ساعتی درجمع خانواده شهید پایگاه هوانیروز مشهد،علی رضا پیرمغان
تعداد بازدید : 30
با شنیدن صدای هلیکوپتر دلم می گیرد
علی نیا- علی رضا! مدینه بانو مادرت آخرین دیدارش را با تو به یاد دارد، روزی که پیکرت را ازدرون آمبولانس نشانش دادند، بارها با خود مرور می کند، در تمام ذهنش، فقط قطرات خون را که روی صورتت بوده به یادگار دارد، روزی که خبر سقوط بالگرد را به گوشش رساندند هرگز از ذهنش پاک نکرده است، آن روزها که شوق پرواز داشتی، مادرت با شنیدن صدای بالگرد با خوشحالی آسمان را نظاره می کرد، اما ازهفت سال قبل او دیگر خاطره خوشی از صدای پرواز آن ندارد. 24آبان91 علی رضا که تکنسین فنی پروازعملیات امدادی بود، در پی سقوط بالگرد به همراه 9 نفر دیگر به شهادت رسید. وقتی با هماهنگی شعبه ایثارگران پایگاه هوا نیروز مشهد برای مصاحبه وارد خانه شان شدم با مهربانی و صمیمانه پذیرایم شدند.
ابتدا مدینه بانو آرام و پیوسته از روزهایی که پسرش همه امور خانه را سامان میداد سخن می گوید. لابه لای کلامش آهی می کشد و می گوید: فکر می کردم شهادت مربوط به دوران جنگ است اما پس از علی رضا دریافتم که شهادت زمان ندارد هر موقع جوانان ما بخواهند برای دفاع از وطن یا حمایت و امداد به مردم گام بردارند و جانشان را درطبق اخلاص بگذارند، ایثار و شهادت همیشه زنده و جاری است.
آخرین دیدارمادر و فرزند
علی رضا، درآخرین شبی که خانه بود، کلی با مادر خوش و بش کرده بود و احتمالا آن شب را آرام تر از همیشه به خواب رفته بود تا صبح برای خواندن نماز بیدار شود و سپس به محل کارش برود. مادر علی رضا با یادآوری این خاطره می گوید: پسرم قبل از خواب جمله ای به من گفت من هم بی اختیار صورتش را نوازش کردم و او رفت که بخوابد. علی رضا هرروز ما را برای خواندن نماز صبح بیدار می کرد اما آن روز من را بیدار نکرده بود، وقتی از خواب بیدار شدم دیدم او زودتر از روزهای دیگر به محل کارش رفته و این آخرین دیدار ما بود.
ماجرای آن تماس ها
همان روز تماس های مشکوک یکی از پسرانم مرا آشفته کرد، یک بار حوالی ساعت 10 با خانه تماس گرفت و گفت: خانه هستی مادر؟ گفتم آره و بدون این که چیزی بگوید تلفن را قطع کرد. بعد از پنج دقیقه دوباره تلفن خانه به صدا درآمد و پسر دیگرم که خانه بود تلفن را جواب داد و پشت تلفن گفت باشه چشم آمدم. هرچه پرسیدم کجا می روی چیزی در جوابم نگفت. حس ناامیدی تا قبل از ظهر آن روز تمام وجودم را فرا گرفته بود. حال عجیبی داشتم، از من چیزی را پنهان می کردند. دخترم هم بعد از تماس با پسرم هراسان پیش برادرش بیرون از خانه رفت، از این رفتارها ناراحت شدم و من هم سریع لباس پوشیدم و با عجله به خیابان رفتم. یکی از پسرانم را که ناراحت به نظر می آمد پریشان در نزدیکی خانه دیدم، به دخترم نگاه کردم و به او گفتم: اتفاقی افتاده؟! بالگرد سقوط کرده؟ با مکث در پاسخ گفت: سقوط کرده دعا کن داداش زخمی شده باشد. اما من گفتم نه خواب شهادت پسرم را دیده اند حتما شهید شده. دست بچه هایم را گرفتم و به خانه بردم . کسی باور نمی کرد، همه این ماجراها خیلی آنی رخ داد. اما من انگار قوی تر از همیشه شده بودم و پذیرفتم که علی رضا را دیگر نخواهم دید. او سرباز وطن بود و حالا برای کمک به هموطنانش جانش را تقدیم کرده بود. آن روز قبل از این که چیزی بگویند شاید چنین ماجرایی را حس کرده بودم. قبل از شهادت پسرم، برای او خواستگاری رفته بودیم، اما خانواده عروس گفتند خواب دیده ایم پسرتان شهید می شود، اما من گفتم الان زمان جنگ و جبهه نیست که پسرم شهید شود. پسرم، عزیزم و همه کس خانه ما بود. او آماده شهادت بود و دوست داشت روزی برای وطنش جانش را بدهد.
لحظه ای که غصه خوردم
شب همان روزی که خبر شهادت پسرم را دادند، از طرف هوا نیروز ما را برای دیدن پیکر پسرم به پادگان بردند، پیکر علی رضا را داخل آمبولانس و درون کاور گذاشته بودند و فقط سرش نمایان بود. هرچه برای دیدن جگر گوشه ام التماس کردم، فایده ای نداشت تنها از پنجره آمبولانس صورت پسرم را دیدم که چند قطره خون روی صورتش بود. آن جا غصه خوردم و نبودش را حس کردم. او مدیر خانه ام بود اما چون شهادت را دوست داشت خوشحال شدم که به آرزویش رسیده بود. اصلا گریه نکردم و گفتم شیرم حلالت و شهادت مبارکت باشد. یکی از پسرانم که پیکرعلی رضا را دیده بود می گفت پاهایش گویا بعد ازسقوط شکسته شده است.پسرم دانشجوی حقوق ، مداح وخادم امام رضا (ع) بود تمام تلاشش را برای رفع گرفتاری مردم انجام می داد. روضه امام حسین (ع) بود می گفت باید برای امام حسین(ع) از دل روضه خواند تا اثرگذار باشد. گاهی روزه می گرفت و برای نماز همیشه توصیه می کرد .هر وقت وارد خانه می شدم برایم به نشانه احترام ازجایش بلند می شد و احوال پرسی می کرد.
با شنیدن صدای بالگرد کمی دلم میگیرد
زمانی که پسرم به عنوان نیروی فنی بالگرد استخدام هوانیروز شد حین عملیات ها و پروازش بسیار خوشحال می شدم و با شنیدن صدای بالگردبا خوشحالی به آسمان نگاه و با خودم فکر می کردم پسرم احتمالا در این بالگرد باشد اما اکنون با شنیدن صدای آن کمی دلم می گیرد و دعا می کنم که آن ها به سلامت به مقصد برسند. با بغض می گوید دیگر هواپیما سوار نمی شوم، نمی توانم ...
گفتم برای ما دعا کن
علی رضا در سال 1383 استخدام هوانیروز شد وهمزمان دررشته حقوق ادامه تحصیل داد. از قبل علاقه شدیدی به پرواز و هوانیروز داشت که تلاش کرد و توانست سرانجام لباس مقدس ارتش و خدمت به وطن را بپوشد. زمانی که پیکرش را بدرقه می کردم تا در خانه اش آرام بگیرد گویا در عالم دیگری بودم. موقعی که پیکرش را دیدم اجازه ندادند تا صورتش را ازنزدیک ببینم اما زمانی که می خواستند پیکرش را تشییع کنند در خانه صورتش را دیدم وبر گونه اش بوسه زدم و گفتم: برای ما دعا کند و به خوابم بیاید.
تنها جمله پدر: پسرم پدرم بود
در این مصاحبه پدرعلی رضا و دو برادرش همراه ما بودند، مادر به نمایندگی از فرزندان و پدرشهید با ما همکلام شد، پدر شهید فقط با یک جمله مرا همراهی کرد و گفت: پسرم برای من پدر بود. بغض کلامش را می گیرد و آهسته اشکش را پنهان می کند.
یک درخواست
به گفته خانواده شهید بعد از سانحه سقوط بالگرد،علی رضا به عنوان شهید ارتش جمهوری اسلامی ایران اعلام شد و از آن زمان تا کنون هنوز زیر نظر بنیاد شهید قرار نگرفته است و می خواهیم بعد از گذشت این مدت تکلیف شهیدمان مشخص شود.
آن روز تلخ
24آبان91 وقتی سرویس معلمان آموزش و پرورش که در مسیر باغچه واژگون شده بود، بالگرد ارتش که برای امداد رسانی و انتقال مصدومان به بیمارستان به محل حادثه اعزام شد در مسیر دچار حادثه می شود و سقوط می کند.
در این ماموریت استواریکم علی رضا پیرمغان به عنوان خدمه و تکنسین پرواز به همراه 9نفر از همکارانش به شهادت می رسد.