شهید حاجت روا
روایتی از فرمانده شهید 22 ساله که ثمرات بی حد و اندازه ای در واحد ادوات دفاع مقدس داشت
علی ترابی-با وجود سن کم ، شخصیت بزرگ و متفاوتی داشت که همه را شیفته خودش میکرد. جوان خوش تیپ زمانه خودش بود و چنان در دل ها نفوذ کرده بود که حتی پس از شهادت هم به او اقتدا می کنند و حاجت می گیرند. جوانی که در حق الناس زبانزد بود و برای ماندن نیامده بود. در عین گمنامی زندگی می کرد تا حدی که خانواده اش هم
نمی دانستند، او چه جایگاهی دارد. با مادرش قرار گذاشته بود که در مرخصی بعدی حتما درباره دامادی صحبت کند، اما چشم انتظاری مادر طور دیگری رقم خورد و "محمد" شهادت گونه آمد تا برای همیشه در دلها بماند. این روایت زندگی جوان 22 ساله ای است که به عنوان فرمانده تیپ ادوات در دوران دفاع مقدس ثمرات بی حد و اندازه ای داشت. شهید محمد سبزی کارحقیقی متولد 27 تیر 1341 است که در 21 اسفند 1363 در حالی که مسئولیت فرماندهی ادوات لشکر 5 نصر را بر عهده داشت در عملیات "بدر" در "هورالهویزه" به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
توسل به شهید
مادر شهید بانو صدیقه کفشکنان هنوز با خاطرات محمد زندگی می کند و خاطرات زیادی با او دارد که با خود مرور می کند.او در وصف پسرش این گونه بیان میکند:" محمد معمولا پسر شوخ طبعی بود که با برادر و خواهرش خیلی شوخی میکرد. به خصوص هر موقع به مرخصی می آمد با برادر کوچکش مصطفی خیلی بازی می کرد. اقوام و خویشاوندان خیلی به محمد علاقه داشتند. در بین اقوام و خویشاوندان شهید زیاد داریم، ولی همه می گویند که محمد یک آدم دیگری بود. حتی خیلی ها الان به محمد متوسل می شوند و حاجت می گیرند. این یک افتخاری برای ما است. "
در طول دوران دفاع مقدس همسرش هم وظیفه پشتیبانی در جنگ را بر عهده داشت که او در این باره می گوید:"همسرم در زمینه فنی تخصص داشت که از همان اوایل شروع جنگ به منطقه رفته بود و در اهواز مستقر شد. در آنجا مسئول تدارکات و تعمیرگاه خودروها بود. بعد ها پسرم محمد عازم جبهه شد و آن جا همدیگر را میدیدند. همسرم از طریق هلال احمر به منطقه اعزام شده بود و تا پایان دوران دفاع مقدس هم پشتیبانی جنگ را بر عهده داشت. محمد هر موقع مرخصی می گرفت نزد پدرش می رفت و به او سر می زد. اما خیلی از رزمنده ها نمی دانستند که این دو پدر و پسر هستند که آن هم به خاطر برخی ملاحظات بود.
مادر محمد از حس و حال آن روزها می گفت که فرزندش در عین گمنامی زندگی میکرد و آنها از جایگاه و مسئولیتی که در جبهه داشت خبر نداشتند. او این گونه روایت
می کند:" خانواده تا مدت ها از مسئولیت هایی که محمد در جبهه داشت خبر نداشتیم . حتی مواقعی که به مشهد می آمد هم زیاد از جبهه صحبت نمی کرد و اگر قرار به صحبت بود با شوخی جواب می داد. قبل از شهادتش دو بار مجروح شده بود که باز هم با شوخی و مزاح از مجروحیتش می گفت. یک بار به همراه شهید امیرکیانیان سوار بر موتور بودند که زمین می خورند و مجروح می شوند. یک بار هم از ناحیه کتف مجروح شده بود که در کل بی حس شده بود و عملا نمی توانست از دست چپش استفاده کند ولی با این حال هر موقع به مشهد می آمد تمام کارهای شخصی را خودش انجام می داد و اصلا اجازه نمی داد که ما در کار او دخالت کنیم. به شدت پسر تمیز و مرتبی بود و همیشه لباس های خود را در حیاط با دست مجروحش می شست و اتو می کرد. یک بار به شوخی به او گفتم که در جبهه همهاش خاک و این چیزها هست و نیازی به اتو کردن لباس ها نیست که در جوابم پاسخ داد که یک رزمنده همیشه باید تمیز باشد."
مادر بغض می کند و یاد پسرش می افتد که قرار بود در مرخصی بعدی داماد شود اما پیکرش برگشت که در این باره می گوید:"محمد همیشه از ازدواج کردن طفره میرفت و به بعد منتقل می کرد. یک بار پدرش پیگیر شد که محمد را داماد کند و این ماموریت را به بنده سپرد.موقعی که دستش مجروح شده بود، مدت زیادی در مشهد مانده بود. یک روز هنگام نماز صبح بود که رفتم داخل اتاقش و بحث داماد شدن را مطرح کردم. ولی او طفره می رفت و می گفت می خوام بخوابم. ولی نمی گذاشتم که بخوابد و اصرار کردم که الان باید جوابم را بدهی که او هم گفت این سری رفتم جبهه و برگشتم ان شاءا... برای دامادی صحبت می کنم که رفت و خبر شهادتش آمد."
خاطره بازی برادر با برادر
مصطفی پسر کوچک خانواده شهید است که محمد او را خیلی دوست می داشت. اما مصطفی در آن زمان کودکی بیش نبود و خاطره زیادی در ذهن ندارد. اما روایتهایی از دوستان و همرزمان برادرش زیاد شنیده است که در این باره میگوید: "محمد هر موقع که مشهد بود در هنگام غروب به مسجد جواد الائمه(ع) میرفت. این مسجد در آن زمان پایگاه اصلی رزمنده ها بود و خیلی ها از این مسجد عازم جبهه
می شدند. خاطراتی از این مسجد دارم. حجت الاسلام مهدی ماندگاری هم از دوستان نزدیک محمد بوده است و همان موقع او را در این مسجد زیاد می دیدم. هر موقع به مسجد می رفتیم، خیلی ها با من شوخی می کردند که محمد به مزاح میگفت که اگر کسی تو را اذیت کند، حسابش را می رسانم. همین جمله در ذهنم مانده بود که بعدها می دیدم کسی مرا اذیت می کند با جدیت می گفتم که به برادرم می گویم تا شما را بزند و باعث خنده دیگران می شد.
مصطفی سبزی کار در ادامه سخنان خود به خاطره دیگری از بردارش که نقل قول دوستانش هست اشاره می کند و می گوید: محسن افخمی در خاطرات خود نقل میکرد که در زمانی که نیروهای ادوات شکل منسجمی به خود نگرفته بود محمد سبزی کار دوستانش را صدا می زد که در واحد ادوات شما را نیاز داریم. ما و چند تن دیگر از رزمنده ها می گفتیم چیزی نداریم که بخواهیم با آن کار کنیم .لااقل به سمت خط حمله می رویم که کمک دیگران باشیم.اما او با جدیت می گفت که ما باید بسازیم و این نگاه ساختن باعث شد که بعدها نیروهای ادوات به ابزارهای زیادی دست یابند که امروزه بهراحتی می توانیم موشک بسازیم. تفکری که از امام (ره) به جامعه آن روز تزریق شد و به منصه ظهور رسید.
وی همچنین به خاطره دیگری از محمد به قول یکی از دوستانش اشاره می کند و می افزاید:یکی از دوستان نزدیک محمد این گونه نقل کرده بود که روزی با سه نفر از دوستان به شهربازی پارک ملت رفتیم. ورودی شهر بازی بلیت می گرفتند که ما از ضلع دیگر شهربازی از روی نرده ها داخل رفتیم و با وسایل بازی کردیم. موقع رفتن دیدیم که محمد برگشت و رفت سمت ورودی شهر بازی و به تعداد ما بلیت خرید و به نگهبان داد و گفت که همه بلیت ها را پاره کنید و سپس برگشت. توصیه به حق الناس بود که محمد خیلی به این موضوع توجه داشت.
مصطفی باز هم به نقل قول از همرزمان محمد به لحظه شهادتش اشاره می کند و میگوید: زمان عملیات "بدر" بود که عده ای از رزمنده ها هنگام صبح در جزیره مجنون صبح سوار قایق شده بودند و قرار بود به جلو بروند. همزمان محمد با یک قایق برای سرکشی به نزد این گروه ها آمد. وقتی رسید یکدفعه یادش آمد که هنوز نماز صبح را نخوانده است و در همان شرایط شلوغی رفت و نماز خود را اقامه کرد. در این فاصله وقتی برگشت و سوار قایق شد همزمان تیر دوشکا به محمد اصابت می کند و شهید می شود.
توجه به نکات ریز زندگی
حسین زاده یکی از همرزمان شهید سبزی کار است که خاطرات زیادی با او دارد.او درباره این شهید می گوید:"محمد سبزی کار قبل از اعزام به جبهه مسئول آموزش در سپاه امام رضا(ع) بود. با این جثه ضعیفی داشت اما واقعا یک نظامی واقعی بود. در آن زمان سن او به 20 سال هم نمی رسید. ولی مقتدرانه برخورد می کرد. روزی در مشهد موقع اعزام نیروها دیدم که شهید سبزی کار با یک نفر برخورد تندی داشت که ما خیلی ناراحت شده بودیم. اما بعد ها متوجه شدیم که حق با شهید بوده و برخورد بجایی داشت.البته پس از مراسم با همان فرد عذرخواهی هم کرد. ولی جوان مقتدر و رهبر قوی بود و در کار با کسی تعارف نداشت. " وی همچنین در ادامه سخنان خود به خاطره ای دیگر اشاره می کند و می افزاید:" شهدا شهادت گونه زندگی کردند. به نکات ریز در زندگی هم توجه خاصی داشتند. یک روزی شهید سبزی کار دنبال یکی از دوستانش
می رود و تا آمد دوستش کنار دیوار همسایه تکیه داده بود. دیوار همسایه هم کاهگلی بود که وقتی پای شهید به آن خورد، مقداری به زمین ریخت که وقتی دوستش را دید سفارش کرد که حتما از همسایه اش طلب رضایت کند. شهدا
این گونه بودند که نماندند و رفتند.