یک روز همراه با جانبازان اعصاب و روان
تعداد بازدید : 30
به دکتر گفتم پرده گوشم را پاره کن تا صدای سوت را نشنوم
بهبودی نیا- از در آسایشگاه که وارد می شویم، چندنفر از جانبازان با لباس های آبی رنگ روی جدول های داخل حیاط آسایشگاه نشسته اند.
هنوز چند قدم نرفته ایم که یکی از آن ها با عجله جلو می آید و با حالتی خاص می گوید:« به خانواده ام بگویید به من سر بزنند، دلم برایشان تنگ شده،یادتان نرود حتما بگویید به من سر بزنند. 20 روز است که من را آورده اند این جا. دلم تنگ شده است.» این جانباز که این روزها دوران کهنسالی اش را پشت سر می گذارد، بعد از گفتن همین چند جمله به سمت دیگری از حیاط آسایشگاه می رود... این جا آسایشگاه جانبازان اعصاب و روان واقع در خیابان شهید رستمی مشهد است، محلی که تعداد زیادی از جانبازان اعصاب و روان در این مرکز نگهداری می شوند و بنا به اعلام یکی از مسئولان این آسایشگاه با وجود تمام دوندگی های چندساله شان هنوز از سوی علوم پزشکی مجوزی برای فعالیت آن صادر نشده است و مسئولان این آسایشگاه باید این مشکل را علاوه بر مشکلات موجود تحمل کنند.
خودم دستم را قطع کردم
علی اصغر کریمی یکی از جانبازانی است که با او همکلام می شویم . دست این جانباز از قسمت بازو قطع شده است. وقتی ماجرای مجروح شدنش را می پرسم می گوید : شب عملیات داخل قایق بودیم و با تجهیزات غواصی وسط عراقی ها گیر افتادیم. ساعت 4 صبح تیراندازی شدیدی شد و ترکش، سر یکی از دوستانم را که درست کنارم بود قطع کرد و ترکش بعدی هم به بازوی من اصابت کرد . ترکش با همان سرعتی که آمده بود، دور شد و چند ثانیه بعد متوجه شدم دستم تنها با چند رگ و پوست از بازویم آویزان است،در همان گیر وداریکی از دوستانم دستم را با پارچه بست. درد زیادی می کشیدم آن قدر درد دستم شدید شد که برای رها شدن از این درد دست انداختم و همان چند رگی را که دستم را به بدنم وصل کرده بود کندم و دستم را داخل آب انداختم. عراقی ها دور تا دورم را گرفته بودند، اسیر شدم وسه روز من را در اردوگاه به حال خودم رها کردند. زمانی که تیر خوردم اکسیژنم تمام شده بود؛ من غواص بودم. در اردوگاه هیچ کس اسم و فامیل ام را نمی دانست و بی نام و نشان بودم . بعد از مدتی من را به بیمارستان بردند.»
کجای صحبت ام بودم؟
چند لحظه سکوت می کند، گویی در یک لحظه همه چیز از یادش می رود از جانبازی که کنارش ایستاده است، می پرسد:«کجای صحبت ام بودم؟» وبعد ادامه می دهد:«در بیمارستان های عراق بودم که از سازمان صلیب سرخ آمدند و اسم ما را وارد فهرست اسرا کردند و بعد از سه سال اسارت آزاد شدم...».
من و یک گلوله آرپی جی
با چند جانباز دیگر همکلام می شوم، میزان جراحت های عصبی این جانبازان به قدری بالاست که نمی توانند روی جملاتشان تمرکز کنند.با راهنمایی مسئولان آسایشگاه با سید محمدرضا حسینی همکلام می شوم. حسینی کارشناس یکی از شرکت های دولتی است. وقتی از اودرباره نحوه مجروح شدنش می پرسم، می گوید:«یک روز که در ارتفاعات حاج عمران بودیم یک گلوله آرپی جی در چند متری من فرود آمد و همان لحظه بود که موج آر پی جی من را گرفت وبعد از آن یک ترکش مستقیم به سینه ام خورد.سنگرهاآتش گرفته و دود همه جا را گرفته بود. همان لحظات بودکه موج انفجار من را گرفت و از همان زمان تا امروز صدای ممتد سوت توی گوشم هست تا همین الان که با شما صحبت می کنم.»
خانه ام را به آتش کشیدم
وقتی از حال و روزش بعد از موج گرفتگی می پرسم، می گوید:بعد از برگشتن از جبهه به خاطر این که از ناحیه اعصاب و روان مجروح شده بودم خانواده ام به شدت اذیت شدند. یک روز که کسی در منزلمان نبود، حمله عصبی به من دست داد و تمام خانه را آتش زدم .همسرم که باردار بود وقتی به خانه برگشت شوکه شد و فرزندمان پیش از تولد از بین رفت. از همان سال ها تا امروز اندوه از دست دادن این فرزند با من است و هر بار که دچار حمله عصبی می شوم و به هوش می آیم و متوجه می شوم به خودم یا دیگران آسیب رسانده ام، حس بدی پیدا می کنم. شاید چند روز حالم خوب باشد ولی همه چیز در یک لحظه اتفاق می افتد وبه همین دلیل تمایل زیادی برای برگشتن به اجتماع ندارم. مکثی می کند و ادامه می دهد، من دچار اختلال عصبی موج گرفتگی و افسردگی مزمن هستم که این افسردگی مقاوم به درمان است.
در همین لحظه آستین اش را بالا می زند و درباره زخم عمیق اما کهنه ای که روی مچش ایجاد شده می گوید:«یک بار بر اثر همین حمله های عصبی بود که رگ دستم را زدم.حالا نامه ای به رئیس بیمارستان نوشته ام تا برای همیشه در آسایشگاه بمانم وتحت مراقبت دایم باشم.حتی خانواده ام از این وضعیت خسته شده اند، آن ها حق دارند...».
به دکتر گفتم پرده گوشم را پاره کن
این جانباز سال های دفاع مقدس می گوید: سال 1365 بود که دچار موج گرفتگی شدم. از همان سال ها صدای سوت را دایم داخل گوشم احساس می کنم،شما تصور کنید چند روز دچار این حالت باشید.چه حسی به شما دست می دهد؟من چند سال پیش به دکتر رفتم و برای خلاص شدن از این عذاب به دکتر گفتم «پرده گوشم را پاره کن. شاید با کر شدن این صدا قطع شود» اما دکتر در پاسخ به من گفت:«این صدا داخل ذهن و سر توست و تا روزی که زنده ای با تو همراه است.»همین الان که باشما صحبت می کنم صدای این سوت ممتد را حس می کنم هر چه اطراف ما شلوغ تر باشد این صدا بیشتر می شود. این درد، برای هیچ کس قابل تحمل نیست».
عکس ام را حتما چاپ کن!
وقتی درباره رفتار همکارانش در شرکتی که در آن مشغول کار است از او می پرسیم، لبخند تلخی می زند، سرش را به نشانه تاسف تکان می دهد و می گوید:«بعضی از آن ها فکر می کنند من از روی عمد و برای فرار از کار به محل کارم نمی روم و می گویند، «حسینی بدون این که کار کند، حقوق می گیرد و جانبازی بهانه ای شده تا سرکار نیاید.»من از این حرف ها خسته شده ام.لطفا عکس من را در روزنامه چاپ کنید تا همکارانم و مردمی که پشت سر من و امثال من حرف می زنند متوجه شوند روزهایی که سرکار نمی روم در این آسایشگاه بستری هستم. این داستان مشترک من و تعداد زیادی از افرادی است که در این جا بستری می شوند».
اوادامه می دهد:«جانبازان قطع عضو مشخصه ای دارند که در جامعه مردم متوجه شوند این افراد جانباز هستند اما من و امثال من را که ظاهر سالمی داریم به عنوان جانباز نمی شناسند.»
من و جدال عقل و عشق
وقتی از او سوال می کنم آیا از رفتن به جبهه پشیمان نشده، می گوید:«من سال 1365 به جبهه اعزام و چند بار مجروح شدم اما دوباره و دوباره به جبهه برگشتم. بعضی ها این روزها به من می گویند بعد از مجروح شدن چرا به جبهه بر می گشتی؟ در جواب آن ها می گویم بعضی چیزها کار عقل است و بعضی کارها کار عشق. ما بین عقل و عشق ،عشق را انتخاب کردیم.»