گزارش خراسان رضوی از آسایشگاه سالمندان در آستانه شب یلدا
تعداد بازدید : 29
یلدای تنهایی
نویسنده : محمد بهبودی نیا
چِشمُمِ بهَم زدُم دیدُم که کاسه خالیه
دگِه از آب اَنگورِش فقط دوچیکله باقیه
وَختی نا اُمید شُدُم از کرَمِ اوستا کریم
بیخِ گُوشُم یِکی گفت هَمُودوچیکله کافیه
صدایش میکنند «بیبی ربابه»... تمام دندانهایش ریخته و موهای سرش یکدست برف است. لبخندهای بیدندانش او را نزد مسئولان آسایشگاه به «خوشخنده» معروف کرده، یکی از پرستاران مرکز، زیر گوشمان میگوید:« مجهولالهویه است. سالهاست این جا زندگی میکند اما حتی یکبار کسی سراغش را نگرفته...» نیمساعتی کنارش مینشینیم. با شوق برایمان شعر میخواند و از یلداهایی میگوید که برایش خاطره شدهاند. عزم رفتن که میکنیم، نرسیده به چهارچوب در، ملتمسانه میگوید:« یه شعر دیگه بخونم بعد برو... ای ماه بلند ،آسمان خانه تو/ ای شاخه نبات ،بنده دیوانه تو /بیچاره منم از آن جمالت دورم / قربان نگاه خوب و جانانه تو...»
دلم برای پدر ومادرم تنگ شده
برای عیادت و تهیه گزارشی از شبهای یلدای قدیم به دیدنشان آمدهایم، راستی که جای هر کدام از این پدربزرگها و مادربزرگها، در بلندترین شب سال، دور یک کرسی یا در یک محفل خانوادگی، خالی است .در بدو ورود با چند بانوی سالخورده مواجه میشویم که در یک ردیف کنجی نشسته و گپ میزنند.«شیرین جان»، مدت کوتاهی است به خانه سالمندان آمده، وقتی میفهمد میخواهیم از «یلدا»صحبت کنیم، میگوید: «چرا شما جوانها میگویید، شب یلدا در اصل این شب، شب چله است...»بعد بدون این که منتظر جوابمان بماند، ادامه میدهد:« قدیمها خیلی خوب بود، یادم میآید وقتی بچه بودیم، شب چله که میشد با پدر و مادرمان از خانه میزدیم بیرون،هوا تاریک بود و با فانوس از کوچههای باریک رد میشدیم ، چند قدم که بالاتر میرفتیم، نور فانوس دیگری را میدیدیم. توی آن ظلمات، این فانوسها بودند که مسیر و آدمها را نشانمان میدادند. اصلاً شما میدانید چرا به این شب میگویند: شب چله؟ »
چرا؟
« آن زمانها برق نبود. هر خانواده با یک فانوس در کوچهها راه میافتاد سمت منزل بزرگ ترها. خلاصه یکهو میدیدی در یک معبر، دهها فانوس روشن است. پدربزرگهای ما به این شب «چهلچراغ» هم میگفتند و بعد از مدتی کاربرد این واژه تغییر کرد و شد، «شب چله » (مکث میکند) یادم می آید آن زمان که ما بچه بودیم شبهای چله برف تا زیر زانوهایمان بالا میآمد ،هوا آنقدر سرد میشد که وقتی به خانه پدربزرگ و مادربزرگمان میرسیدیم، دست و صورتمان از سرما حسابی یخ زده بود اما در خانه آنها یک کرسی گرم بود که سریع میخزیدیم زیر آن و جسم و جانمان گرم میشد.»از او میخواهم قدیمی ترین خاطرهاش را از شب چله تعریف کند. لبخند میزند و میگوید: من 70 سال از خدا عمر گرفتهام، قدیمی ترین خاطرهام شاید به 5 سالگیام برگردد (سکوت میکند و از گوشه چشمش، اشکی روی گونه چپش میغلتد) عجیب دلم برای پدر و مادرم تنگ شده...(عینکش را بالا میدهد و دستش را روی چشمش میگذارد تا جلوی سیل اشک را بگیرد)بیبی رقیه که کنار او نشسته، با خنده میزند سر شانهاش و میگوید: «گریه نکن، این بندههای خدا آمدهاند از شب چلههای قدیم ما بپرسند، نیامدهاند که گریههای مارا ببینند...»هر سه دقایقی در سکوت می نشینیم و خیره میشویم به پاییز آن سوی پنجره...
هندوانههای معجزهگر
بیبی رقیه آهی میکشد و بیمقدمه میگوید:« قدیمی ترین خاطره من از شب چله برمیگردد به همان پنج، ششسالگی ام، یادم میآید یک سینی بزرگ داشتیم که به آن«مجمعه» میگفتیم ، درون آن انواع میوه و خوراکیها از هندوانه و چغندر و شلغم بگیرید تا تکههای گوشت نمکسود و برگههای هلو و زردآلو و تخمه میریختیم. بعد همه دور کرسی مینشستیم و از آن سینی خوراکی تناول میکردیم...قدیمی ها اعتقاد داشتند هر میوهای که در شب چله بخورند خواص و فواید آن تا سال آینده در بدن آنها میماند و آنها را از انواع بیماریها حفظ میکند .مردم در آن دوران، هندوانه را عروس میوهها میدانستند و باور داشتند که همه امراض را درمان میکند و هرکس شب چله هندوانه بخورد ،گرمای تابستان سال بعد در او اثر نمیکند. »او ادامه میدهد :«یادم میآید آن شبها زیر نور کمجان فانوس میگفتیم و میخندیدیم ، هر ازگاهی از درز پنجرههای چوبی باد سردی درون اتاق میپیچید و ما بچهها درحالیکه تا گردن زیر کرسی بودیم، به قصههای پدربزرگمان گوش میکردیم. هنوز چهره پدربزرگ در ذهنم زنده است. با آن بیان شیوا و روایتهای شیرینش. از همه مهمتر یادم از گرمای کرسیهای قدیم نمیرود. به قول ما مشهدیها در سرمای استخوانسوز آن روزها زیر کرسی لوکه(جمع) میشدیم و خودمان را گرم میکردیم.»رو به خیرالنساء یکی دیگر از مادربزرگهای سفیدموی جمع میگویم:«شب چلههای شما چطور بود؟»با لهجه شیرین مشهدی میگوید:«مو بلد نیستُم مثل اینا شهری حرف بزنُم، اینا همِهشان با کلاسن ...»بعد همه باهم میزنن زیر خنده.او با همان لهجه شیرینش چند بیتی اشعار قدیمی میخواند و میگوید:«البته مو ای شعرها رِ شب چله برِه بیچه هام موخوندُم. با همی شعرا مِرَقصیدُم و بیشکَن مِزَدُم براشا. اونایم دور مو حلقه مِزدنُ و مرقصیدن... »بعد مثل این که خجالت کشیده باشد، با گوشه روسریاش چشمهایش را میپوشاند و ریز میخندد.
کرسیها و فانوسها
به اتاق معصومه خانم میرسیم. او تازه نماز مغرب و عشا را خوانده و هنوز سجادهاش روی تخت پهن است . موضوع گزارش را که میگوییم برایمان تعریف میکند:« قدیمها تا زمانی که کرسیها و فانوسها بودند، کسی جلوی بزرگترها حتی پایش را دراز نمیکرد و مهر و محبتها بیشتر بود. به نظر من آن فانوس ها و کرسی ها رازی در دل خودشان داشتند که آدم ها اینقدر به هم نزدیک می شدند. حالا که کرسیها جمع شده، احترام بزرگترها هم کمتر نگهداشته میشود. من همیشه به بچههایم میگویم، حالا که به این سن رسیده ام تازه فهمیدهام که هیچچیز دنیا ارزش غصه خوردن ندارد و زندگی خیلی زود میگذرد و همانطور که زندگی ما مثل باد گذشت زندگی آن ها هم سپری خواهد شد. حالا شش سال است که در خانه سالمندان هستم بچههایم گاه و بیگاه میآیند و یکساعتی کنار هم مینشینیم. وقتی به آن ها میگویم بیشتر کنارم باشید، میگویند بنایی داریم ، نقاشی داریم، گرفتاریم و... من هم به شوخی به آنها میگویم شما هم همه کارهایتان را گذاشتهاید برای شب چله ،کارهایتان را یکشب تعطیل کنید،شب چله که تا همیشه باقی نمیماند بالاخره بعد از این شب هم دوباره خورشید طلوع میکند و شماها میروید سرکارتان...»
«شب چله شما هم مبارک... »
از او خداحافظی میکنیم. از راهپله آسایشگاه که پایین میآییم یکی از سالمندان بهتنهایی روی تختی گوشه اتاقش نشسته و در حال بافتن جورابی است. یکی از متصدیان آسایشگاه برایمان می گوید که گویا هیچکس به دیدن او نمیآید ،او هرروز گوشه اتاقش مینشیند و تند تند جورابهای کاموایی میبافد ،بافتن جوراب که تمام میشود سررشته کاموا را میگیرد و هر چه را بافته باز میکند و دوباره نخهای کاموا را از نو رج میزند.در مسیر برگشت، چهره یکی از پیرمردهای آسایشگاه از ذهنمان دور نمیشود. وارد اتاقش که شدیم، با این که روی تخت دراز کشیده بود اما آغوشش را رو به ما گشود و در حالی که اشک از چشمانش جاری بود، نامی را به زبان آورد. نامی که هیچ کدام ما نبودیم. پرستارش آهسته توضیح میدهد که پیرمرد آلزایمر دارد و همه را با اسمی صدا میزند که هیچکس نمیداند کیست؟