همکلام با همسر فرمانده و بنیان گذار تیپ فاطمیون در پنجمین سالگرد شهادت
تعداد بازدید : 31
پرچم فاطمیون را شهیدتوسلیبرافراشت
غفوریان- «گفت حالم خیلی خوب است، الان این جا روی یک تپه سرسبز هستیم، شما برای رزمنده ها خیلی خیلی دعا کنید. تا دو ساعت دیگر برق دارم ...». این جملات، آخرین تماس آقاعلیرضا با همسرش است؛ آن هم دو ساعت قبل از شهادت.
فرمانده علیرضا توسلی 9اسفند 93 در جریان آزادسازی بخش هایی از ارتفاعات تل قرین در حوالی شهر درعا در سوریه مهمان آسمان شد. مجاهد و رزمنده ای در قامت فرمانده و بنیان گذار تیپ فاطمیون که تاریخ جبهه مقاومت اسلامی حماسه و رشادت آن ها را هیچ گاه فراموش نخواهد کرد. بی شک در شکل گیری این حماسه بزرگ، نقش بی بدیل فرمانده علیرضا توسلی را که به «ابوحامد» شهرت داشت، نمی توان نادیده گرفت. امروز و در پنجمین سالگرد عروج این شهید، به سراغ همسرش خانم «ام البنین حسینی» رفتیم و بخش هایی از خاطراتش را مرور کردیم.
دو ساعت قبل از شهادت
خانم حسینی از آخرین تماسش با آقاعلیرضا می گوید: دو ساعت قبل از شهادتش توانستم به سختی با او تماس برقرار کنم. جایی که او قرار داشت صدای تیراندازی و وزش شدید باد بود و همین باعث شد او صدای من را خیلی واضح نشنود. حدود ساعت 13:30 به وقت ما بود، گفت:« من حالم خیلی خوب است، این جا روی یک تپه سرسبز هستیم و شما برای رزمنده ها خیلی خیلی دعا کنید، من تا دو ساعت دیگر برق دارم ...».
وقتی می گفت خیلی خیلی التماس دعا دارم، ناخودآگاه متوجه می شدم که آن جا شرایط شان سخت است. آقاعلیرضا در همان موقعیت و روی همان تپه به همراه جانشین اش شهیدرضا بخشی یکی، دو ساعت بعد به شهادت می رسد. بعدها که به این تماس فکر می کردم، گمانم این بود که وقتی می گفت تا دو ساعت دیگر برق دارم، شاید تعبیرش زمان مانده تا پروازش بود، نمیدانم ...».
بعدازظهر فردای آن روز در یکی از گروه ها در شبکه های اجتماعی که مربوط به رزمندگان و خانواده های مدافعان حرم بود، درباره شهادت ابوحامد فرمانده تیپ فاطمیون زمزمه هایی مطرح بود. آن ها نمی دانستند که من هم در گروه عضو هستم، تا این که صبح زود روز بعد وقتی تلفنم را روشن کردم و وارد آن گروه شدم، دیدم ده ها پیام و مطالب درباره خبر شهادت ابوحامد منتشر شده است. روز قبل از آن بارها با آقاعلیرضا تماس گرفتم، تلفنش زنگ می خورد اما کسی پاسخ نمی داد. او به آرزویش رسیده و اجر و مزد سال های زیاد جهاد در راه اسلام و عزت مسلمانان را با شهادتش گرفته بود.
من و فرزندانم
خبر را خودم به بچهها گفتم. دختر بزرگم فاطمه صبح که برای نماز بلند شد دید که گوشی دست من است و احساس میکنم که روز قبل آن هم متوجه چیزهایی شده بود، خواست که گوشی را به او بدهم اما ندادم و با این مقدمه شروع کردم و گفتم که فاطمه جان خوش به حال شهدا و این گونه مقدمات گفتم و بعد گفتم که فاطمه جان پدرت هم شهید شده است. آن جاحرفی نزد و داد و فریاد هم نکرد. فقط دیدم که اشکهایش مثل سیل روانه شد.پسرم نوبت صبح بود، به فاطمه گفتم که به حمیدرضا حرفی نزن تا امروز را به مدرسه برود. چیزی بروز ندادیم و او را روانه مدرسه کردیم.طوبی هم وقتی فهمید که نزدیکان و آشنایان به خانه ما می آمدند و همه گریه میکردند، متعجب شد و برایش سوال به وجود آمد. رو کردم به او و گفتم که طوبی جان پدرت شهید شده است. گفت: یعنی رفته است پیش خدا؟ گفتم بله. گفت: خب از آن بالا ما را نگاه میکند؟ ای کاش پیشمان بود...
پسرم هم که از مدرسه برگشت و شلوغی خانه را دید متوجه شد اتفاقی افتاده است. تا وارد شد او را کناری کشیدم و خبر را به او دادم. گفتم پدرت به آرزویش رسید و شهید شد. او هم چیزی نگفت و فقط اشکهایش سرازیر شد. حدود نیم ساعت فقط بی صدا گریه میکرد گریه های او، اطرافیان را حسابی تحت تاثیر قرار داد.
از جبهه کردستان تا نبرد در سوریه
از همسر شهید توسلی می خواهم درباره سوابق جهادی همسرش برایم بگوید: آقای توسلی از دوران جوانی، زمانی که 13 یا 14 ساله بود، وقتی می بیند برخی دوستان و آشنایانش داوطلبانه به جبهه های ایران اعزام می شوند، درخواست می کند به جبهه اعزام شود. بعد از مدت ها پیگیری، سرانجام موفق می شود به عنوان دیده بان در مناطق عملیاتی کردستان حاضر شود. همیشه هر وقت درباره این دوران صحبت می کرد که توانسته بود چنین تجربه ای داشته باشد، بسیار خوشحال بود و خودش دوران حضور در دفاع مقدس را از بهترین دوران زندگی اش می دانست.
آغاز زندگی مشترک، ادامه جهاد
سال 79 از طریق آشنایان با آقاعلیرضا آشنا شدیم که به خواستگاری من آمدند. رفتار نجیبانه آقای توسلی بسیار مورد توجه خانواده ام قرار گرفت و سرانجام زندگی من با ایشان آغاز شد. بعد از دوره دفاع مقدس، آقاعلیرضا لباس جهاد را از تن خارج نکرد و عزم حضور در وطن خود کرد و در جبهه جهاد جریان های اسلامی افغانستان علیه دشمنان حاضر شد. موقع ازدواج تا مدت ها به افغانستان رفت و آمد می کرد و در زمان هایی که این جا بود، همچون بسیاری از هموطنان خود، برای امرار معاش کارهای ساختمانی انجام می داد و همزمان به کارهای فرهنگی هم مشغول بود، اخبار و مسائل جهان اسلام و مسلمانان و حزب ا... را هم پیگیری می کرد. سال 87 که جنگ 33روزه غزه رخ داد، بسیار تلاش کرد که بتواند به جبهه حزب ا... علیه رژیم صهیونیستی بپیوندد اما موفق نشد.
ابوحامد و ماجرای سوریه
خانم حسینی که حدود 14سال با آقاعلیرضا زندگی کرده است، ماجرای حضور همسرش در سوریه را این طور روایت می کند: تحرکات جریان های تکفیری در سوریه عملا از سال 90 آغاز شد. همان طور که گفتم آقای توسلی همواره پیگیر تحولات و اخبار کشورهای اسلامی بود. از همان ابتدای اتفاقات سوریه، به طور جدی تحولات آن جا را دنبال می کرد تا این که سرانجام سال 92 موفق شد به همراه عده ای از مجاهدان افغانستانی به سوریه اعزام شود. در واقع، آقای توسلی تیپ فاطمیون را بنیان گذاری کرد تا امروز که همه از این تیپ و مجاهدان بدون مرز آن به عنوان یکی از مهم ترین بازوان جبهه مقاومت اسلامی یاد می کنند. در این زمینه، مستند «فرمانده» روایت دقیق تری از تلاش های ابوحامد برای تاسیس تیپ فاطمیون به تصویر کشیده است.
2سال تلاش برای یک مهمانی آسمانی
آقاعلیرضا ابتدای سال 92 به سوریه رفت و تا 9اسفند 93 که به شهادت رسید، فقط چهار نوبت به مرخصی آمد. آخرین بار که به خانه آمده بود، همزمان با ایام ماه محرم بود. خاطرم هست عزاداری ها و مناجات هایش با گذشته متفاوت شده و انگار رقیق القلب تر شده بود. قنوت هایش را هیچ گاه فراموش نمی کنم که وقتی در نماز دست به دعا می شد، ناخودآگاه صورتش کج میشد و حالت خضوع به خود می گرفت.حدود یک ماهی که این جا بود، همواره پیگیر مسائل سوریه بود و در تماسهای تلفنی اش بارها می شنیدم که از «حاج قاسم» هم یاد میکرد. روزهایی که او در خانه بود، منزل ما به نوعی به یک پایگاه تیپ فاطمیون تبدیل می شد. کمتر حرف میزد اما درونش غوغایی بود و می دانستم که روح ناآرامش در کنار همرزمانش در فاطمیون وسوریه است.
فرمانده بود اما...
آقا علیرضا هیچ وقت خودش را فرمانده نمیدانست و احساس بالابودن نداشت. با همه رزمندگان رفیق بود، در خانواده هم همینطور. بارها به دخترانم میگفت که مثل یک دوست روی من حساب کنید. شخصیتی به شدت مسئولیت پذیر و برای رسیدن به اهدافش پشتکار داشت. یک بار قبل از شهادت، مجروح شده بود و جراحتش هم عمیق بود. بازوی چپش تیر خورده بود. خواست خدا بود که آسیبی جدی نرسانده بود. زمانی که من متوجه جراحت ایشان شدم از بیمارستان آن جا مرخص شده بود. برای مدتی برگشته بود و من اصرار کردم که شما مجروح شده اید یک روز استراحت کنید اما با همان حالت باندپیچی بلند شد و رفت. ایشان چپ دست بود، اما با وجود اینکه گلوله به همان دستشان خورده بود و سختیهای زیادی برایشان آورده بود، با این حال بلند شد و رفت.