گروه پلاک عزت- طی روزهای قبل پس از بازگشت پیکر شهید مدافع حرم مجید قربانخانی که داستان زندگی و تحولش، او را به یک شهید محبوب تبدیل کرده است، خیلی ها را کنجکاو کرد تا درباره زندگی این شهید بیشتر بدانند. برخی اورا به دلیل شرایط خاص زندگی قبل از اعزام به سوریه، «حر شهدای مدافع حرم» می نامند. در روزهای گذشته و در نمایشگاه کتاب تهران هم نام این شهید بیشتر به زبان ها آمد. کتاب «مجید بربری» که درباره زندگی و سرنوشت این شهید به نگارش درآمده از کتاب های پرفروش نمایشگاه معرفی شد. در این مجال بخش هایی از این کتاب را با هم مرور می کنیم.
چرا بربری؟
میگویند داییهای پدرش نانوایی بربری دارند، مجید عصرها که از سرکار بر میگشت، پشت دخل بربری فروشی میرفت و نان دست مردم میداد. یکی میگفت مجید دو تا نان بده، آن یکی میگفت مجید چهار تا نان هم به من بده. سه تا هم به من و... همینطور شد که در محله نامش را مجید بربری گذاشتند وگرنه کار و بار مجید چیز دیگری بود.
بدنش خالکوبی شده بود
مجید خودمختار بود. از هیچ کس حرفشنوی نداشت. بدنش خالکوبی شده بود و چندین نوچه داشت. سال ۹۳ به پیادهروی کربلا رفت و به گفته خودش در بینالحرمین از امام حسین(ع) خواسته بود آدمش کند. سال بعد مجید به هیئتی رفت که آن جا درباره مدافعان و در مدح حرم و حضرت زینب(س) میخوانند و مجید در آن جا از شدت گریه بیهوش شده بود.
حرفهایش را اصلا جدی نمیگرفتیم
مجید هیچ وقت علاقهای به درس خواندن نداشت. تا کلاس هشتم خواند و برای همیشه کتابهای درسیاش را در قفسههای کتاب به یادگار گذاشت و کنار پدر در بازار آهن مشغول کار شد. درآمد روزانهاش را بین من و مادر و دیگر خواهرانم تقسیم میکرد، وقتی به این رفتارش معترض میشدیم، میگفت روزیرسان اصلی خداوند است. همه خانواده و فامیل آرزویمان بود که دامادی مجید را ببینیم، وقتی میگفتیم برایت آستین بالا بزنیم، میگفت: «داماد میشوم، عروسیام خیلی هم شلوغ میشود، ماشین عروسم به جای این که گل قرمز داشته باشد، گل سیاه دارد» و چون خیلی شوخطبع بود هیچکدام از ما حرفهایش را اصلا جدی نمیگرفتیم. مجید هیچ وقت اهل نماز و روزه و دعا نبود، اما سه چهار ماه قبل از رفتن به سوریه به کلی متحول شد، همیشه در حال دعا و گریه بود، نمازهایش را سروقت میخواند، حتی نماز صبحش را نیز اول وقت میخواند. خودش همیشه میگفت نمیدانم چه اتفاقی برایم افتاده که اینطور عوض شدهام و دوست دارم همیشه دعا بخوانم و گریه کنم و در حال عبادت باشم. در این مدتی که دچار تحول روحی و معنوی شده بود همیشه زمزمه لبش «پناه حرم، کجا میروی برادرم» بود؛ ارادت خاصی به حضرت زینب(س) داشت.
قهوهخانه حاج مسعود
صدای قلقل قلیان به گوش می رسید و بوی تنباکوی میوهای فضا را پر کرده بود. روی تختهای دو نفره و سه نفره، کنار هم نشسته، چای میخوردند و قلیان هم کنارشان بود. گاهی دودی از یک تخت بالا میرفت و چند ثانیه بعد در هوا محو میشد. این جا برای مجید ناآشنا نبود. بیشتر شب و روزهای جوانیاش را روی همین تختها با دوستانش گذرانده بود. مجید از راه رسید. یک دفتر و خودکار هم دستش بود. با بیشتر آن هایی که روی تختها نشسته بودند و گپ میزدند، سلام و علیک داشت، گاهی بعضی از آن ها حتی برای مجید بلند میشدند و جا برایش باز میکردند. یکی دو نفری هم نی قلیان را به سمت مجید کج میکردند و تعارفی به مجید میزدند.
- آقا مجید، طعم پرتقال، بفرما
+ نه داداش، من چند ماهی میشه که دیگه نمیکشم.
- ای بابا مجید جون بیا یه دم بزن، حالش رو ببر.
+ میگم نمیکشم، تو میگی بیا یه دم بزن.
و بیآن که پی حرف را بگیرد کنار حاج مسعود رفت. حاج مسعود مداح هیئت بود. بیشتر محرمها مجید در هیئت حاج مسعود سینه میزد و گاهی میداندار هیئت هم میشد. حاج مسعود در دوران بچگیاش به حج مشرف شده بود و از همان روزها حاجی قبل از اسمش مانده بود.
مجید سلام کرد و گفت:
- حاجی بیا کارت دارم.
حاج مسعود از اتاق بیرون آمد و با حوله کوچک دستانش را خشک میکرد.
+ جونم مجید، کاری داری؟
- بیا داداش، بیا حاجی جون چهارتا حرف قلمبه سلمبه یاد من بده، من سواد آن چنانی ندارم، میخوام وصیتم را بنویسم.
+ مجید، این دیگه از اون حرفهاست. خودت باید بنویسی، من آخه چی بهت بگم.
روی لبه یکی از تختها نشست و شروع به نوشتن کرد. مجید و حاج مسعود با هم زیاد خاطره داشتند. سالهای زیادی بود که با هم بودند. اول هم صنف بودن و بعد هم بچه محل بودنشان آن دو را کنار هم قرار داده بود. مسعود نگاهش کرد. یاد روزی افتاد که بچههای قهوهخانه خبردارشده بودند مجید قرار است به سوریه برود. دهان به دهان این حرف به گوش همه رسیده بود. خیلیها تعجب کرده بودند و میگفتند:
- نه بابا، این سوریه برو نیست. حالا هم میخواد یه اعتباری جمع کنه.
- آخه اصلا مجید رو سوریه نمیبرن، مگه میشه، مگه داریم.
پیکر شهید قربانخانی پس از ۳ سال ۶ اردیبهشت بازگشت و در گلزار شهدای یافت آباد تهران به خاک سپرده شد