او را یکی از وطنپرستترین سیاستمداران ایران نام دادهاند و چون جانش را پای همین علاقهاش به میهن گذاشت، نامش در تقویم تاریخ ماندگار شد. «سیدحسن مدرس» از رجل سرشناس سیاسی و مذهبی ایران بود که در مدت 67سال عمرش، فرازها و فرودهای زیادی را به واسطه باورهایش تجربه کرد و کمر همت بست تا استبداد را از این آب و خاک ریشهکن کند. سالگرد شهادت او، بهانهای است برای مرور پارههایی از زندگی او در کمتر از هفت دهه حیاتش:
ورود به عرصه سیاست
حسن مدرس از همان آغاز دوران جوانی به مسائل سیاسی و اجتماعی علاقه مندی نشان داد و چون سر پُرشوری داشت؛ در ایام شباب با برخی صاحبان قدرت و نفوذ که راه ناصواب میپیمودند درگیر شد. چنان که پس از بازگشت به اصفهان و به خاطر اعتراض و مبارزه با موقوفه خواران و حیف و میل کنندگان اموال عمومی که به درگیری او با بعضی از حکام مستبد شهر انجامید در مدرسه «جده بزرگ» مورد سوء قصدی نافرجام قرار گرفت. پس از پایان دوره استبداد صغیر، مقرر شد پنج تن از علمای برجسته در مجلس دوم مشروطیت حضور پیدا کنند، سید حسن مدرس با تأیید و تأکید علما و روحانیان نجف اشرف و اصفهان به عنوان نماینده مجلس برگزیده شد و پس از واگذاری منزل مسکونیاش در اصفهان برای امور عامالمنفعه راهی تهران شد. بدین ترتیب دوران حضور سودمند او در پنج دوره پیاپی مجلس شورای ملی (دوره دوم تا ششم) آغاز شد.مدرس از جلسه 195 دوره دوم مجلس که در 28 ذیالحجه 1328 منعقد شده بود، به عنوان نماینده در مجلس حضور پیدا کرد.
او برای اولین بار در جلسه 19 محرم1329 مجلس به ایراد سخن پرداخت و به دنبال آن طی جلسات آتی مجلس، نطقهای کارشناسانه را پی گرفت و خیلی زود حضور سودمند او در مجلس و نقش قاطعی که میتوانست در ارتقای جایگاه مجلس شورای ملی بر عهده بگیرد، مورد توجه نمایندگان، مجموعه حکومت و دولت و مردم قرار گرفت.
او در این مدت بارها طرحهای استعماری دولت را نقش برآب کرد و دست کشورهای بیگانه را از منافع داخلی کشورمان کوتاه کرد.
سیلی بزرگ ملت
رضاخان مهره استعمار پیر بود که در سال 1299 و با یک کودتا قدرت را در دست گرفت و در پی تثبیت قدرت آن، افرادی از جمله شهید آیت ا... مدرس(ره) را روانه زندان کرد. مدرس تا پایان کار کابینه سیاه سید ضیاء در زندان ماند و پس از سقوط آن، از زندان آزاد شد. در آن ایام، بار دیگر مجلسی تشکیل میشود و مدرس به عنوان نایب اول رئیس مجلس انتخاب میشود. مدرس در تمام شرایط سعی داشت با تکیه بر اسلام از حقوق مردم در برابر استعمارگران دفاع کند و در این راه از هیچ قلدری نمیترسید.حتی پای اعتقادش هم سیلی خورد. سیلی که بهانهای شد تا ملک الشعرای بهار در سرودهای با عنوان «جمهورینامه»، از تاثیر ایستادگی مدرس بگوید:
از آن سیلی ولایت پر صدا شد/ دکاکین بسته و غوغا به پا شد
به روز شنبه مجلس کربلا شد/ به دولت روی اهل شهر وا شد
چو آمد در میان خلق سردار/ برای ضرب و شتم و زجر و کشتار
دریغ از راه دور و رنج بسیار/قشونی خلق را با نیزه راندند
ولی مردم به جای خود بماندند/ رضاخان را به جای خود نشاندند / به جای گل بر او آجر پراندند
خلاصه حضور مدرس همه را ترسانده بود و همین شد که دومین ترور ناموفق زندگی او رقم خورد. او اگرچه در این واقعه زخمی شد اما در بیمارستان نظامیه، به مردمی که نگران حالش بودند گفت: مطمئن باشید من از این تیر نخواهم مرد، زیرا موتم هنوز نرسیده است.
آن رایی که گُم شد
مدرس در پنج دوره حضور پیاپی خود در مجلس، عرصه را بر وطنفروشان تنگ کرد. هنگام انتخابات مجلس دوره هفتم، تقریباً تمامی یاران و طرفداران مدرس در زندان به سر میبردند و هنگام رأی دادن، مردم به شدت تحت کنترل و فشار ماموران سلطنتی بودند و اگر میفهمیدند کسی به مدرس رأی داده، او را سخت مجازات میکردند. بعد از شمارش آرا، حتی یک رأی هم برای مدرس از صندوقها بیرون نیامد. خود شهید در این باره با لحن طنزآمیزی گفت: پس آن یک رأی که خودم به خودم دادم چه شد؟
تبعید و شهادت
مستبدان پس از این که با خدعه و نیرنگ نتوانستند مدرس را از سیاست کنار گذارند، به زور متوسل شدند. بنابراین دستور بازداشت و تبعید وی را صادر کردند و مدرس به خواف تبعید شد. وی مدت 9 سال را در خواف گذراند و در این مدت، فقط شبهای جمعه میتوانست به همراه مأموران به قبرستان برود. در ضمن خواندن فاتحه علامات مرموزی را روی خاکهای اطراف قبر ترسیم میکرد و این تنها تماسی بود که در این مدت با عالم خارج داشت. پس از آن مدرس را روانه کاشمر میکردند اما عمال حکومتی چون از این اندام نحیف و نفوذش در دل مردم میترسیدند، کمر به قتل او بستند. آنها شب 27 ماه رمضان، پس از خوردن چای، به میزبان که روزه بود تکلیف میکنند که او هم باید بخورد. مدرس پاسخ میدهد: من روزه هستم و در موقع افطار خواهم آمد.اما ددمنشان مقداری سم در چای او ریخته و او را مجبور به خوردن آن میکنند. مدرس اجازه نماز و مناجات میخواهد و پس از خواندن نماز، جلادان چای مسموم را در حلقومش میریزند و به انتظار مرگ بزرگمرد مینشینند. ولی چون نتیجهای نمیبینند، پس عجولانه عمامه را از سرش برداشته و دور گردن او میاندازند و او را خفه میکنند.بدین ترتیب سید شهید، پس از سال ها مبارزه و درد و رنج و زندان و تبعید، به فیض شهادت نائل میآید و نامش در تاریخ ماندگار میشود.
روایت نوه از پدربزرگ
خاطرات مهندس محسن مدرسی از نوادگان شهید مدرس: در دوران تبعید آقا که از سال 1307 تا 1316 یعنی نزدیک به 9 سال طول کشید، پدرم با تمام تلاشهایی که کردند فقط یک بار توانستند بروند آقا را ببینند و آن یک بار هم زیاد طولانی نبود. اغلب اوقات برای آقا نامه مینوشتند و در عین حال سعی میکردند ما را از آثار این حرمان دور نگه دارند. بارها از پدرم سوال میکردم که، «پدر! آقا جان بر نمیگردند؟ نمیآیند؟» ایشان میگفتند، «ان شاءا... می آیند.» بعدها که عقل رس شدم، توانستم مفهوم مسائلی را که پدرم قبلاً برایم تعریف کرده بودند، تجزیه و تحلیل کنم و بفهمم و به دیگران هم منتقل کنم. وی از حرمان برایمان میگفت و در سه چهار سالگی بود که من معنی کامل این حرمان را درک کردم. در آن زمان پدرم در کرمانشاه مأموریت داشتند. یک روز عصر بود که در منزل را زدند. در آن موقع برق نبود. من طبق روال همیشگی که به محض این که در را میزدند، میدویدم به طرف در، رفتم و دیدم دو تا مرد پشت در ایستادهاند و بقچهای هم دستشان است. پرسیدند، «منزل آسید عبدالباقی؟» بدون عنوان پدرم را نامیدند. من در را بستم و دویدم و موضوع را به پدرم گفتم. پدرم هیچ حرفی نزدند و رفتند دمِ در حیاط. من هم به تبع بچگی و کنجکاوی دنبال پدرم آمدم. پدرم بقچه را گرفتند و هیچ نگفتند. آنها فقط گفتند که:« آقای مدرس فوت شدهاند و این هم وسایل ایشان است.» پدرم جوابی ندادند و در را بستند و آمدیم داخل. پدرم سعی داشتند به هر طریقی من را رد کنند، ولی من نرفتم و پشت سر هم سوال میکردم که آیا آقا بزرگ میآیند یا نه؟ پدرم بقچه را که باز کردند، دو قطره اشک از چشمهای شان چکید، آهی کشیدند و زیرلب چیزی را زمزمه کردند. شاید هم فاتحه خواندند. من دوبار در زندگی، اشک پدرم را دیدم. پدرم بسیار مقاوم بودند. یک بار هم اشک پدرم را دیدم و آن هم در مقطعی بود که من حصبه گرفتم و رو به موت بودم.
منابع:
1.موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران
2.آستان نیوز
3.خبرگزاری فارس