روایت شهادت 3 برادر با بغض های دلتنگی خواهران و برادر
تعداد بازدید : 28
رضای14ساله، بی خبری از علی ، سر خونین حسن
خدیجه علی نیا- حبیبه بی بی! زنگ در خانه ات را به صدا در آوردم، ای کاش بودی و میزبانمان می شدی و از دلتنگی ها، بی تابی ها و چشم انتظاری هایت از شهادت سه دلبندت برای مان نجوا می کردی. حبیبه بی بی! تو لقب ام الشهدا را گرفته ای، بغض های فروخورده ات را طی سال های بی قراری چه کردی؟
کجاست آن رادیویی که همیشه در دست ات روشن بود تا نام فرزند مفقود الاثرت را در فهرست اسرای آزاد شده بشنوی، لحظه هایی که خانه را خالی نمی گذاشتی و مدام می گفتی سید علی من زنده است و برمی گردد... حالا پس از همه این سال ها من چگونه تو و ماجرای سه فرزند شهیدت را توصیف کنم؟
او و همسرش آقاسیدحسین حالادر قطعه ای از بهشت، کنار فرزندان شهیدشان سیدرضا، سید علی و سید حسن آرمیده اند. به خانه ات آمده ام، قدیمی اما صمیمی. اگرچه در ظاهر بین ما حضور نداشتید اما با تمام وجود حضورتان را بین خودمان احساس می کردیم. طبق قراری که با آقاسیدذبیح ا... برادر و دو خواهر شهیدان امامی فرد گذاشته بودم، مهمان خانه شان می شوم؛ خانه ای پرماجرا و البته پر از حماسه، درخیابان شهید حسینی معصوم 13، کوچه شهیدان امامی فرد.
امیدوارم امروز قلم من بتواند راوی صادق لحظه های ناب خانواده شهیدان امامی فرد باشد.
اما چگونه باید از اشک های خواهرانه و برادرانه و بغض های شان بنویسم؟ حکایت دیدن سر تیرخورده، شکافته و تکه استخوان هایی را که پس از 12 سال تحویل مادر داده اند چگونه می توان ثبت کرد و به تحریر درآورد؟
14 ساله، 23 ساله، 21ساله
سیدرضا زمان شهادتش فقط 14 سال داشت، بعد از شش ماه سید علی در سن 23 سالگی مفقودالاثر و در سال 74 پلاک و استخوان هایش بعد از 12 سال چشم انتظاری تحویل خانواده می شود. سید حسن هم بعد از چهار سال در سن 21 سالگی رهروی دو برادر شهیدش می شود. حبیبه بی بی تو بگو افکار این سه فرشته چگونه بود؟ تو این فرزندان را تربیت کرده بودی... طبق قرار قبلی سید ذبیح ا... امامی فرد، صغری بی بی و فاطمه بی بی در خانه شهیدان برای روایت حال آن روزها با ما همکلام می شوند. سید ذبیح ا... آرام در کنار دو خواهر نشسته است. او متولد1350 و کوچک ترین فرد خانواده است. می گوید: با توجه به این که سن زیادی نداشتم، از رضا اولین شهید خانواده خاطرات شفافی ندارم؛ می دانید بیش از سه دهه از آن روزهای خاص می گذرد. نمی دانم از شیطنت های رضا بگویم یا از حمایت هایش، رضا با وجود این که 14 سال بیشتر نداشت و من در آن زمان 12 سال داشتم حامی من در مدرسه بود و فقط حمایت هایی که از من در مقابل دیگران می کرد در خاطرم هست. ناگهان بغض می کند و سکوت در خانه حاکم می شود...
پیکرش 10 روز زیر آفتاب سوزان بود
صغری خواهر شهیدان که حالا64سال دارد از روزی که خبر شهادت رضا را دادند، می گوید: همگی در خانه پدری دورهم بودیم تا لحظاتی در کنار علی باشیم که تازه از جبهه آمده بود. همه از حضور علی خوشحال کنار هم نشسته بودیم، ناگهان در حیاط با ضرب آهنگی بلند و متفاوت با روزهای گذشته باز و بسته شد. صدایش کمی آشفته مان کرده بود. حوالی ساعت 11 بود، پدرم برافروخته وارد حیاط شد، بی قرار و ناراحت داخل حیاط گام برمی داشت. گویا حامل پیامی بود اما نمی دانست چگونه و به چه کسی منتقل اش کند. مادرم با کاروان برای زیارت امام رضا(ع) عازم مشهد مقدس شده بود.
خدا امانت اش را گرفت
پدرم بعد از رفت و آمد کوتاهی به بیرون از خانه وارد جمع ما شد. علت بی قراری هایش را پرسیدیم که پدر پاسخ داد: خدا امانت اش را گرفت، برای شناسایی پیکر سیدرضا باید به سردخانه برویم. شوک عجیبی به ما وارد شده بود. همگی متحیر به هم نگاه می کردیم. قیامتی بین من و اعضای خانواده ام برپا شده بود. برای شناسایی پیکر شهید راهی سردخانه شدیم. حال مساعدی نداشتیم. همه حیران بودیم از این که با چه صحنه ای مواجه خواهیم شد. بعد از اتمام این جملات اشک هایش جاری می شود و با بغض می گوید: محل شهادت رضا، مهران است. در حالی که اشک و بغض امانش را گرفته است و جملاتش را بریده بریده بیان می کند، ادامه می دهد: زمانی که عملیات والفجر4 به پایان رسیده، رضا هدف اصابت گلوله قرار گرفته بود. بعد از 10 روز از زمان شهادتش در مرداد ماه، پیکر سیدرضا زیر آفتاب گرم و سوزان مانده و جنازه متورم و سیاه شده بود، رضا فقط سه ماه در جبهه بود که شهید شد. سید رضا علاقه شدیدی به رفتن به جبهه داشت، به دلیل سن کم کپی شناسنامه اش را دستکاری کرده بود و با خواهش و تمنا از پدر سعی کرده بود او را راضی کند، قرار بود پشت جبهه خدمات رسانی کند اما کمک آرپیجی زن شده بود.
مادر از سفر برگشت و...
صغری خانم بین سکوت و اشک هایش می گوید: مادرم روز بعد تشییع پیکر سیدرضا از سفر زیارتی اش به بجنورد آمد، به خواسته پدرم تمام پرده های مربوط به خبر شهادت را از در و دیوار بیرون حیاط جمع کردیم و لباس های سیاه را از تن درآوردیم تا مادر متوجه نشود چه اتفاقی افتاده است؟ وقتی مادرم وارد خانه شد شک کرد، چندین بار سوال کرد که چه اتفاقی افتاده است پدرم آرام آرام ماجرا را برای مادرم بیان کرد. شوک عصبی سختی به مادرم وارد و بیهوش شد. بعد از به هوش آمدنش دیگر ناراحتی خودش را بروز نداد و ما را دلداری می داد که پسرم در راه رفته است. مادر بی قرار بود اما اشک هایش را به ما نشان نمی داد.
دیدار با چنداستخوان پس از12 سال
فاطمه خانم دیگر خواهر شهیدان می خواهد از سیدعلی شهیددوم خانواده بگوید: شش ماه از شهادت رضا گذشته بود، همگی بی تابی می کردیم. خانه پر از سکوت و غم بود، سید علی اولین نفر از اعضای خانواده ما بود که با سپاه محمد(ص) به جبهه رفته بود، بعد از دو ماه مرخصی به خانه برگشته بود که خبر شهادت رضا را دادند. ما از او خواستیم به خاطر حال مادر و پدر به جبهه نرود اما سیدعلی گوشش بدهکار نبود. خیلی خونگرم و با کودکان مهربان بود. در اسفند سال 62 او را مفقودالاثر اعلام کردند. او در عملیات خیبر مفقود الاثر شد. همرزمانش، سید علی را در عملیات خیبر در جزیره مجنون تیر خورده دیده بودند. عکسی را در تلویزیون عراق نشان داده بودند، با وجود این که عکس واضح نبود اما تصور می کردیم علی باشد. سال 74 در بهمن استخوان ها و پلاکش را آوردند.
مادر 12 سال رادیو به دست بود
فاطمه سادات و ذبیح ا... می گویند: نمی دانید در این 12 سال بی خبری از برادرمان بر ما چه گذشت. بعد از اعلام علی به عنوان مفقودالاثر، مادرم 12 سال رادیو به دست بود تا شاید نام علی بین اسرا باشد، فیلم سینمایی شیار143 در خانه ما تکرار شده بود و با تمام وجود آن را لمس می کردیم. او هرگاه به مهمانی می رفت سریع به خانه برمی گشت می گفت شاید از علی خبری برسد. با وجود این که شش ماه بعد علی را بدون دادن استخوان و پلاک شهید اعلام کردند اما 12 سال بعد پلاکش را آوردند. مادرم بعد از 12 سال چشم انتظاری نتوانست استخوان هایی را که به او نشان داده بودند، قبول کند. او وقتی استخوان ها را دید، گفت: این ها متعلق به پسرم نیست و نمی توانم قبول کنم.
بی قراری های مادرانه و صبر پدرانه
سید ذبیح ا... می گوید: مادر و پدرم برای دیدن بچه هایشان بی قراری می کردند و دلشان می خواست به کنار بچه های شان بروند. مادرم همیشه خواب فرزندان شهیدش را می دید درونش پراز بی قراری بود اما ظاهرش را برای ما صبور نشان می داد. مگر می شود این را متوجه نشد.پدرم هم صبورانه کنار مادرم دلتنگی هایش را پر می کرد. پدر و مادرم کنار برادرانم هستند. حال ما با دلتنگی های عزیزانمان چه کنیم؟ مادر و پدر سنگ صبور ما بودند.
مگر جبهه سهمیه ای است؟
سیدحسن سومین شهید خانواده، از سال 62 دوره آموزشی چند ساله را برای رفتن به جبهه گذرانده و به عنوان تخریب چی و غواص وارد جبهه شده بود اما برای این که مادر بی تاب نشود، به او می گفت در مسافرت است و به جبهه نمی رود. سید ذبیح ا... با گفتن این جملات ادامه می دهد: چندین بار به سید حسن گفتیم به خاطر پدر و مادر به جهبه نرود، ما دو شهید داده ایم اما او با عزمی راسخ می گفت مگر جبهه سهمیه ای است که چون دو شهید داده ایم دیگر کسی از خانواده نباید به جبهه برود؟
مادر و سر نیمه حسن
فاطمه خانم گریه کنان می گوید: روز شناسایی پیکر حسن قیامتی برپا بود، مادرم حالش عجیب بود. زمانی که به سردخانه رفته بودیم، داد می زد این حسن من نیست. صورتش ورم کرده و سیاه شده بود. مادرم فقط ناله می کرد. چندین لباس تن حسن بود او تک به تک لباس ها را نگاه می کرد و می گفت نه این حسن نیست اما لباس زیرش دست دوز خودمان بود. مادر بادیدن لباس دست خودمان سکوت کرد و خواست او را در آغوش بگیرد و صورتش را ببوسد. تا می خواست دستش را زیر سرحسن بگذارد و صورتش را ببوسد همگی روی پیکر حسن سر گذاشتیم و ناله کردیم و اجازه ندادیم مادر سرنیمه حسن را ببیند. او از ناحیه سر گلوله خورده بود. چهره حسن بعد از 10 روز از منطقه عملیاتی ماووت، در عملیات بیت المقدس2 از منطقه ای صعب العبور آورده شده بود.
فاطمه می گوید: حسن آمادگی شهادت را داشت. کمدی ساخته و کشوی مخفی تعبیه کرده بود. به یکی از دوستانش گفته بود و وصیت نامه اش را به همراه نوار صوتی اش برای ما گذاشته و سناریوی سوزناکی برای ما آماده کرده بود.
امتیاز خانواده شهدا یا امتیاز الهی
صغری خانم می گوید: ما فقط حرف مردم را می شنویم که می گویند، شما از امتیاز خانواده شهدا بهره مند هستید اما واقعا این طور نیست ما از امتیاز الهی برخوردار هستیم، افتخار می کنیم که پدر مادرمان نان حلال آوردند و برادرانمان به راه باطل نرفتند و راه حق را انتخاب کردند و تفاوتی بین ما و دیگر انسان ها وجود ندارد. اسم آنان تا ابد زنده است.فاطمه خانم می گوید: ما از کسی انتظاری نداریم. فقط دوست داشتیم رهبر انقلاب سال 91 که به خراسان شمالی آمده بودند، به خانه ما هم می آمدند. ما چشم انتظار ایشان بودیم. درباره سهمیه خانواده شهدا که برخی می گویند، واقعیت چیز دیگری است. نمونه آن کار نداشتن تمام فرزندان ماست. حتی برادر رزمنده ام محسن که با 10 درصد جانبازی درگذشت، فرزندانش اکنون بیکار هستند، بازهم عده ای می گویند تمام امتیازها برای خانواده شهداست. این حرف ها آزار دهنده است و ترجیح می دهیم هیچ وقت خودمان را معرفی نکنیم چون برخی ها تصورشان این است که ما از امتیازهای ویژه بهره مند هستیم. تنها خواسته ما گذاشتن نام سه شهید روی مکانی است تا آیندگان بدانند خراسان شمالی هم خانواده ای با سه شهید داشته است.