برش هایی از خاطرات حمید جهانگیر فیض آبادی رزمنده و نویسنده دفاع مقدس
تعداد بازدید : 25
گلویش تیرخورده بود اما...
علی نیا- حمید جهانگیر فیض آبادی رزمنده آن سال ها و نویسنده امروز دفاع مقدس همچون بسیاری از رزمندگان سینه اش پر از حرف است؛ حرف هایی از جنس شهد و شهادت تا گلوله و مین و خاکریز. او اکنون بسیجی فعال و به قول خودش همچنان یک تخریبچی آماده خدمت است. در کنج قلبش خاطراتی از سال 64 دارد که از بازگو کردنش گاهی شاد و گاهی رازآلود می شود، او با گذشت 34 سال هنوز هوای آن روزها را دارد و در هر محفلی که نیاز باشد روایتگر خاطرات دفاع مقدس برای نسل جوان می شود. بسیجی وار در اردوهای راهیان نور حضور فعالانه دارد و تلاش می کند پیوند دو نسل را با مرور خاطرات، نزدیکتر کند. 17 سال داشت که وارد جبهه شد و به دلیل فعالیت در واحد تخریب در بسیاری از عملیات ها حضور داشت. امروز با جهانگیر فیض آبادی جانباز و نویسنده کتاب «جنون مجنون » بخشی از خاطراتش را مرور می کنیم.
خاموشم کنید...
صدایی همراه با درد و ناله بود، می گفت: «خاموشم کنید» ، تمام حواسم را جلب کرده بود، با نگرانی به اطراف نگریستم بین این همه پیکر مجروح و شهید این صدای دردآلود مرا به سمت خودش می کشاند، در جست و جوی صاحب صدا برآمدم، دلهره ام بیشتر شد به سرعت به اطرافم نگاه کردم ، صدای بسیجی حدود 13-14 ساله بود. (نوجوانی که قبل از شهادتش او را در عملیات کربلای 5 دیده بودم، او با اشتیاق به رزمندگان درعملیات پل گذاری برای عبور نیروها از نهر خین کمک میکرد. ساعتی قبل از شهادتش زمانی توجه ام را جلب کرده بود که با جثه کوچکش نمی توانست مانند دیگر رزمندگان با دست زیر پل را هنگام جابه جایی بگیرد، اما با آرپی جی در دستش او هم زیر پل را نگه داشته بود و قدم به قدم جلو میرفت. با خودم فکر می کردم او با این سن و سال در این جا چه چیزی می خواهد؟ چه احساس تکلیفی کرده است؟ درس و مدرسه ، پدر و مادر و همبازی هایش را رها کرده و به این جا آمده.). صدای دردمندش در وجودم لرزه انداخته بود. روی زمین افتاده وکوله آرپی جی بر تنش گره خورده بود و درهمین حال کمک می خواست. یکی از خرج های آرپی جی درون کوله اش آتش گرفته و بدنش در حال سوختن بود، با دیدن حال و روز و ناله های او با سرعت تلاش کردیم کوله آرپی جی را از بدنش جدا کنیم تا بیشتر از این نسوزد، اما چون کوله پشتی اش اندازه جثه اش نبود، محکم کوله را با سیم به بدنش بسته بود و تلاش های ما بی فایده بود. جلوی چشم ما خرج دوم آر پی جی هم آتش گرفت، نوجوان به چشم های ما نگاه می کرد در همان زمان خرج سوم هم آتش گرفت و زنده سوخت و چیزی از پیکرش نماند. این خاطره دردناک مربوط به شب عملیات کربلای 5 سال 65 بود، نیروهای غواص از نهر خین عبور کرده بودند و قرار بود برای ادامه عملیات و عبور رزمندگان از روی این نهر یک پل ایجاد شود. تقریبا 40 نفر از رزمندگان برای کمک آمده بودند تا پلی را روی نهر خین بیندازند، زمانی که بچه ها می خواستند پل را روی نهر بگذارند بعثی ها آنان را دیده بودند با آغاز حمله 90 درصد رزمندگان در زمان ساخت پل تیر خوردند. برخی ها مجروح و تعدادی هم شهید شدند و پل جا گذاری نشد.
در تیررس دشمن
پلی خاکی روی نهر خین توسط رزمندگان برای عبور و مرور ماشین ها در عملیات والفجر 8 احداث شده بود. اما هدف پاتک بعثی ها قرار گرفته بود. آنان می خواستند از روی پل خاکی به این سوی پل بیایند به من و 16 نفر دیگر که جزو نیروهای واحد تخریب لشکر امام رضا(ع) بودیم ماموریت داده شد تا پل خاکی را منفجر کنیم تا بعثی ها نتوانند ازآن مسیر عبور کنند. آتش بین راه خیلی سنگین بود، از 16 نفر فقط چهار نفر باقی مانده بودیم یک عده مجروح، یک عده هم به دلیل شدت آتش دشمن نتوانستند خودشان را با ما به محل عملیات برسانند.
وقتی به پشت پل رسیدیم مواد برای انفجار کافی نبود. در آن لحظه عراقی ها ما را دیدند و رگبار روی ما گرفتند یکی از نیروها به نام عطارباشی تیر به شکمش اصابت کرد و روی زمین افتاد. من و بیسیم چی هم پشت تپه خاک کوچکی فقط نشستیم. «زارع» بیسیم چی گروه ما بود، او روی زمین در تیررس عراقی ها دراز کشیده بود. به زارع اشاره کردم که به سمت ما بیا اما او به دلیل حمل بیسیم نمی توانست خودش راروی زمین حرکت دهد فقط دستش را دراز کرد تا کمکش کنم که سینه خیز بیاید، اما یکی از بعثی ها ما را دید. رگبار به سمت ما دو نفر گرفت یکی از تیرها به مچ دست راستم خورد وگلوله ای هم گلوی زارع را سوراخ کرد، خون از گلویش بیرون می زد، اما او دم نزد، فقط به چشمانم نگاه می کرد حتی یک کلمه نگفت احساس کردم سکوت کرده تا عراقی ها نفهمند هنوز نیروهای ایرانی در این جا حضور دارند و زنده اند، سکوت کرد و فقط لبخند زد. دستانش را به آسمان برد و به حالت سجده به شهادت رسید. این اتفاق حدود ساعت 4 تا 5 عصر رخ داده بود. من با مچ تیرخورده در همان محل ماندم تا شب نیروهای کمکی آمدند و ما را به عقب آوردند.
ماجرای تله سیم و پای آخرین نفر
مهرماه سال 66 با بچه های اطلاعات عملیات برای شناسایی مواضع دشمن به شمال غرب، نقطه مرزی ایران، عراق و ترکیه در ارتفاعات معروف منطقه شاخ شمیران و بردکان به سمت بعثی ها رفتیم ، اعضای تیم ما دو نفر از واحد تخریب و سه نفر اطلاعات عملیات بودند. به میدان مین رسیدیم، بعد از عبور از مسیر مین ها تنها صداهایی که ما پنج نفر را همراهی میکرد، صدای ضربان قلبمان بود. در حالی که فقط ما پنج نفر در آن جا بودیم و آهسته به سمت دشمن حرکت می کردیم، همزمان با حرکت ما صدای خش خشی آهسته از پشت سر به گوش می رسید، ابتدا تصور کردیم نیروهای بعثی هستند، اما خبری از دشمن نبود، تصور بعدی ما از صدایی که می شنیدیم حیوانی در کمین بود، تصمیم گرفتیم چند دقیقه بنشینیم. وقتی همه نشستیم ازصدا خبری نبود، اما زمان حرکت، صدا همچنان به گوش می رسید، به نفر آخر گفتم کسی پشت سرت هست؟ گفت نمیدانم ولی صدای خش خش پشت سر من هست! با دوربین مادون قرمز به اطرافمان نگاه کردم، اما چیزی ندیدم یک لحظه چشمم به پای آخرین نفر افتاد سیم تله را دیدم که به پایش گره خورده و مین را همراهش می کشد. مین ضد نفر که تقریبا داخلش1300 ترکش دارد به پای آخرین نفر گیر کرده بود و در حین حرکت مین نیز همراهی اش می کرد. چون مین مناسب جاگذاری نشده بود انفجار رخ نداده بود اگر مناسب جا گذاری شده بود، پنج نفرمان زنده نمی ماندیم ، با دیدن مین ترسیدم و فقط گفتم تکان نخور. سیم تله را از پایش بازکردیم و مین را بدون خنثی کردن جاسازی کردیم. اگرمین را خنثی می کردیم دشمن می فهمید در منطقه بوده ایم.
شهادت توفیق ما نشد
اردیبهشت سال 67 در جزیره مجنون به نیروهای واحد تخریب ماموریتی دادند تا جاده بین خودمان و عراقی ها را منفجر کنیم حدود هشت شب این عملیات طول کشید، 110 متر جاده را منفجر کردیم و بین ما و بعثی ها آب قرار گرفت، فردای آن روز قرار شد یکی از مسئولان اطلاعات عملیات را به محل عملیات انجام شده ببرم و محیط را نشان بدهم، سوار موتور شدیم نزدیک سنگر بهداری آب پاشی کرده بودند تا از گردو خاک جلوگیری شود، به محض نزدیک شدن به آن جا به علت لغزندگی، با موتور به زمین خوردیم .
بعد از زمین خوردن حدود 10 دقیقه طول کشید تا به راهمان ادامه دهیم . مجدد راه افتادیم. بعد از 15 قدم صدای خمپاره ای به گوشمان رسید، بعد آرام شدن منطقه اطرافم را می نگریستم که خمپاره به کجا اصابت کرده است، دقیقا همان سنگری که قرار بود من و مسئول اطلاعات در آن جا باشیم .شهید کارگر یکی از بچه های ادوات در همان سنگر به شهادت رسید. اما شهادت توفیق ما نشد.
حمید جهانگیر فیض آبادی متولد 1346، سال سوم دبیرستان با دستکاری شناسنامهاش اوایل سال64 عازم جبهه شد و تقریبا 4 سال در جنگ حضور داشت. او در گردان الحدید و همچنین در واحد تخریبچی لشکر 21 امام رضا ( ع) فعالیت میکرد. بعد از اتمام جنگ حس وظیفه اش اجازه نداده صحنه را ترک کند و در پاک سازی میدان های مین حضور دارد. او در عملیات های قادر 2، والفجر 8، کربلای 4، 2، 1، 5 و8 به عنوان رزمنده حضور داشته است.