گفت وگوی خراسان رضوی با شاهد عینی شهادت غواصان دست بسته در عملیات کربلای 4
تعداد بازدید : 37
یکصد و هفتاد و ششمین غواص
نسیم سهیلی- سی سال است صحنه زنده به گور شدن غواصان دست بسته، خواب راحت را از چشمانش ربوده. هنوز صدای «ا... اکبر» آن ها در گوشش است. هنوز کابوس شبانه او ناله هایی است که از عمق زمین به آسمان راه می جوید. تنها 18 سال داشت که مقابل چشمانش تک تک آن ها را وارد قتلگاه کردند. گرد و خاک امان نمی داد، چشم ریز کرد تا بهتر ببیند. بولدوزرها و لودرها می آمدند و گودال مرگ لبالب پر می شد از خاک و خون. هر سال سالگرد عملیات کربلای 4 که نزدیک می شود، قلبش نمی تواند آرام گیرد و دردی که سال ها چون توموری بدخیم تن و روحش را فلج کرده، او را وادار می کند راهی بجوید تا بار امانت خالی کند. «محمد رضا یزدیان» از غواصان خراسانی عملیات کربلای 4 است؛ رزمنده ای که به گفته خودش تنها شاهد عینی فاجعه زنده به گور کردن غواصان است. همان غواصانی که دو سال قبل پیکر مطهرشان با دست هایی که بسته بود، تفحص شد و جای جای ایران اسلامی را عطرآگین کرد.او به خواست خدا به عنوان شاهد عینی ماجرای دردناک زنده به گور کردن غواصان، زنده ماند تا داستان جنایت رژیم بعثی را در حافظه خود نگاه دارد و به ما منتقل کند. اگرچه بلافاصله پس از رهایی از قتلگاه عراقی ها به شکنجه گاه روانه شد و چهار سال در اسارت بود. پس از آزادی، بسیار تلاش کرد تا ناگفته های خود را به گوشمان برساند. اما پیگیری هایش کارساز نشد و آن چه می گفت، برای کسی قابل باور نبود. ناگزیر دست به قلم برد و شرح کامل ماجرا را در کتاب خود نوشت. اما باز هم گوش شنوا و چشم بینایی نبود تا او را در تحمل بار سنگینی که سال ها بر دوشش مانده، یاری کند. دو سال پیش که پیکر پاک شهدای غواص وارد کشورمان شد، او مجدد به سازمان های مربوط مراجعه کرد و گفت به این 175 نفر بسنده نکنید... غواصان زیادی در اقیانوس خاکی بعثی ها غرق شده و به شهادت رسیده اند، نشانی شان را از من بپرسید، اما ...اگر چه هیچ کس اطلاعات دقیقی از تعداد غواصانی که در این عملیات به شهادت رسیدند، ندارد اما به یاد همه این شهیدان به ویژه 175 غواص شهید دست بسته، محمد رضا یزدیان را یکصد و هفتاد و ششمین غواص کربلای 4 می نامیم....
شرح نحوه شهادت غواصان ایرانی، از زبان خود راوی خواندنی تر است. متنی که دوازده سال پیش در کتاب بازماندگان نیمه جان به چاپ رسیده اما از چشم ها دور مانده است: «هرگز صحنههای رعب آور و وحشتناک آن روز را فراموش نمیکنم؛ گرد و خاک زیادی به هوا برخاسته بود و از هر طرف صدای فریاد و شیون، «ا... اکبر»، «یا زهرا» و «یا حسین» به گوش میرسید، اما آن وحشی های تنومند و خشن عراقی، با شقاوت و بی رحمی هر چه تمام تر با ابزار دستشان به هر کجای بچهها که ممکن بود، ضربه میزدند؛ دست، پا، صورت، چشم و... و این در حالی بود که بین بچه ها، افراد تیر و ترکش خورده و دست و پا شکسته، فراوان دیده میشد. از همه بی رحمانه تر صحنه ای بود که یکی از کماندوهای عراقی مشغول ضرب و شتم اسیری بود که شکمش پاره شده بود و رودههایش بیرون ریخته بود. آن کماندوی بی رحم، با شقاوت هر چه تمام تر، جفتپا روی آن برادر اسیرمان پرید و شکمش را با آن دل و روده بیرون آمده لگد مال نمود. فقط خدا می داند چند تا از بچهها در همین منطقه و در اثر ضرب و شتم های این وحشی ها به شهادت رسیدند یا دست و پایشان شکسته شد. با چشمان خونبار، این صحنهها را مشاهده می کردم و علی رغم این که از ترس مثل بید میلرزیدم، دلم لک میزد که کاش من هم در بین آن ها بودم و در کتک خوردن هایشان با آن ها شریک بودم . زیرا درد و رنج روحی و روانی ای که از مشاهده این بی رحمی ها نصیبم شد، به مراتب شدیدتر از تنبیهات بدنی آن ها بود. ای کاش از خدا چیز بهتری خواسته بودم!ناگهان یکی از کماندوها که از کتک زدن بچهها فارغ شده و از کاسه بیرون می آمد، متوجه من شد و به سویم آمد. به محض این که به من رسید، موهایم را گرفت، مرا از زمین بلند کرد و محکم با صورت به دیوار کوبید. خون از سر و رویم جاری شد. سپس، دست و پایم را گرفت، از زمین بلند کرد، بالای سرش برد و از همان بالا محکم بر زمین کوبید. آن چنان با شدت مرا به زمین زد که یک آن احساس کردم مغزم در دهانم ریخته شد و از هوش رفتم.زمانی که به هوش آمدم متوجه شدم به همراه تعداد دیگری از اسرای زخمی و نیمه جان، سوار ماشینی شبیه کمپرسی هستیم و در یک جاده خاکی به سمت مقصد نامعــلومی در حرکتیم. کمپرسی تکان های شدیدی داشت. مرتب به این طرف و آن طرف ماشین پرت می شدیم. چون بی حال و بی رمق بودیم، قادر نبودیم خودمان را حفظ کنیم. ساعتی گذشت و ما هنوز در راه بودیم. بالاخره سرعت ماشین، کمتر و کمتر شد. صداهای مبهمی مانند بولدوزر، گریدر یا تانک به گوش می رسید؛ احساس کردم دوباره ما را به منطقه جنگی آوردهاند. بالاخره ماشین بی قواره و درب وداغان ما توقف کرد و پس از کمی عقب و جلو رفتن، ایستاد. چون کاملاً بی رمق بودم، حتی نمیتوانستم کوچک ترین حرکتی بکنم؛ خون زیادی از من رفته بود. فقط کمی سرم را تکان دادم و خون های لخته شده روی صورتم را با آستین پیراهنم پاک کردم. دو درجهدار عراقی بالا آمدند و در کمپرسی یا ماشین را که به علت نیمه بیهوش بودن، بالاخره نتوانستم بفهمم دقیقاً چه نوع ماشینی بود، باز کردند. آن ها دست و پای بچهها را یکی یکی می گرفتند و از همان بالا به پایین پرت می کردند و روی هم می ریختند . مرا هم گرفتند و پرت کردند روی آن ها. صدای آه و نالههای ضعیف بچهها را به سختی میشنیدم. لودرها و بولدوزرها همان اطراف مشغول کار بودند و ظاهراً خاکریز میساختند، شاید هم گودال حفر میکردند. نفهمیدم دقیقاً آن جا چه خبر است. به خودم که آمدم، دیدم درجه دارهای عراقی اسرا را کشان کشان به سوی گودال ها می برند و داخل گودال پرت می کنند. دوباره برمی گردند و نفرات بعدی را روی آن ها می اندازند . آن دو درجهدار عراقی نزد من آمدند، دست هایم را گرفتند و کشان کشان به سمت چالهها بردند؛ تقریباً سه چهار متر مانده به چاله، صدایی به گوشم رسید که مرتب مرا صدا میزد: «محمد! محمد!» سرم را کمی بالا گرفتم. افسری که بلد بود فارسی حرف بزند و قبلا او را دیده بودم، صدایم می کرد. سرم را آهسته تکان دادم و لبخند تلخی زدم. جلوتر آمد و به زبان عربی چیزهایی به آن دو درجهدار گفت. آن ها هم مرا همان جا روی زمین رها کردند و رفتند سراغ بقیه اسرا. گرد و خاک خیلی زیادی به هوا بلند شده بود. خاک توی چشم هایم رفته بود و نمیتوانستم به راحتی جایی را ببینم. ناگهان متوجه شدم لودرها بیلهایشان را پر از خاک کرده و روی اسرای درون چاله می ریزند. نالههای اسرا بلندتر شده بود، اما لودرها بی توجه به ناله و شیون اسرا مرتب روی آن ها خاک می ریختند. شروع کردم به فریاد زدن. هر چه «ا... اکبر» میگفتم کسی توجهی نمیکرد. انگار کسی صدایم را نمیشنید و فقط خودم صدای خودم را میشنیدم. هر چه تلاش کردم به صورت سینهخیز خودم را به چالهها برسانم، نتوانستم. مشاهده این همه شقاوت و جنایت، امانم را بریده بود اما انگار همه چیز برایم حالت وهم و خیال را داشت. تمام رمقم گرفته شده بود . دیگر چیزی نمیدیدم، دوباره از هوش رفتم و هیچ نفهمیدم... .
به هوش که آمدم هوا تاریک بود. من را سوار ماشین آیفا کرده بودند و به مقصد نامعلوم میبردند. میتوانستم چراغ های روشن زیادی را ببینم. حدس زدم به شهر بصره نزدیک میشویم. روز هولناکی را پشت سر گذاشته بودم ... .»
می گفتند سیاه نمایی کرده ام!
این غواص بازمانده لب به گلایه می گشاید و می گوید: «پس از آزادی، اطلاعاتم را به صورت مکتوب و شفاهی به ستاد آزادگان و بنیاد شهید ارائه دادم و پس از بی توجهی هایی که دیدم، کتاب «بازماندگان نیمه جان» را نوشتم. با این که در آن کتاب کاملا به واقعه اشاره کرده بودم اما باز هم کسی به آن توجهی نکرد. حتی درباره کتابم نقدی نوشتند و گفتند سیاه نمایی کرده ام! شما ببینید من چه درد و رنجی را این سال ها تحمل کرده ام! اگر این شهدا در سال 94 پیدا نمی شدند، هیچ کس از سرنوشت آن ها اطلاعی پیدا نمی کرد. جفایی را که طی سال ها بر خانواده این شهدا رفت، چه کسی می تواند پاسخگو باشد؟
فهرست سیاه مرگ
اگرچه بغض سنگینی در گلو دارد اما اندکی تامل می کند تا بتواند بر احساساتش پا بگذارد و ادامه ماجرا را روایت کند. می گوید: «در طول چهار سال اسارتم ، نام من همیشه در فهرست سیاهی بود که بعثی ها قسم خورده بودند آن ها را به شهادت برسانند و من سال ها دنبال چرایی اش بودم. آن ها نتوانستند پیدایم کنند چون اسمم را عوض کرده بودم و همه من را با اسم مستعار «محمد ویتامین» می شناختند که آن هم به دلیل دعوایم بر سر گرفتن قرص ویتامین از عراقی ها بود. امروز می فهمم آن ها می خواستند تنها بازمانده و شاهد این ماجرا را از بین ببرند... .
شش ماه سیاه
وی می گوید: آن جا مسئول آشپزخانه اردوگاه 11 بودم. عراقی ها دستور داشتند ما را شش ماه تمام شکنجه کنند، انواع شکنجه های جسمی و روحی، در این مدت روز را برایمان مانند شب سیاه کرده بود.یکی از شکنجه ها این بود که سیم های خار دار را با دست باز می کردیم تا آن ها از آن لوستر بسازند! زمین را می کندیم، خاک را الک می کردیم و دوباره می گفتند خاک را برگردانید سرجایش! در اتاقی کوچک زندانی مان کرده بودند که جا نبود هر دوپایمان را روی زمین بگذاریم. مجبور بودیم آن قدر روی یک پا بایستیم تا زمانی که خوابمان ببرد، گاهی از یغلاوی غذایمان برای اجابت مزاج استفاده می کردیم، چوب کبریت لای چشممان می گذاشتند و مجبورمان می کردند ساعت ها به نور خورشید خیره شویم، قرص هایی به ما می دادند که تنها هفته ای یک بار دستشویی برویم، روی هم به صورت دو طبقه یا سه طبقه ای می خوابیدیم، مجبورمان می کردند روبه روی هم بایستیم و توی گوش هم بزنیم، اگر هم کمی شل توگوشی می زدیم دمار از روزگارمان درمی آوردند و... .
اسطوره مقاومت
به این جا که می رسد اشک امانش نمی دهد. عینکش را بر می دارد، نم چشمانی را که زیر شکنجه بعثی ها کم سو شده است، می گیرد و می گوید: «پنجره ها را باز می گذاشتند تا صدای ناله های محمد تن و بدنمان را بلرزاند. این بدترین شکنجه روحی بود.» دوباره آه می کشد و ادامه می دهد: «شهید محمد رضایی، تنها فردی بود که می دانست من شاهد زنده آن ماجرا هستم. آن روز با شتاب به سراغم آمد و گفت مواظب باش، عراقی ها بو برده اند که من تو را می شناسم، ممکن است لو بروی! بعد بلافاصه او را گرفتند و آن قدر کتکش زدند که بچه ها چندین ساعت با فرچه پوست و استخوان های محمد را که به در و دیوار چسبیده بود، پاک می کردند. بعد او را در دیگ آب جوش انداختند و در دهانش صابون کردند تا خفه شد. وقتی خواستیم پیکرش را لای پتو بپیچیم گوشت و پوستش از هم وا می رفت. او اسطوره مقاومت بود و به خاطر من به شهادت رسید».
دستانمان بسته بود و سنگ می زدند
وی روایت دیگری بازگو می کند: «در آن عملیات ما می خواستیم بصره یعنی شاهرگ حیاتی عراق را بگیریم و هنگامی که عملیات لو رفت، بعثی ها از این پیروزی خیلی خوشحال بودند و می گفتند می خواستید بصره را بگیرید! ؟بلایی سرتان می آوریم که مرغان هوا به حالتان گریه کنند! ما را دست بسته بردند بصره و بین مردم چرخاندند. آن ها سنگ می زدند و تف به صورتمان می انداختند کینه عجیبی از ما به دل داشتند».
جوان ترین اسرا
من متولد 47 هستم و سال 65 تازه 18 سالم شده بود.
پسر دیگری به نام رجب هم بود که همسن و سال من بود و ما به عنوان کم سن ترین اسرا دراردوگاه بودیم. یک روز عراقی ها من را صدا زدند و گفتند «محمد، تعال ...تعال» و بعد عکس ما را که در روزنامه هایشان چاپ شده بود، نشان دادند، آن جا نوشته بود: «ایران بچه ها را به جنگ می فرستد».
حال و روز این روزها
سرانجام قایق خاطراتش پهلو می گیرد، اگرچه دردی مبهم هنوز سینه اش را می فشارد. دختر و پسر کوچکش در گوشه ای مشغول بازی هستند و بانوی خانه به رسم مهمان نوازی ایرانی ها حسابی سنگ تمام می گذارد و شرمنده مان می کند. لیوان آب خنکی نیز دست همسرش می دهد. گویی می داند التهاب و تالم هر روزه اش را چگونه باید آرام کند. آن ها 20 سال است که این لحظه ها را با هم زندگی کرده اند. یزدیان ادامه صحبت هایش را به حال این روزهایش پیوند می زند و می گوید: «بچه هایم که می خوابند، در تنهایی خودم گریه می کنم ... .
سال هاست از خود می پرسد «به شط که می زدند، اشنوگل بود تا نفس بگیرند اما زیر خروارها خاک، دست و پا بسته چه کردند ؟! » غواص آن روزها گرچه از شنا در دریای شهادت بازمانده، اما در خاطرات تلخ سی ساله اش غرق شده است. کاش ناگفته هایش مانند چوب کبریتی زیر پلک های خواب رفته مان بماند و بیدار نگه مان دارد یا چون سیلی محکمی ما را به خود آورد.