چی بخوانیم؟
تعداد بازدید : 12
روایتهایی شیرین و ملموس از مادر بودن در همین روزها
مادران امروزی همیشه نگران هستند، نگران از بابت اینکه برای فرزندشان کافی نباشند، نگران از بابت اینکه نقش مادری باعث شود از همسرشان دور شوند؛ نگران از اینکه شاید نتوانند تعادلی بین اهداف زندگی برقرار کنند و نسخه ایدهآل یک مادر نباشند. شاید نگران بودنشان تا حدی ناشی از آن باشد که بین نسخههایی که نسل قبل تجویز کردهاند، بین باید و نبایدهایی که فرهنگ جامعه و آموزههای تربیتی در آنها نهادینه کرده و انواع روشهای تربیت فرزند و... مردد ماندهاند و به تعدادشان روشهای فرزندپروری وجود دارد. کتاب «هفته چهل و چند» 20 روایت از مادری در همین روزها، داستان 20 مادر امروزی، تحصیلکرده و دغدغهمند است که قرار نیست از فرمول مادر بودن ایدهآل که کاملاً نسبی است بگویند، بلکه میخواهند ناداستانهایی را از زیست خودشان، رنجها، رویاها و دردسرها روایت کنند تا دیگران با سهیم شدن در این تجربیات، گامهایی را پیش بیفتند. دبیر این مجموعه «فاطمه ستوده» است و نشر «اطراف» که متمرکز روی روایتهاست کتاب را چاپ کرده است.
چرا باید کتاب را بخوانیم؟
شاید بهترین دلیل برای خواندن این کتاب بهخصوص برای مادران جوان پیشگفتاری باشد که فاطمه ستوده قبل از 20 روایت آورده است. اینکه مادربزرگها میگفتند مادرشدن کاری ندارد، نگرانی ندارد، اما یک نکته بزرگ را هوشمندانه نمیگفتند و اینکه مادر شدن آسان است اما مادری کردن سخت و دشوار. هر تصمیم یک مادر میتواند سرنوشت و آینده یک خانواده بهخصوص فرزندان را طور دیگری رقم بزند و برای همین است که داشتن نگاهی شفاف به جایگاه مهم این نقش شیرین و تعیینکننده میتواند خانوادهای را آماده ورود موفق به یک عرصه تازه یعنی داشتن فرزندانی موفق کند.
بخشهایی از کتاب
واضح بود که سخت است. تصمیم راحتی نبود. تصمیم به داشتن دو فرزند با فاصله سنی کمتر از دو سال، دستتنها، با درس و مشق و دانشگاه و دور از ایران تصمیم راحتی نبود. باید از پسش بر میآمدم. به درستیِ این تصمیم برای زندگیام باور داشتم. مطمئن بودم اگر برنامهریزی داشته باشم، کفه لذت را سنگینتر از سختیهایش میکنم.
چند سال کار کردن در شرکتهای نفتی کانادایی قاعدهمندم کرده بود. وقتی رشته کامپیوتر را که به زورِ برادر بزرگتر خوانده بودم با دل پر گذاشتم کنار و رفتم سروقت رشته دیگری، همه چیز منظمتر شد. درسهای مدیریت و سازماندهی و منابع انسانی ساعتهای زندگی را دقیقتر کرد. خردهریزههای پراکنده توی کابینتها و دراورها کشیده شد توی باکسهای منظم و چارچوبدار. همه چیز شکل و فرم و برنامه گرفت... مادرم از ایران آمده بود و قدم روی چشمهایمان گذاشته بود. کمردرد بعد از عمل جراحی را به هیچ گرفته بود. نشسته بود توی هواپیما و از ایران تا کلگری و از کلگری تا لندن پرواز کرده بود. هر چه برادرها و خواهر اصرارش کرده بودند که این راه طولانی برای سلامتیاش خوب نیست، به نفی سر تکان داده بود که «نه! دخترم دستتنهاس. با یک بچه کوچیک و یک بچه توی شکم... اگه نذارید، پیاده میرم».