گروه پلاک عزت- یکی از آن ها مجید بود، جوانی ساده و صمیمی ولی با روحیه مردان بزرگ. دیگری محسن بود که بعدها کتابی درباره اش نوشتند به نام :«بچه مایه دار». در نگاه اول به نظر می آمد هیچ کدام شان مرد میدان جبهه و جنگ نبودند، اما هر چه خدا بخواهد همان می شود. مجید سال سوم دبیرستان بود که درس و تحصیل را رها کرد و به جبهه رفت، محسن نیز دانشجویی بود که بدون هیچ دغدغهای در رفاه زندگی می کرد، اما همه این ها را رها کرد و برای دفاع از کشورش به جبهه رفت و خدا سرنوشت هر دوی آن ها را به گونه ای قرار داد که امروز همه ما به آن ها حسرت می خوریم. به بهانه برگزاری بزرگداشت این دوشهید دیده بان، مجید کریمی و محسن محمدزاده که هردوی آن ها در یک موقعیت و در کنار هم به شهادت رسیدند، چند روایت را با هم مرور می کنیم.
10 روز بود که آمده بود
احسان طوسی، یکی از همرزمان این شهدا درباره نحوه شهادت شهیدان کریمی و محمدزاده می گوید: مجید حدود 10روز بود که به جبهه آمده بود. یک روز گلوله توپی آن طرف تر ازما خورد و دیده بان ارتش جلوی روی مان به شهادت رسید. همگی بدن مان سست شده بود و کسی دیگر نای راه رفتن نداشت؛ اما مجید با آرامش خاصی پیکر دیده بان را برداشت و به عقب انتقال داد. دو روز بعد تا بیسیم را روشن کردیم، عراقیها بلافاصله سنگرمان را زدند. شهید محمدزاده دم در سنگر ایستاده بود و شهید کریمی خیلی آرام و راحت روی زمین افتاده بود. سقف سنگر تخریب شده بود و تراورس به سر مجید خورده و به شهادت رسیده بود. شهید محمدزاده هم هنگام انتقال به عقب به شهادت رسید.عزیزی یکی دیگر از همرزمان این دو شهید، درباره آن ها می گوید: این دو شهید ویژگی های خاص و از طرفی مشترک داشتند. محسن محمدزاده 21 سال داشت و دانشجو بود و در سبزوار درس می خواند. مجید کریمی کم سن و سال بود و حدود 16 یا 17 سال داشت. در بجنورد مسجد امام خمینی(ره) پایگاه اصلی رزمندگان بود و از همان جا به جبهه اعزام می شدند. شهید مجید کریمی که اغلب یک عرق چین به سر داشت هر زمان در این مسجد حضور پیدا می کرد، شاهد سجده های طولانی او بودیم.
خانواده اش راضی نمی شدند
وی افزود: شهید مجید کریمی چون سن کمی داشت نه خانواده راضی به حضور او در جبهه بودند و نه بسیج او را اعزام می کرد. بین عملیات کربلای 4 و 5 بود که یک روز دیدم محسن و مجید توی خط هستند. به دلیل علاقه ای که بین این دو نفر بود به محسن گفتم مثل این که موفق شدی مجید را هم همراه خود بیاوری.در همان روزها به من خبر دادند که پدرم کسالت دارد. پیش خود احتمال دادم که از دنیا رفته باشد به همین دلیل عازم بجنورد شدم. روز هفتم یا هشتم بود که از بجنورد به خط برگشتم و به من خبر دادند که محسن و مجید در بیستم آذرماه 1365 در حالی که دیده بان بودند با همدیگر در خط کاسه در جزیره مجنون بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسیده اند.سید تقی آل نبی دیگر همرزم این دوشهید هم خاطره ای از شهید مجید کریمی نقل کرد و گفت: شهید کریمی جوان لاغر اندامی بود که برای اولین بار در جبهه حضور پیدا کرده بود. در آن سفر مجید مقداری آجیل همراه خودش آورده بود. در دیده بانی شرایط رزمندگان این واحد متفاوت بود و تخت داشتند. یک روز که به دیدن مجید رفتم، دیدم در طبقه اول آجیل هایی را که آورده، گذاشته وسط و با بقیه دوستان می خورد. من هم مشغول خوردن شدم. در این بین با خودم گفتم: کمکم خوردن نمی چسبد، چنگ بزنم و مقدار زیادی بردارم. در همان حال که بقیه مشغول خوردن آجیل بودند، دستم را به سوی ظرف آجیل دراز کردم و در یک چشم به هم زدن چنگ زدم و یک مشت آجیل برداشتم که همزمان با برداشتن آجیل سرم به طبقه بالا خورد و اسباب خنده بقیه را فراهم کرد. بعد از این ماجرا شهید کریمی رو به من کرد و گفت: ما آجیل را برای خوردن وسط گذاشتیم، این کارها برای چیه؟ من هم در جواب گفتم: دزدی و چنگ زدنش خوشمزه است.
محسن از وابستگی ها رها شد
اما روایت شهید محسن محمدزاده، روایت رها شدن انسان از همه تعلقاتی است که گاهی ممکن است این وابستگی ها آدمی را از پرواز بازدارد. محسن که جوانی دانشجو بود، به خوبی توانست مسیر خود را به سوی آسمان هموار کند.او اهل هنر، تئاتر و شعر بود و با قلم خود بخشی از خاطرات هشت سال دفاع مقدس را به تحریر درآورد، اما بالاترین و متعالی ترین هنرش 'شهادت' در راه آرمان هایش بود.محسن یکی از 30 شهید هنرمند استان خراسان شمالی است که نامش در زمره دو هزار و 60 هنرمند شهید شناسایی شده در کشور قرار گرفته است.
او دانش آموزی 16 ساله بود که راهی جبهه شد و در همین دوران در مرکز تربیت معلم سبزوار نیز قبول شد و زمانی که در 21 سالگی، بیستم آذر سال 65 در عملیات کربلای 4، در جزیره مجنون به شهادت رسید، بیش از سه سال از عمرش را در جبهه گذرانده بود. مادر شهید محمدزاده در خاطره ای گفته است: موقعی که شهید شده بود سفارش کرده بود که من در جبهه 20 روز نتوانستم روزه بگیرم به مادرم بگویید.
بچه مایه دار بود
غلامعلی نامجویان از دوستان دوران مدرسه محسن که از این شهید به عنوان 'بچه مایه دار' نام می برد، به ذکر خاطره ای از وی می پردازد:
خیابان شهید صفا، مسجدی دارد به نام 'دروازه گرگان' که محسن را آن جا دیدم، با لباس های اتو کشیده، عطر زده با لبخندی زیبا و دندان های سفید و براق. ناخودآگاه رفتم و به او سلام کردم. او هم فوری سلام کرد و حسابی تحویلم گرفت و باب رفاقت باز شد. از مسجد که بیرون رفتیم، توی ذهنم خانه شان را تصور می کردم، خانه ای شیک در محله مرفه نشین شهر، با پدر و مادری که احتمالا دکتر و مهندس هستند، همه این ها را از لباس شیک و اتو کشیده و چهره متبسم اش حدس میزدم، توی همین افکار بودم که ناگهان محسن، کلونی در چوبی یک خانه کلنگی را در 'چایلی کوچه' به صدا در آورد و پیرزنی در را باز کرد.
خانه ای بود دو اتاقه، با درهای چوبی زهوار در رفته، وارد اتاقی شدیم و ناهار خوردیم. دقت که کردم دیدم لباس های محسن آن قدر هم که به نظر می رسید نو نبودند بلکه تمیزی و اتوی آن بود که غلط انداز بود و من او را بچه مایه دار فرض کرده بودم.
در همین رفت و آمدها بود که متوجه شدم پدر محسن مقنی است و بر اثر حادثه ای خانه نشین شده، وضع مالی شان هم خیلی مناسب نبود و به گمانم محسن، برای درآوردن خرج خانه، گاهی کارگری هم می کرد.برادر از برادر می گوید: پدرم، اهل روستا بود و کردزبان و مادرم بتول خانم، ترک بود و بجنوردی، بعد از فوت پدربزرگم خانه کلنگی اش رسیده بود به سه دخترش که خوشبختانه خاله هایم سهم شان را طلب نکرده بودند و ما همان جا می نشستیم آن هم با درآمد ناچیز پدرم که حاصل زحمت کشی و عرق ریختن بود.
مادرم برای کسب خرج خانه، برای خواهرزاده هایش کار می کرد، داداش محسن هم تازه دست به کار شده بود که قضیه جنگ پیش آمد و در 16 سالگی به جبهه رفت.
جبهه رفتنش هم خیلی طولانی شد، با این که در جبهه بود در تربیت معلم سبزوار هم قبول شد. البته قبل از گرفتن مدرک، شهید شد و دانشگاه هم پس از عروجش مدرک لیسانس افتخاری برایش صادر کرد.