- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ترسول/ «یادم هست اگر محمود از ساعت 16 دیرتر به خانه می آمد، آقا مغازه را تعطیل می کرد و می رفت سر زمین فوتبال انتهای خیابان امام رضا (ع)، نزدیک پایانه مسافربری امروز تا ببیند چرا محمود دیر کرده و مشغول چه کاری است، همسایه ها می گفتند: حاج آقا چرا این قدر خودتان را اذیت می کنید، این بچه هم مثل بقیه بچه ها بزرگ می شود دیگر! اما آقا گوش نمی کرد، با دلسوزی تمام و ممارست، نهال نوپایش را باغبانی می کرد. نهالی که به ثمر نشست، آن هم چه ثمری.»حوالی ظهر است و مهمان خاطرات خواهر کوچک و دختر شهید کاوه شده ایم، آن هم در خانه پدری شهید که در و دیوارش حس و حال این شهید بزرگوار را تداعی می کند. اتاق پر از خاطرات شهید است، قاب عکس های نصب شده روی دیوار، پرچم ها و تابلوهای یادگار از جبهه و جنگ و از همه مهم تر دو بانویی که امانتدار خاطرات و راه و رسم شهید هستند. خواهر شهید که در این بزم خاطرات دلنشین، میزبان ماست، صحبت هایش را پس از فراز اولیه این گزارش، ادامه می دهد: همراهی پدر و محمود به حدی بود که بعضی جوانان ناباب محل، کلی کلک سوار می کردند تا قبح نافرمانی از پدر را برای محمود بشکنند اما نتوانستند.«چه چیزی محمود را به این سطح از ایمان، شجاعت و بصیرت رساند؟» خانم کاوه اولین عامل را کانون خانواده و دومین را تلاش پدر می داند و می گوید: خانواده ما، خانواده مقید و محکمی بود، پدر و مادر هر دو آدم های متشرع، انقلابی، منظم و خانواده دوستی بودند، ما بچه ها و به خصوص محمود هم همین طور تربیت شدیم، هیچ وعده غذایی بدون حضور همه اعضای خانواده خورده نمی شد، همه با هم نماز می خواندیم و کارهای مشترک زیادی را در کنار هم انجام می دادیم، به همین دلیل همدل بودیم و در یک مسیر حرکت می کردیم. از طرفی توجه بابا به محمود بسیار زیاد بود و برای تربیت او تلاش می کرد، هم در کار مغازه به او جایگاه داده بود تا مسئولیت پذیر بار بیاید، هم او را با خود به جلسات سیاسی و انقلابی می برد و او را پای درس آیت ا... خامنه ای می نشاند، هم برای تحصیل و ورزش و حتی خورد و خوراک او و البته همه فرزندانش برنامه های دقیق می ریخت. شاید بعضی ها فکر می کردند این همه تلاش لازم نیست اما پدر ثمره تلاش هایش را دید.خواهر از بچگی های برادر می گوید، این که محمود کوچک عاشق پلیس بازی بود و سه خواهرش را دنبال خودش می کشاند تا همه با هم پلیس بازی کنند. می گوید: وقتی که محمود بزرگ تر شد پدر دوست داشت او خطیب شود اما محمود که هم به درس خیلی علاقه داشت هم به کارهای عملیاتی تر، تصمیم گرفت هم در حوزه درس بخواند، هم فوتبال و تکواندو و تیراندازی را ادامه بدهد، هم کارهای فنی و برقی انجام بدهد. محمود در کارهای اقتصادی هم به واسطه همراهی با پدر در مغازه استعداد درخشانی داشت. سرانجام وارد سپاه شد و استعدادش را که دیدند با وجود سن کم، راهی تهران شد برای محافظت از بیت امام، از این جا به بعد ما خیلی کم محمود را می دیدیم و این آغاز دلتنگی های ما بود که با جبهه رفتن محمود به اوج رسید.محمود وقتی به مشهد می آمد هم با یک دنیا کار می آمد، تمام شبانه روز آن قدر آدم در خانه جمع می شدند و به او لطف داشتند که تا وسط کوچه کفش جمع می شد. آمدن محمود همان و برنامه ریختنش برای بعضی مسئولان همان. او از برخی مسئولان در مشهد خیلی گله داشت و می گفت این ها خیلی غافل از جنگ هستند. برای همین هر بار یک برنامه ای می گذاشت یا مثلا عملیاتی در منطقه ای انجام می داد تا برخی از این مسئولان را به خود بیاورد. یک بار به گفته یکی از همرزمانش، محمود برای این که برخی از همین مسئولان در مشهد را به خود بیاورد، چند نفر از آن ها را با خودش به جبهه برد، روز همه جا را نشان شان داد، شب که شد خسته نباشید گفت و گذاشت بخوابند. بندگان خدا خوابیده بودند که یک باره با صدای انفجار و تیراندازی از خواب پریدند و نمی دانستند چه کنند، بعد هم چند سرباز عراقی بالای سرشان آمدند و اسلحه را روی سرشان گرفتند، این ها هم درنگ نکردند، زانو زدند و همه با هم فریاد زدند: «دخیلک یا صدام!» به این جای کار که رسید، یک باره محمود بالای سرشان ظاهر شد و با عصبانیت گفت: دیدید گفتم شما از حال بچه ها بی خبرید؟! همه بهت زده به محمود نگاه کردند، بلند شدند و تازه فهمیدند که همه چیز نقشه محمود است که رزمنده های عرب زبان اهوازی را مامور سنجش آن ها کرده است. این اخلاق محمود بود، ذهنش پر از دغدغه بود و برای رفع مشکل، نقشه ها و برنامه های دقیق و خلاقانه می کشید، تا به نتیجه نمی رسید هم دست بردار نبود.زهرا کاوه صحبت هایش را به شجاعت و مسئولیت پذیری برادر می کشاند و می گوید: محمود از همان کودکی شجاع و مسئولیت پذیر بود و همه مشکلات خانواده را می دانست، مشکلات محله و مشهد را هم می دانست و دوست داشت همه را حل کند. مثلا یادم هست یک موقعی در عطاری پدر پودر شست و شوی لباس نبود، اصلا در هیچ جای مشهد نبود، آن روزها بهش می گفتند برف. یک روز بعد از ظهر دیدیم محمود 12 ساله با خوشحالی از پله ها بالا آمد و آقا را صدا کرد وگفت: آقا برف خریدم، بیاین مغازه رو پر کنین که مشکل حل شد. آقا رفت توی راه پله و دید محمود یک وانت بار برف را در پاگرد خالی کرده، شاید الان خیلی ها چنین درایتی را در یک بچه 12 ساله تشویق کنند یا لااقل توی ذوقش نزنند اما آقا بدون تعارف عصبانی شد و گفت محمود! این کار اسمش احتکار است! چه کار کردی بابا! و معنی احتکار را برای محمود توضیح داد و بدون معطلی همه برف ها را به بازار برگرداندند. محمود محکم بود، توی ذوقش نخورد، تلاش کرد تا راه درست حل کردن مشکلات را یاد بگیرد.یک حواله ماشین پیکان از سپاه به او داده بودند، آن قدر در جیبش ماند و با همان حواله به جبهه رفت و برگشت که چیزی از آن باقی نماند، آخر سر هم برای آن که از اصرارهای ما برای گرفتن ماشین خلاص شود، حواله را دور ریخت یا مثلا از اوقاف هزار متر زمین به فرماندهان سپاه می دادند، آن را هم نگرفت و بین رزمنده ها تقسیم کرد. یک پاترول هم امام جمعه تربت حیدریه به او داد که آن را هم قبول نکرد، از این حواله ها و تحفه ها بسیار بود که محمود هرگز هیچ کدام را قبول نکرد، هیچ هدیه ای وارد خانه و زندگی ما و خودش نشد، حتی اگر یک بسته قند و شکر بود. این چیزها و خیلی رفتارهای دیگری که در جبهه داشت، محمود را عزیز کرده بود.نوبت به دختر شهید می رسد، او هم خاطراتش با پدر را مرور می کند و می گوید: پدر خودش را وقف ایران، سلامتی مردم و پیروزی انقلاب کرده بود. وقتی من به دنیا آمدم، مسئولیت 10هزار رزمنده بر دوش پدر بود و او به احترام رزمنده ها و خانواده هایشان به دیدن من نیامد تا عملیات دچار مشکل نشود و تمام توانش را برای حفاظت از نیروها و پیروزی عملیات بگذارد، وقتی ماموریت تمام شد به خانه برگشت و مرا دید، مادر می گوید آن روز فقط می خندید و مدام از تو عکس می گرفت، به نظرم پدر از آن آدم هایی بود که وقتی بود با تمام وجود بود و لحظات را ماندگار می کرد. وقتی هم پیش ما نبود، دلش به آقاجان گرم بود که محکم و استوار از ما محافظت می کرد.خواهر شهیدکاوه رشته صحبت برادرزاده اش را می گیرد و ادامه می دهد: محمود در جبهه همیشه جلودار بود، حتی یک روز مرخصی نگرفت و هیچ چیز را برای خودش نخواست. شما باور می کنید ما که خانواده محمود بودیم هرگز نفهمیدیم که او از فرماندهان جنگ است؟ این سمت ها و حرف ها برایش اصلا ارزش نداشت که بازگویشان کند. برای همین علاقه به محمود به حدی بود که 11رزمنده مجروح شدند تا پیکر او بعد از شهادت به دست بعثی ها نیفتد و با چنگ و دندان محمود را برگرداندند. هنوز هم لطف مردم به محمود و خانواده اش ادامه دارد و من افتخار می کنم که چنین برادری داشتم.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ترسول/ «یادم هست اگر محمود از ساعت 16 دیرتر به خانه می آمد، آقا مغازه را تعطیل می کرد و می رفت سر زمین فوتبال انتهای خیابان امام رضا (ع)، نزدیک پایانه مسافربری امروز تا ببیند چرا محمود دیر کرده و مشغول چه کاری است، همسایه ها می گفتند: حاج آقا چرا این قدر خودتان را اذیت می کنید، این بچه هم مثل بقیه بچه ها بزرگ می شود دیگر! اما آقا گوش نمی کرد، با دلسوزی تمام و ممارست، نهال نوپایش را باغبانی می کرد. نهالی که به ثمر نشست، آن هم چه ثمری.»حوالی ظهر است و مهمان خاطرات خواهر کوچک و دختر شهید کاوه شده ایم، آن هم در خانه پدری شهید که در و دیوارش حس و حال این شهید بزرگوار را تداعی می کند. اتاق پر از خاطرات شهید است، قاب عکس های نصب شده روی دیوار، پرچم ها و تابلوهای یادگار از جبهه و جنگ و از همه مهم تر دو بانویی که امانتدار خاطرات و راه و رسم شهید هستند. خواهر شهید که در این بزم خاطرات دلنشین، میزبان ماست، صحبت هایش را پس از فراز اولیه این گزارش، ادامه می دهد: همراهی پدر و محمود به حدی بود که بعضی جوانان ناباب محل، کلی کلک سوار می کردند تا قبح نافرمانی از پدر را برای محمود بشکنند اما نتوانستند.«چه چیزی محمود را به این سطح از ایمان، شجاعت و بصیرت رساند؟» خانم کاوه اولین عامل را کانون خانواده و دومین را تلاش پدر می داند و می گوید: خانواده ما، خانواده مقید و محکمی بود، پدر و مادر هر دو آدم های متشرع، انقلابی، منظم و خانواده دوستی بودند، ما بچه ها و به خصوص محمود هم همین طور تربیت شدیم، هیچ وعده غذایی بدون حضور همه اعضای خانواده خورده نمی شد، همه با هم نماز می خواندیم و کارهای مشترک زیادی را در کنار هم انجام می دادیم، به همین دلیل همدل بودیم و در یک مسیر حرکت می کردیم. از طرفی توجه بابا به محمود بسیار زیاد بود و برای تربیت او تلاش می کرد، هم در کار مغازه به او جایگاه داده بود تا مسئولیت پذیر بار بیاید، هم او را با خود به جلسات سیاسی و انقلابی می برد و او را پای درس آیت ا... خامنه ای می نشاند، هم برای تحصیل و ورزش و حتی خورد و خوراک او و البته همه فرزندانش برنامه های دقیق می ریخت. شاید بعضی ها فکر می کردند این همه تلاش لازم نیست اما پدر ثمره تلاش هایش را دید.خواهر از بچگی های برادر می گوید، این که محمود کوچک عاشق پلیس بازی بود و سه خواهرش را دنبال خودش می کشاند تا همه با هم پلیس بازی کنند. می گوید: وقتی که محمود بزرگ تر شد پدر دوست داشت او خطیب شود اما محمود که هم به درس خیلی علاقه داشت هم به کارهای عملیاتی تر، تصمیم گرفت هم در حوزه درس بخواند، هم فوتبال و تکواندو و تیراندازی را ادامه بدهد، هم کارهای فنی و برقی انجام بدهد. محمود در کارهای اقتصادی هم به واسطه همراهی با پدر در مغازه استعداد درخشانی داشت. سرانجام وارد سپاه شد و استعدادش را که دیدند با وجود سن کم، راهی تهران شد برای محافظت از بیت امام، از این جا به بعد ما خیلی کم محمود را می دیدیم و این آغاز دلتنگی های ما بود که با جبهه رفتن محمود به اوج رسید.محمود وقتی به مشهد می آمد هم با یک دنیا کار می آمد، تمام شبانه روز آن قدر آدم در خانه جمع می شدند و به او لطف داشتند که تا وسط کوچه کفش جمع می شد. آمدن محمود همان و برنامه ریختنش برای بعضی مسئولان همان. او از برخی مسئولان در مشهد خیلی گله داشت و می گفت این ها خیلی غافل از جنگ هستند. برای همین هر بار یک برنامه ای می گذاشت یا مثلا عملیاتی در منطقه ای انجام می داد تا برخی از این مسئولان را به خود بیاورد. یک بار به گفته یکی از همرزمانش، محمود برای این که برخی از همین مسئولان در مشهد را به خود بیاورد، چند نفر از آن ها را با خودش به جبهه برد، روز همه جا را نشان شان داد، شب که شد خسته نباشید گفت و گذاشت بخوابند. بندگان خدا خوابیده بودند که یک باره با صدای انفجار و تیراندازی از خواب پریدند و نمی دانستند چه کنند، بعد هم چند سرباز عراقی بالای سرشان آمدند و اسلحه را روی سرشان گرفتند، این ها هم درنگ نکردند، زانو زدند و همه با هم فریاد زدند: «دخیلک یا صدام!» به این جای کار که رسید، یک باره محمود بالای سرشان ظاهر شد و با عصبانیت گفت: دیدید گفتم شما از حال بچه ها بی خبرید؟! همه بهت زده به محمود نگاه کردند، بلند شدند و تازه فهمیدند که همه چیز نقشه محمود است که رزمنده های عرب زبان اهوازی را مامور سنجش آن ها کرده است. این اخلاق محمود بود، ذهنش پر از دغدغه بود و برای رفع مشکل، نقشه ها و برنامه های دقیق و خلاقانه می کشید، تا به نتیجه نمی رسید هم دست بردار نبود.زهرا کاوه صحبت هایش را به شجاعت و مسئولیت پذیری برادر می کشاند و می گوید: محمود از همان کودکی شجاع و مسئولیت پذیر بود و همه مشکلات خانواده را می دانست، مشکلات محله و مشهد را هم می دانست و دوست داشت همه را حل کند. مثلا یادم هست یک موقعی در عطاری پدر پودر شست و شوی لباس نبود، اصلا در هیچ جای مشهد نبود، آن روزها بهش می گفتند برف. یک روز بعد از ظهر دیدیم محمود 12 ساله با خوشحالی از پله ها بالا آمد و آقا را صدا کرد وگفت: آقا برف خریدم، بیاین مغازه رو پر کنین که مشکل حل شد. آقا رفت توی راه پله و دید محمود یک وانت بار برف را در پاگرد خالی کرده، شاید الان خیلی ها چنین درایتی را در یک بچه 12 ساله تشویق کنند یا لااقل توی ذوقش نزنند اما آقا بدون تعارف عصبانی شد و گفت محمود! این کار اسمش احتکار است! چه کار کردی بابا! و معنی احتکار را برای محمود توضیح داد و بدون معطلی همه برف ها را به بازار برگرداندند. محمود محکم بود، توی ذوقش نخورد، تلاش کرد تا راه درست حل کردن مشکلات را یاد بگیرد.یک حواله ماشین پیکان از سپاه به او داده بودند، آن قدر در جیبش ماند و با همان حواله به جبهه رفت و برگشت که چیزی از آن باقی نماند، آخر سر هم برای آن که از اصرارهای ما برای گرفتن ماشین خلاص شود، حواله را دور ریخت یا مثلا از اوقاف هزار متر زمین به فرماندهان سپاه می دادند، آن را هم نگرفت و بین رزمنده ها تقسیم کرد. یک پاترول هم امام جمعه تربت حیدریه به او داد که آن را هم قبول نکرد، از این حواله ها و تحفه ها بسیار بود که محمود هرگز هیچ کدام را قبول نکرد، هیچ هدیه ای وارد خانه و زندگی ما و خودش نشد، حتی اگر یک بسته قند و شکر بود. این چیزها و خیلی رفتارهای دیگری که در جبهه داشت، محمود را عزیز کرده بود.نوبت به دختر شهید می رسد، او هم خاطراتش با پدر را مرور می کند و می گوید: پدر خودش را وقف ایران، سلامتی مردم و پیروزی انقلاب کرده بود. وقتی من به دنیا آمدم، مسئولیت 10هزار رزمنده بر دوش پدر بود و او به احترام رزمنده ها و خانواده هایشان به دیدن من نیامد تا عملیات دچار مشکل نشود و تمام توانش را برای حفاظت از نیروها و پیروزی عملیات بگذارد، وقتی ماموریت تمام شد به خانه برگشت و مرا دید، مادر می گوید آن روز فقط می خندید و مدام از تو عکس می گرفت، به نظرم پدر از آن آدم هایی بود که وقتی بود با تمام وجود بود و لحظات را ماندگار می کرد. وقتی هم پیش ما نبود، دلش به آقاجان گرم بود که محکم و استوار از ما محافظت می کرد.خواهر شهیدکاوه رشته صحبت برادرزاده اش را می گیرد و ادامه می دهد: محمود در جبهه همیشه جلودار بود، حتی یک روز مرخصی نگرفت و هیچ چیز را برای خودش نخواست. شما باور می کنید ما که خانواده محمود بودیم هرگز نفهمیدیم که او از فرماندهان جنگ است؟ این سمت ها و حرف ها برایش اصلا ارزش نداشت که بازگویشان کند. برای همین علاقه به محمود به حدی بود که 11رزمنده مجروح شدند تا پیکر او بعد از شهادت به دست بعثی ها نیفتد و با چنگ و دندان محمود را برگرداندند. هنوز هم لطف مردم به محمود و خانواده اش ادامه دارد و من افتخار می کنم که چنین برادری داشتم.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.