پای صحبت های جانباز دفاع مقدس «سیدعلیرضا شجاعی» و جانباز مدافع حرم «روح ا... بختیاری»
تعداد بازدید : 33
مسافران ایستاده بر دروازه شهادت
نویسنده : میرزاده
«از یک سو باید بمانیم که شهید آینده شویم و از دیگر سو باید شهید شویم تا آینده بماند. هم باید امروز شهید شویم تا فردا بماند و هم باید بمانیم تا فردا شهید نشود. عجب دردی، چه می شد امروز شهید می شدیم تا دوباره فردا شهید شویم». این جمله دلنشین از شهید "مهدی رجب بیگی" وصف حال بسیاری از دلدادگان اسلام و جان بر کفان این آب و خاک است. هر چند رجب بیگی و رجب بیگی ها رفتند و شهید شدند تا فردای آن ها شهید نشود اما برخی هم ماندند تا فردای آن ها که امروز ماست، باقی بماند. ایثارگران و جانبازانی که امروز، روایتگر خاطرات ایثار و شهادت اند... . در نخستین روزهای ماه مبارک شعبان و به مناسبت روز جانباز، قرارمان گفت وگو با دو تن از جانبازان سرافراز است. میعاد ما، گلزار شهدای بهشت رضا و در جوار مزار شهدای مدافع حرم. هر دو، در 17 سالگی به جانبازی رسیده اند. یکی در سال 1361 و پس از عملیات والفجر مقدماتی و دیگری، در سال 1392 در دمشق. یکی جانباز مدافع وطن و دوران دفاع مقدس است و دیگری، جانباز مدافع حرم.
وقتی که مادر فهمید ...
«سید علیرضا شجاعی» جانباز 70 درصد جنگ تحمیلی است که سال 1361 به عنوان نیروی داوطلب بسیجی، عازم جبهه شد. او درباره آن روزها می گوید: آن زمان 17 سال داشتم، از مشهد اعزام و تقریبا دو ماه پس از اعزام مجروح شدم. بعد از عملیات والفجر مقدماتی و در پاتک دشمن، بر اثر انفجار خمپاره، هر دو پای من از بالای زانو قطع شد. صحنه قطع شدن پا را به چشم خود دیدم. امدادگرها آمدند و من را از سنگر بیرون کشیدند، بعد از سه روز در بیمارستان دزفول چشم باز کردم. وقتی دیدم پاهایم قطع شده...».
از عشق و دلبستگی اش به مادر و نگرانی از حال او چنین می گوید: به اولین چیزی که فکر می کردم، مادرم بود با آگاهی کامل به جبهه رفته بودم و می دانستم که جبهه رفتن، اسارت و شهادت و جانبازی هم دارد. افتخار می کردم که در دفاع از کشور، مجروح شده ام، اما این که مادرم چطور با این موضوع مواجه شود، برایم سخت بود. البته خدا خواست و به آن ها هم صبر داد. از بیمارستان دزفول، به بیمارستان تبریز منتقل شدم و 10 روز آن جا بودم. در همین مدت، با مشهد تماس گرفتم و به برادرم گفتم که مجروح شدم. برای دیدنم به تبریز آمد. فکرش را هم نمی کرد که پاهایم قطع شده باشد. درست موقعی رسید که داشتند پاهایم را پانسمان می کردند، شوکه شده بود. برای آن که خانواده برای پذیرش موضوع قطع پاهای من آماده شود، برادرم با مشهد تماس گرفت و گفت که ممکن است پای من را قطع کنند. به مشهدکه رسیدیم به بیمارستان قائم(عج) منتقل شدم. در بیمارستان، صحنه را طوری آماده کردیم که مادرم در برخورد اول متوجه نشود، پاهایم قطع شده است فقط خواهرانم مدام می گفتند که قد برادرمان کوتاه شده است. بعد از آن که ملاقات تمام شد و خانواده ام رفتند، مادرم دوباره به اتاق آمد. وقتی که موضوع را متوجه شد، غش کرد... .
27 سال معلمی
از او درباره حال و روز فعلی اش و گذران زندگی می پرسم و این گونه پاسخ می دهد: حدود شش ماه پس از جانبازی، ازدواج کردم و الان چهار فرزند دارم. پس از مجروح شدن، به دنبال کار اقتصادی رفتم و یک دامداری تأسیس کردم که تا سال 1367 هم به همین کار ادامه دادم اما به دلیل مشکلاتی که برایم به وجود آمد، این کار را رها کردم و در نهایت، سال 1370 به استخدام آموزش و پرورش در آمدم و هنوز هم معلم هستم. 27 سال است که معلم هستم و در یکی از هنرستان های ناحیه 4 مشهد تدریس می کنم. رشته تحصیلی ام عمران است و «کارگاه ساختمان» تدریس می کنم. کلاس بسیار خوبی دارم. دانش آموزان خیلی خوب با من کنار می آیند و این هم لطف خداست، خیلی از همکاران تعجب می کنند و می پرسند چرا این قدر کلاس آرامی داری؟
جانبازی در جوار حرم حضرت زینب(س)
«روح ا... بختیاری» جانباز مدافع حرم 70 درصد ضایعه نخاعی است. سال 1392 و در سن 17 سالگی داوطلبانه به سوریه رفت و در آبان همان سال در روز عید قربان مجروح شد. او اولین جانباز قطع نخاع لشکر فاطمیون است و خاطراتش را برایمان روایت می کند: کمتر از سه ماه از حضورم در سوریه گذشته بود که در اطراف حرم حضرت زینب (س) به کمین برخوردم و در اثر شلیک گلوله مستقیم مجروح شدم. پدرم از گذشته با شهید «ابوحامد» ارتباط داشت و جزو افرادی بود که هسته اولیه لشکر فاطمیون را تشکیل دادند. اعتقاد داشتیم که باید از ناموس اسلام حفاظت کنیم و به همین دلیل، برای دفاع از حرم اهل بیت (ع) داوطلب شدم. تصور من از جنگ، چیزی بود که در فیلم های دفاع مقدس دیده بودم اما وقتی به سوریه رسیدیم، باورم نمی شد کشوری که آن قدر تعریف از آن شنیده بودم و حتی در روستاهای آن هم ساختمان های چند طبقه ساخته بودند، کاملا ویران شده بود. آن جا بود که تازه من توانستم واژه «امنیت» را درک کنم.
دستانم از گذشته هم قوی تر شده است
اوادامه می دهد: شهید ابوحامد، چند روز بعد از مجروح شدن من با پدرم تماس گرفته و گفته بود که یکی از اقوام شما در سوریه مجروح شده است. پدرم بیشتر پرس و جو کرده بود و در نهایت به پدرم گفته بودند که من سوار بر موتور بوده ام و زمین خورده ام و کتفم آسیب دیده است، بعد از آن، پدر و مادرم به حرم حضرت رضا (ع) رفته بودند و نماز شکر خوانده بودند. به من گفته بودند نخاع تو آسیب دیده است. اما من هیچ درکی از معلولیت نخاعی نداشتم. اوایل فقط گردنم حرکت می کرد و حتی دستان خود را هم نمی توانستم تکان دهم. حتی پزشکان هم گفته بودند که من به همان وضعیت باقی می مانم. شهید ابوحامد و پدرم گریه می کردند و ناراحت بودند که جوانی در این سن و سال با این وضعیت مواجه شده است اما مادرم می گفت: نامه ای از خدا برایمان نیامده که قرار است وضع روح ا... به همین صورت بماند و بهتر نشود. امیدوار بود که وضعیت من بهتر شود و همین طور هم شد. در ابتدا، دستانم توانایی تحمل هیچ سنگینی را نداشت اما کم کم توانستم از دستان خود استفاده کنم و حتی الان از گذشته هم قوی تر شده است.
رنجی که خانواده شهدای مدافع حرم می کشند
«روح ا...» از شرایط امروزش می گوید: پسر بزرگ خانواده هستم، پنج برادر و یک خواهر دارم. قبل از اعزام به سوریه، به سنگ کاری اشتغال داشتم اما الان قصد دارم ادامه تحصیل بدهم. خیلی ها می گویند مدافعان حرم برای پول رفته اند، خودم چندان ناراحت نمی شوم اما بسیاری از خانواده های شهدا هستند که از این سخنان رنج می برند. مدافعان حرم، برای پول و منافع دنیایی نرفتند. برای ارزش های دینی و برای انسانیت رفتند، ما برای اهل بیت رفتیم و باز هم می رویم... صحبت هایمان به نقطه پایان می رسد، «سید علیرضا» و «ابوحامد» یکدیگر را در آغوش می گیرند، بر مزار همرزمان شهیدشان فاتحه ای می خوانند و با چرخاندان چرخ ویلچرهایشان راهشان را ادامه می دهند، راهی که پیش روست ...