مهین رمضانی – هنوزداغ سید امیرحسین تازه است. ازاشک هایی که درنیمه راه جاری شدن می ماند و بغضی که درگلویش می دود و فرو می خورد، پیداست. منیره خانم روی صندلی نشسته، رو به روی آقایان نجاتی، پیله چیان، مولایی و سادات شکوهی همرزمان امیرحسین درهیئت شهدای ادوات و من باید این لحظات را ثبت کنم.لحظاتی که اندوه مادر، دلتنگی ها وگلایه ای که ازنبودن حاج آقا داشته، با سکوت ونگاه های کوتاه پدردرهم می آمیزد و زمزمه ای که:« خدا کند قدردان این نعمت باشیم.»
اما پدرشهید آرام با دست های لرزان چای و شیرینی را تعارف مان می کند: « شیرینی بیشتربردار باباجان. »
هیچ نمی گوید، روی مبلی دورازما می نشیند و با وسواس نگاه می کند که همه پذیرایی شده باشند و کسی از قلم نیفتاده باشد.چشم هایی که غمش را پنهان می کند. سهم او سکوت است و نگاه منتظر.با صبوری باید دلتنگی های منیره خانم را، بهانه هایش را برای فرزندانش و اشک های وقت و بی وقت را مرهم باشد. مثل سیدامیرحسین شیرین زبانی میکند و کنارخانم می نشیند و می گوید: « قدر زر زرگر شناسد، قدر گوهر گوهری»؛ یادآوری قدرومنزلت حاج آقاست به حاج خانم.همسری که سال های زیادی درنبود پدر بچه ها را بزرگ کرده است.منیره خانم می گوید:« حاج آقا منزل نبودند. هر 25 روز یک بار به منزل می آمدند. من بودم وبچه های کوچکی که باید کارهایشان را انجام می دادم. حتی مجبور بودم در حیاط را به روی شان قفل کنم که مبادا بیرون بروند و اتفاقی بیفتد.»
شیطنت هایش را هم دوست داشتم
وقتی از این همه دلتنگی و بی قراری می پرسم، می گوید:«من برای بچه هایم زحمت زیادی کشیدهام. امیرحسین را خیلی دوست داشتم. با این که امیرحسین خیلی پر جنب و جوش بود اما شیطنت هایش را هم دوست داشتم. بعد از امیرحسین فرزند دیگرم سید هاشم هم درماموریت درراه طبس تصادف کرد و درگذشت. داغ این دو فرزند سخت بود اما خداوند صبرش را می دهد.»
وقتی همکارم عکس می گیرد حاج خانم بدون تعارف می گوید :« من دوست ندارم عکسم چاپ شود. امیرحسین دوست نداشت. بااین که گفته بود دوست ندارد برایش مراسم بگیریم اما دوبارمراسم گرفتیم. امیرمی گفت: آدم باید کارش را برای خدا بکند، این یعنی چه که برایم مراسم بگیرید. من هم دوست ندارم ازمن عکس بگیرید و چاپ کنید. »
پرانرژی و مهربان بود
بالاخره سال ها گذشت و امیرحسین قد کشید و بزرگ شد. نوجوان شوخ طبعی که جثه اش از بقیه بزرگتر بود؛ تنومند، پرانرژی و مهربان. برای خرید لباس عید به اومی گفتم: مادر، امیر جان چه لباسی برایت بخرم؟ دوست نداشت لباس نو بپوشد. برای بچه های دیگر لباس می خریدم و او هیچ نمی خواست تا این که روزعید بچه ها به سراغ لباس هایشان می رفتند و می دیدند نیست. بالاخره سراغش را که می گرفتیم معلوم می شد امیر آن هارا پوشیده و چون بزرگ تراز بقیه بود بعضا لباس وجوراب پاره می شد و سر و صدای بچه ها درمی آمد. اوهم می خندید و می گفت :« بالاخره شما هم که می پوشیدید، پاره می شد.»
13 ساله شده بود که دیدیم نامه ای گذاشته وخودش به جبهه رفته است، گویا شناسنامه اش را دستکاری کرده بود. من به هرجا که بگویید سرزدم، همه می گفتند:«خانم ما بچه ای با این سن وسال را اعزام نمی کنیم.» تا این که برادرم از اهواز تماس گرفت که امیرحسین این جاست. گفتم :«او که آموزش ندیده به چه درد می خورد که به جبهه برود.»
خاطره همرزم
حاج آقا نجاتی که آن زمان مسئول ادوات لشکر5 نصربوده است، در خاطره ای از امیرحسین می گوید:« عصر روز قبل ازعملیات (والفجر8) در سنگر قرارگاه نشسته بودم، گفتند یک نفر بیرون سنگر با شما کار دارد. بیرون رفتم و دیدم یک بسیجی با لباس خاکی و شال سبز دورگردنش ایستاده که من را دید وسلام کرد.»
او گفت :«من مسئول تجهیزات مینی کاتیوشا هستم اما می خواهم از شما اجازه بگیرم تا شب با نیروهای خط شکن بروم.» من به او اجازه ندادم. اواصرارمی کرد وپاسخ منفی من را که شنید، گفت: «من یک قایق برای خودم کنار آب گذاشته ام که امشب بروم. »
من گفتم:« شما کار بدی کرده ای، این قایق برای 11نفراست.»
اما او گفت:« من نیروها را هم با خودم می برم.»
من گفتم :« اجازه نمی دهم. اگر می خواهی بروی برو، اگر شما رفتی و شهید یا جانباز شدی به راه دل خودت رفته ای نه برای رضای خدا.»
امیرحسین شروع کرد به گریه؛ اشک می ریخت و مجبورم کرد اجازه بدهم و ازاو قول گرفتم که فردا باید سر مسئولیت خودش باشد. همرزمش رضا طباطبایی نیز می گوید :« بعد از مجروح شدن آقای نجاتی و انتقال او به پشت جبهه بازهم امیرحسین درخواست می کند با نیروهای خط شکن به جلو برود»
باید تا جایی که لازم بود سالم می ماند
او بیشترازمسئولیت و انتظارفرماندهان کارمیکرد. برای همین باید تا جایی که لازم بود سالم می ماند. به قول دوستانش آچار فرانسه بود، هر کاری از دستش برمی آمد، انجام می داد.پدرمی گوید:«من هم برای ماموریت به جبهه می رفتم. یک بارامیر حسین را دیدم. دوستانش خیلی راضی بودند و میگفتند:«حاج آقا خدا شما را خیربدهد، فرزندی که به جبهه فرستاده اید، هرکاری ازدستش برمی آید و آن قدر با ما شوخی می کند که ما احساس دلتنگی نمی کنیم.»
نمره قبولی را گرفت
مادر ازامیر حسین قول می گیرد که امتحاناتش را بدهد و بعد برای رفتن به جبهه آماده شود اما او به دنبال نتایج امتحانات هم نمی رود و نمره قبولی را از مدرسه جهاد در راه خدا می گیرد و دلش راضی است.مادر می گوید :« دوست داشتم بچه ها مذهبی تربیت شوند. ازهفت سالگی نماز میخواند. ازجبهه که می آمد، شب ها گوشه ای می نشست و راز و نیازمی کرد.»
لحظه شهادت به روایت 2 همرزم
حاج آقا مولایی وحاج آقا رضایی همرزمان سیدامیرحسین ازلحظه شهادت او می گویند.
سخت است درحضور پدر ومادرازنحوه شهادت جگرگوشه ای بگویی که در خودروی مهمات براثر اصابت گلوله سوخته و پودر شده باشد و بعد ازسال ها خاطراتی را یادآوری کنی که بهترین دوستان وهمرزمانت رفته باشند و توهنوزمانده باشی و هر روزآرزو کنی کاش توهم زودتر بروی.روزهایی که حاج آقا رضایی آرزو می کند ای کاش تمام زندگی اش را بدهد تا برای ساعتی دوباره درکنارامیرحسین باشد. اوبا امیراز سه ماه قبل ازعملیات آشنا می شود، درحالی که هیچ آشنایی با او ندارد. سید رضا سمت دیده بانی لشکر 5 نصر را بر عهده داشته است.وی می گوید:«من با این سید سه ماه از نزدیک آشنا بودم.دیده بانی ما بین دو نهر بود، هیچ سنگری نبود و قرار بود ما سنگر بزنیم. یک ماه ونیم کار کندن سنگر و پرکردن کیسه ها طول کشید.زمین مرطوب کار را سخت تر می کرد. شب ها باید سنگر می زدیم وسید امیر حسین روزها محل استقرار قبضه های کاتیوشا را آماده می کرد. دشمن متوجه فعالیت ما شده بود اما به عقلش خطور نمی کرد در این منطقه عملیات انجام شود. شهید مدنیان پیک دیده بانی هم بود و گزارش های من را به قرارگاه منتقل می کرد.»
خط آماده عملیات شد
امیرحسین بنا بود، پشتیبان بود، پیک بود، سنگرسازبود،مسئول آتشبار و تدارکات هم بود و همیشه چهره خندانی داشت که خسته نمی شد. من بعضی وقت ها گریه ام می گرفت اما او تکان نمیخورد، اگرما یک کیسه را دونفری حمل می کردیم او با هردست یک کیسه را جا به جا می کرد. تا این که خط آماده شد. بعد از آن غواص ها برای تمرین آمدند و ما با آن ها در ارتباط بودیم. فقط با تلفن هر 7، 8 روز با خانواده تماس می گرفتیم که ما اهوازهستیم و چه و چه... تا عملیات لو نرود.نیروها یک هفته قبل ازعملیات آمدند ومنطقه شلوغ شد. دیگر باید به خط می زدیم. من بی سیم چی فرمانده آقای نجاتی شدم.صبح عملیات قراربود امیرحسین تمام قبضه ها را به آن طرف آب ببرد. روز چهارم وپنجم عملیات حدود 24 بهمن من دردیده بانی بودم، از امیرحسین جدا شده بودم، امیرحسین کنار اسکله باید خودروی مهمات 506 را با چند نفر دیگر به خط منتقل می کردند. قرارشد در این انتقال شهید قهرمانی راه بلد گروه شود.
فقط یک مچ دست شهید قهرمانی را یافتیم
حاج آقا مولایی درباره لحظه شهادت می گوید: سید امیر حسین برای من دستی تکان داد و رد شدند و بعد ازلحظاتی گلوله ای کنارماشین خورد و ازماشین هیچ نماند. تنها مچ دست شهید قهرمانی را پیدا کردیم و ازنامه ای که در دستش بود شناسایی شد.آقا رضا طباطبایی دیگر همرزم شهید هم می گوید:« آشنایی من با امیرحسین سه ماه طول کشید.آن قدر با او انس گرفته بودم که شما نمی دانید صبح روز بعد که به منطقه رفتم ودیدم هیچ اثری از شهید نمانده چه حالی پیدا کردم. اگر این سال ها ادامه می داشت هیچ وقت احساس دلمردگی نمی کردم، چهره خندان، موهای بلند و سیمای نورانی که هیچ وقت از دیدن اوسیر نمی شدی همه چیزرا یک جا داشت. حاضرم تمام زندگی ام را بدهم تا یک بار همچون قبل ازعملیات با او باشم. همیشه کنارت بود و با اولین نگاه برعمق وجودت می نشست.» همرزمان شهید خداحافظی ومنزل شهید را ترک می کنند. مردان آرام وصبوری که ازرنج هایشان نمی گویند. آن ها برای دیدار با خانواده شهید آمده بودند. 24 بهمن ماه سالروز شهادت سید امیر حسین مدنیان در والفجر 8 است. خاطراتش را مرور کردند. چشم می چرخانم هیچ عکسی از شهید بر در و دیوار نمی بینم. مادر می گوید:« من نمی گویم مادر شهید هستم، هر کس مسئول کارخودش است. خدا کند قدردان این خون های ریخته باشیم...»