به محافظت از علما و مراجع مبارز وقت چون آیات عظام سید عبدا... شیرازی و سید حسین قمی پرداخت. رضا گاو با گذشت چند سال پس از انقلاب به دلیل کبر سن قهوه خانه خود را جمع کرد و ایفای نقش حکمیت خود را به منزل منتقل کرد. البته برپایی مجالس عزای امام حسین(ع) و دستگیری از مستمندان نیز، از جمله اموری بود که تا پایان عمر از آنها غافل نشد.
دیگر فردی از جامعه لوطیان مشهد که میتوان مدعی عاقبت به خیری او شد، کسی جز مهدی تاجیک داش بزرگ منطقه عامل و مطهری مشهد نیست.
اغلب مردم او را تا زمان فوت ناگهانیاش تنها بهعنوان یک لوطی و بزن بهادر منطقه میشناختند، اما مراسم تشییع جنازه او پرده از ناگفتههای زندگی او برداشت. مراسمی که در آن بسیاری از علمای شناخته شده مشهد حاضر شدند و زنان بیوه و اطفال یتیم بسیاری در آن گریه کردند که با رفتن او دیگر فردی نیست که با کمکهای پنهانی خود آنان را در سختیهای زندگی یاری کند.
شهادت، سرنوشت یک لوطی!
سرانجام خارج از لوطیگری دانستم که این متن را به پایان رسانده و اشارهای به شهیدمحمدصادق خزاعی نکنم؛ شهیدی که روزگاری یکی از داشهای مشهد محسوب میشد و از هر کاری به جز نگاه نادرست به نامحرم دریغ نداشت، اما در جریان انقلاب به آن درجه از خودشناسی رسید که به یاران جنگهای نامنظم چمران پیوست و در راه دفاع از سرزمین و ناموس خود شهید شد. محمدتقی خزاعی، برادر شهید محمدصادق خزاعی است که جزو تیم ویژه آبی خاکی چمران بود و در شهریور سال ۶۰، به فاصله چند ماه از شهادت دکتر، شهید شد. او درباره زندگی و شهادت برادرش محمدصادق می گوید: «محمد در خانواده ای مرفه و شلوغ به دنیا آمد. بچه سوم خانواده بود، با قدی بلند و هیکلی ورزیده و هوشی سرشار. منتها کلا آدم ناراحت و ناسازگاری بود. درس نخواند، پی کار و مهارتی نرفت و تا ۲۵ سالگی، عمرش به رفیق بازی، دعوا، درگیری، زد و خورد و زندان گذشت. یکی از عادت های محمد این بود که همیشه یک تیزی به مچ پایش می بست و یک پنجه بوکس بالای آرنجش داشت و از آنجا که قد و قواره درشتی داشت و مُشت زن هم بود، نقش مهمی در دعواهای گروهی داشت. آن سال ها منزل پدری مان احمدآباد بود ولی پاتوق محمد که به ممدسیاه معروف بود، کوهسنگی و طبرسی و قهوه خانه عرب بود. یادم است در جریان اعتراضات مردمی انقلاب اسلامی، که مردم ریختند و کلانتری کوهسنگی را به آتش کشیدند، محمد می خندید که: «خدا رو شکر! هفتاد هشتاد تا از پرونده هام سوخت». البته مثل اغلب گنده لات های قدیم، از یک مرامی هم پیروی می کرد؛ مثلا اهلِ دعوای تک به تک نبود و معمولا گذشت می کرد. یا روی ناموس محل حساس بود و اعتقاد داشت ناموس محل، ناموس من است. یا سال های اول پیروزی انقلاب، با توجه به قدرتش، برای کل محل نان و نفت و... می گرفت و کار مردم را راه می انداخت.