غلامرضا آذری خاکستر- مشهد مقارن انقلاب 1357 شاهد حوادث و وقایع مختلف بود. ماجرای حادثه آتش سوزی درزندان وکیل آباد از جمله وقایع دی ماه 1357است. این موضوع از جمله اتفاقات روزهای منتهی به انقلاب اسلامی در شهر مشهد بود که به آزاد شدن و فرار جمعی از زندانیان سیاسی در بند رژیم منجر شد. در آن روزها اخبار تظاهرات مردمی هم از طریق آنهایی که توسط رژیم دستگیر و روانه زندان می شدند به دیگر زندانیان می رسید و این کار سبب شده بود زندانیان سیاسی بازداشتی در جریان حال و هوای انقلاب قرار بگیرند.
روایت هایی از آن اتفاق در کتاب های «تقویم تاریخ خراسان از مشروطه تا انقلاب اسلامی» (1377-مرکز اسناد انقلاب اسلامی)، «تاریخ معاصر مشهد» (1392-مرکز پژوهش های شورای شهر مشهد) و همچنین «خاطرات محمدرضا حافظ نیا» (1390 انتشارات سوره مهر) منتشر شده است که در ادامه بخشهایی از آن را میخوانید:
در پنجم دی ماه، شورش زندانیان سیاسی و عادی زندان وکیل آباد مشهد موجب کشته شدن شش نفر و مجروح شدن 12نفر شده است.[1] گزارش ها حاکی از آن است: عصر روز پنجم دی ماه 57 خبر رسید که در زندان مشهد هفت نفر از زندانیان سیاسی به علت داشتن شرایط بد دست به تظاهراتی زده اند و از طرف مامورین تیراندازی شده است. زندانیان، درهای زندان را شکسته و آن چه را نزدشان بوده آتش زده اند. این آتش به نقاط دیگر سرایت کرده و شعله های دود سراسر زندان را فرا گرفته است. مردم به محض شنیدن خبر، سواره و پیاده به طرف زندان حرکت کردند.[2] با رسیدن این خبر به بیت آیتا... العظمی شیرازی، ایشان جلسهای ترتیب می دهد و موضوع را با سایر علما و مبارزین مطرح میکند و در پایان قرار می شود که سیدمحمدعلی شیرازی به اتفاق چند نفر دیگر برای حل مشکل به زندان بروند. وی نحوه حضورش در زندان را این گونه توصیف می کند: یک نردبان بلند آتش نشانی روی دیوار گذاشتند، بنده رفتم و شروع کردم به صحبت کردن که ما از طرف آیت ا... سیدعبدا... شیرازی و علمای شهر آمده ایم؛ علما همه در منزل آقا [آیت ا... سیدعبدا... شیرازی] جمع هستند و من هم حامل پیامی هستم. ما در جهت خلاصی شما از دست این عمال رژیم زمینهسازی کردیم.[3]
ماجرای آتش سوزی در زندان وکیل آباد به نقل از یکی از زندانیان سیاسی آن زمان قابل توجه است. محمدرضا حافظ نیا که در 23 مرداد 57 سرلشکر شهیر مطلق فرمانده تیپ 77 خراسان را به هنگام سان دیدن از سربازان، ترور کرده و پس از بازداشت و بازجویی، زندانی شده بود ، از مهرماه 1357 به زندان وکیل آباد منتقل شد. او در بخشی از خاطراتش به شورش در زندان وکیل آباد پرداخته و خاطرات آن روزهای پر التهاب را نوشته است.
رسیدن خبر انقلاب و تظاهرات به زندان
اخبار حوادث بیرون، از طریق تلویزیون زندان یا کسانی که در تظاهرات دستگیر و وارد زندان میشدند به داخل میرسید و حاکی از این بود که روز به روز تظاهرات اوج گرفته و قدرت رژیم کمتر شده و شهر هم شلوغ بوده است. همین وضعیت باعث شد تا زندانیها به فکر شورش بیفتند و زندان را به هم بریزند. ابتدا زمزمه آن از بند 2 و قسمت های دیگر آغاز شد. یادم هست یک زندانی جوان که فکر میکنم گرایش چپی داشت، این حرکت را شروع کرد و به آن دامن زد. کار به جایی رسید که زندان به آتش کشیده شد و به نقاط مختلف سرایت کرد. همزمان زندانی ها انبار، کارگاه و آشپزخانه را تصرف کردند و به برخی ابزارها دسترسی پیدا کردیم. در واقع میتوان گفت به سلاح سرد مسلح شدیم. این موج آتش زدن بندها به همه جا رسید و بند 5 را هم فرا گرفت. ابتدا تصور میشد چند تخت و تشک در حال سوختن است و مسئله خاصی نیست غافل از این که ظاهراً یکی دو زندانی میان آتش گرفتار شدهاند. متأسفانه مدتی که گذشت بوی بدی انتشار یافت و معلوم شد یکی دونفر در شعلههای آتش سوخته و از دنیا رفتهاند.
همه چیز بههم ریخته بود. آب هم قطع شده بود. با آن که زندان در اختیار زندانیان بود ولی در محاصره کامل قرار داشت. مواد غذایی و خوراکی نبود و نیروهای امنیتی محافظ هم در فواصل مختلف یا گاز اشکآور به داخل زندان پرتاب میکردند یا گاهی اوقات با تیراندازی، افراد را هدف قرار میدادند. چند نفری هم زخمی شده بودند.
تا این که مسئولین زندان تصمیم گرفتند تعدادی از زندانیان به ویژه زندانیان سیاسی و آن هایی را که پرونده سنگینی ندارند، آزاد کنند. این ها را از تنها مدخل زندان و سوراخ یک قفس فلزی بالا میکشیدند و آزاد میکردند؛ چون جرئت نمیکردند در زندان را باز کنند و میترسیدند هجومی صورت بگیرد.
خبر به مردم رسید
مردم شهر مشهد وقتی شنیدند که زندان بههم ریخته و شورشی صورت گرفته است، بهطرف زندان حرکت کردند. منتها پیش از آن که مردم بخواهند در اطراف زندان استقرار پیدا کنند، رژیم، حلقهای از نیروهای نظامی را با تجهیزات کامل و تعدادی تانک دور زندان چیده بود، این گروه غیر از حلقه نیروهای محافظ زندان بود.
زندگی در یک ویرانه
روزها یکی پس از دیگری سپری میشد و وضع بسیار آشفتهای داشتیم، نه غذا بود، نه آب کافی، نه وسیله گرمایی و نه هیچ چیز دیگر. زمستان سرد مشهد واقعاً طاقتفرسا بود. مردم نان های ساندویچی به ما میرساندند و مابین زندانی ها توزیع میکردیم. یک شیلنگ آب هم از بیرون تا همان قفس فلزی آمده بود که میرفتیم سطل های زباله را میشستیم و با آن ها آب میآوردیم و در محل بندها و سلول ها قرار میدادیم تا از آن ها استفاده شود. زندان واقعاً به یک خرابه تبدیل شده بود. چهره سیاه و کثیفی پیدا کرده بودیم، زغالی شده بودیم. هیچی نداشتیم، نه حمام و نه چیز دیگر. گاهی مجبور بودیم توی بشکههای زباله با چوب های کارگاه تخریب شده یا چوب دارهای قالی موجود در کارگاه، آب گرم کنیم و در همان هوای سرد و برفی خودمان را بشوییم.
فکر فرار
زندانیان به فکر فرار افتادند. درباره طرح های مختلف فکر شد تا این که همه به این فکر افتادیم برای خروج از زندان دالان زیرزمینی بزنیم، زحمت زیادی کشیده شد. نظریات مختلف ارائه و ابزارهایی هم ساخته شد، راهکار و محل مشخص شد و کار حفاری و احداث دالان آغاز گردید. زندانی ها روز و شب کار میکردند، منطقه هم آبرفتی بود، لذا کار در بستر شهر مشهد خیلی مشکل نبود. همه کار میکردند تا این که خبر دادند رسیدیم به خارج زندان و انتهای دالان را باز کردیم، همه نگران بودند مبادا سربازهایی که با تانک، ماشین و پیاده اطراف زندان میچرخند به داخل آن بیفتند. زندانیان هم خوشحال بودند که طرح با موفقیت انجام شده است و میتوانند فرار کنند. فرار نزدیک بود که گفتند: از آن طرف، دالان کشف شده است.
بههرحال طرح با شکست روبهرو شد و نتیجهای نداشت. همه ناامید بودیم تا این که اعلام شد باید طرح دیگری برای فرار بریزیم، گفتند بیاییم نردبانی درست کنیم و دیوار داخلی زندان را که به بندها منتهی میشد، سوراخ کنیم و نردبان را ببریم سمت دیوار بزرگتر که دیوار خارجی زندان بود و طنابی به پایین آن ببندیم. قصد داشتیم افراد از این طرف بروند بالا و از آن طرف دیوار خودشان را به پایین سُر بدهند، و فرار کنند. در واقع بهجای طرح زیرزمینی، طرح روزمینی مطرح شد.
روز 26دیماه 1357 خبر فرار شاه را شنیدیم. این خبر ولولهای در زندان ایجاد کرد و موجب خوشحالی و کسب نیرو شد، ضعف و پایان کار رژیم را میشد بهخوبی از این خبر درک کرد. در چنین اوضاع و احوالی زندانیان بیش از پیش در فکر یافتن راهی برای فرار بودند.
مشغول همین بحث ها بودیم که فکر فرار خودم نیز به ذهن ام رسید و آن را با یکی از دوستان مطرح کردم و نظر او را در این باره جویا شدم. لحظاتی به فکر فرو رفت و گفت: بد نیست. رفتم مقابل سوراخی که در دیوار داخلی زندان ایجاد شده بود. هوا سرد و مهآلود بود و نگهبان ها دید کافی نداشتند، اوضاع برای فرار مناسب بهنظر میرسید. هر چهار یا پنج دقیقه یک رگبار کورکورانه به اطراف شکاف دیوار شلیک میکردند. فضای بین جدار داخلی و خارجی دیوارهای زندان را هم به رگبار میبستند تا کسی فرار نکند.
آن جا ایستادم. با خدای خودم خلوت کردم. یک لحظه گفتم خدایا اگر من برای این نهضت اسلامی و برای راه تو مفید خواهم بود مرا نجات بده. در واقع با این دعا تصمیم به رفتن گرفتم. گفتم اگر من مفید هستم میروم، اگر نیستم مرا میزنند و باز هم به هدفم که شهادت است، میرسم.
منتظر ماندم رگباری که به شکاف ایجاد شده شلیک میکردند تمام شود تا بلافاصله خودم را به فضای بین جدارهای داخلی و خارجی زندان بیرون بیندازم. وقتی رگبار تمام شد. زمانی حدود 10ثانیه منتظر ماندم. بعد با یک خیز خودم را به آن طرف دیوار و منطقه ممنوعه رساندم. کسی آن جا رفت و آمد نمیکرد. پر از خار و خاشاک بود. بهدلیل مهآلود بودن هوا، نورافکن ها فضای زیادی را روشن نمیکردند.
تصمیم گرفتم مسافتی در حدود 50متر را سینهخیز از لابهلای بوتههای خار عبور کنم. به اواسط فضای بین دو دیوار رسیدم که رگبار شروع شد، کف زمین دراز کشیدم. رگبار که تمام شد مجدد به رفتن ام ادامه دادم. البته این را شنیده بودم که قبل از من چند نفری رفته و نردبان را به آن طرف بردهاند؛ همان نردبانی که پیشبینی شده بود روی دیوار خارجی بگذارند تا زندانیان بتوانند بالا بروند. من در همان مسیر بهطور مستقیم راهم را ادامه دادم، دیدم که نردبان هم آن جاست. از آن بالا رفتم. از انتهای نردبان تا بالای دیوار فاصله بود، به زحمت دستم را بالای دیوار گرفتم به حالت کمانی شکل و خمیده با زحمت بالا رفتم و روی دیوار دراز کشیدم تا ببینم آن طرف چه خبر است، دیدم طنابی به نردبان بستهاند و از آن طرف دیوار آویزان است. شرایط برای پریدن آماده بود...[4]
منابع
[1] تقویم تاریخ خراسان از مشروطه تا انقلاب اسلامی.به کوشش غلامرضا جلالی؛ با همکاری حسین طاهری وحدتی، عباسعلی قلیزاده. تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی. ۱۳۷۷، ص316
[2] انقلاب اسلامی مردم مشهد از آغاز تا استقرار جمهوری اسلامی به انضمام مقدمه و متن کامل قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران. رمضانعلی شاکری. مشهد: امام. ۱۳۵۹، ص114
[3] تاریخ معاصرمشهد، جلددوم (از شهریور 1320تا پیروزی انقلاب اسلامی).دکتریوسف متولی حقیقی. مرکز پژوهشهای شورای اسلامی شهرمشهد. مشهد.1392
[4] خاطرات محمدرضا حافظ نیا. به کوشش حمید قزوینی. تهران: شرکت انتشارات سوره مهر. ۱۳۹۰