بازخوانی ایستادگی در برابر کشف حجاب رضا خانی در هشتادو دومین سالروز قیام گوهرشاد
تعداد بازدید : 35
قیام حجاب
قیام مسجد گوهرشاد در سال 1314 مقدمۀ خونینی برای مقاومت مردم ایران در برابر دستورهای ضددینی رضاخان شد. در ۱۷دی همان سال نیز رضاخان میرپنج، فرمان ننگین اجباریشدن کشف حجاب زنان ایرانی را صادر کرد. این فرمان اوج سیاستهای ضددینی او را نشان داد، سیاستهایی که در سالهای ۱۳۱۴ تا ۱۳۲۰ مسبب جنگی فرهنگی و البته سخت بین چماقداران رضاخان میرپنج و مردان و زنان ایرانی شد؛ تا جایی که زنان زیادی در این سالها حتی برای نیازهای ضروری خود از خانه خارج نشدند. دبیرخانۀ «طرح ملی قیام گوهرشاد» در مدت محدودی که فعالیت خود را آغاز کرده، با رصد ظرفیتهای محتوایی و مردمی، هزاران خاطره از آن دوره را ضبط کرده است. البته این حرکت اندکی دیر آغاز شده است و بسیاری از کسانی که از آن دوران خاطره یا شنیدهای دارند، در قید حیات نیستند؛ اما دربارۀ کشف حجاب و برنامههای ضددینی رضاخان و روشنفکران وابستۀ آن دوره آنقدر حرف نگفته و خاطرۀ ننوشته و سندهای رونشده هست که همین حرکت دیرهنگام هم ثمرات فراوانی بههمراه خواهد داشت. با همین هدف، دبیرخانۀ طرح ملی قیام گوهرشاد از تمامی فعالان فرهنگی و اجتماعی برای پیوستن به نهضت جمعآوری خاطرات کشف حجاب رضاخانی دعوت میکند. حضور در مساجد و شناسایی شخصیتهای دارای خاطره، مصاحبه با پدربزرگها و مادربزرگها توسط دانشآموزان و جوانان و فراخوان پیامکی برای دریافت خاطرهها و فعالیتهای ابتکاری دیگر، زمینههای خوبی برای پیوستن به این نهضت فرهنگی و اجتماعی است. کتاب «چادری که جا نماند» شامل یکصد و دو خاطره برگزیده از مجموع خاطراتی است که این دبیرخانه گرد آورده است. مصاحبه های این گزارش با استفاده از محتوای این کتاب و با همکاری دبیرخانه طرح ملی قیام گوهرشاد و همچنین دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی مشهد تدوین شده است.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
فاطمه زینلی:
تعداد بازدید : 19
خواهرم مریض بود و در خانه مُرد
آن موقعها من هنوز کوچک بودم، اما چیزهایی که مادرمان برای ما تعریف کردند یادم هست. مادرم می گفتند که آمدند و گرفتند، آقایم را گرفتهبودند و دو شب نگه داشتهبودند. پدرم که آمده بودند تعریف میکردند که خیلی کشته دادیم، روی کشتهها ما را میدواندند و همانطور میریختند زنده و مرده با ماشین می بردند و برای ما این ها را تعریف کردند ولی ما کوچک بودیم... .
پدرم آن شب در مسجد گوهرشاد بود
فاطمه هستم، فاطمه زینلی اصفهانی. متولد مشهد، کوچه جوادیه طبرسی. آن روزکه پدرم را گرفته بودند. ما کوچک بودیم، تعریف میکردند که این ها دو شب آنجا بودند و بعدش دیگر بیرونشان کردند. شبی که مسجد قیام شده بوده پدرم آنجا بود. رفته بود سخنرانی بهلول. همان شب این ها را میگیرند. بعد نصفشان را میبرند، نمیدانم گفتند حالا یادم نیست در مسجد، یا یک مدرسه، میبرند آن جا. تعریف میکردند که میزدندشان، اذیتشان میکردند. مادرم میگفتند که میرفتیم میگفتیم بگذارید ما ببینیم همسرمان زنده هستند یا نه، ولی نمیگذاشتند. میگفتند نه. مادرم خیلی دنبالشان میگشتند، آخر شنیده بودند که همه را بردند و ریختند در چاه این را میگفتند نگران بودند که این ها هم با آن ها بودند یا این که با این زنده ها زندانی هستند. میرفتند خبر میگرفتند ولی جوابش را نمی دادند.پدرم تعریف می کردند که داخل مسجد، بهلول منبر رفته بوده و میگفته با هم تیر می خوریم، با هم می میریم، یک دفعه همه را گرفتند و بهلول را هم فراری دادند. می گفتند خیلی ها رو کشتند و ما را روی آن ها میدواندند، مثل برگ درخت ریخته بودند روی هم. همینطور، بعدش ماشین آوردند همه را ریختند با ماشین بردند. گفتند بردند ریختند در چاه، آن وقت این ها را که زنده بودند گرفته و برده بودند.
می گفتند با چادر نیایید بیمارستان
خواهرم مریض و در بیمارستان بستری بود و مادرم هر روز به آنجا میرفت. رفتن با چادر به بیمارستان مشکل بود، گفته بودند این طوری به این جا نیایید. مادرم رفت به دکترها گفت حالا که این طور است مریض ما را بدهید ببریم خانه. خواهرم را به خانه آوردند و از آن پس هر دو، سه روز یک بار می بردند بیمارستان تا پهلویش را شست وشو بدهند. یک روز که او را برده بودند، موقع برگشت ، پاسبان چادر را از سر خواهرم کشیده بود. بچه هم زمین خورده و دماغش خونی شده بود. گریه کرده و گفته که من دیگر به بیمارستان نمیروم. واقعا هم دیگر دکتر نرفت و به خاطر سرطان در خانه درگذشت چون آن روز آخر که به بیمارستان رفته بودند پاسبان خیر ندیده آمده بود و در حیاط، چادر خواهرم را کشیده بود، آن وقت مادرم به پاسبان گفته حالا گفتند که چادر برداری، اما دیگر در حیاط که نگفتند بیانصاف، پاسبان گفته قانون است، چادر را کشیده و رفته ... .
یکی را جای مرده جا می زدند...
در یکی از روضهخوانیها که داشتند گریه میکردند، میگویند یک دفعه پاسبانها میدوند داخل، آن وقت صاحبخانه میگفته بگویید یک کسی مرده است. گریه میکردند که مثلا، زود یک کسی را می خواباندند میگفتند بگویید کسی مرده که گریه میکنند. روضه قدغن بوده. می گفتند روضه خوانیها تا اینقدر سخت بوده و نباید هیچ کسی روضهخوانی بکند.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
خاطرات مرحوم آیت ا... خزعلی از مواجهه زنان شجاع با نوچه های پهلوی
تعداد بازدید : 15
حوضی که آب ندارد، قورباغه لازم ندارد
من و پدرم فردای کشتار گوهرشاد به صحنه جنایت عوامل رضاخان رفتیم. آمدیم به سمت بست بالا و بست پایین و صحن نو که حالا صحن آزادی نام دارد، آن جا دیدیم یک نفر تیر خورده است و حالت نیمه جان دارد. از او پرسیدم: اهل کجا هستی؟ جواب داد: اهل خواجه ربیع. ما رفتیم و پس از مدتی که برگشتیم جان داده بود. در صحن آزادی مشهد هم کسی را دیدیم که اهل همدان بود، او نیز جان داده بود؛ البته او با وضع بسیار وحشتناکی کشته شده بود. دیدن این صحنه ها چنان بر من تأثیر گذاشت که آن شب تب کردم. البته من آن هنگام 10سال بیشتر نداشتم و بنابراین جزئیات وقایع قیام گوهرشاد را در ذهنم نمی توانم تصور کنم. اما مطمئنم تعداد کشته ها بسیار زیاد بود چون زمانی که ما وارد صحن شدیم زخمی ها یا کشته ها را برده بودند. برخی تعداد کشته ها را تا سه هزار نفر تخمین زده اند البته دقیقاً نمی دانم این تعداد تا چه اندازه دقیق باشد. پدرم چون روحانی نبود و لباس عادی می پوشید مأموران معترض او نمی شدند. مادرم هم به ندرت بیرون می رفت تا همیشه حجابش را حفظ کند. سقوط رضاخان سرور و خوشحالی مردم را به دنبال داشت. خاطره ای از آن دوران دارم که تا اندازه ای روحیه اسلامی زنان مشهد را نشان می دهد. زنی شجاع و با ایمان در ایامی که رضاخان قلدر از ایران رفته بود، دو بار هندوانه را روی الاغی گذاشته بود پس از آمدن به شهر آن دو بار را روی زمین گذاشت. در همین لحظه یک پلیس جلویش قرار گرفت و از او خواست تا حجابش را بردارد. زن یک سیلی محکم به پلیس زد و به او گفت: حوضی که آب ندارد، دیگر قورباغه لازم ندارد. حالا که رضاشاه رفته شما دیگر عرض اندام نکنید. این جریان برای من چنان دلچسب بود که همیشه شیرینی آن را در زندگی ام احساس می کنم.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
خاطرات محمد مهدی عبدخدایی از نحوه شهادت مادرش در جریان کشف حجاب رضاخانی
تعداد بازدید : 25
مادرم شهید شد، پدرم هشت ماه تحت پیگرد بود
آن چیزی که من درباره این موضوع بعدها از پدرم شنیدم این بود: «وقتی داستان کلاه و متحدالشکل شدن مطرح شد مردم تبریز بازارها را بستند و ما هم هماهنگ با مرحوم آیت ا... انگجی و آقا میرزا صادق آقا با این مسئله مخالفت کردیم. دولت در برابر ما مقاومت شدیدی کرد.» مردم تبریز هم بازارها را می بندند و با علما همراه می شوند تا این که دولت شروع به گرفتن مخالفین می کند. پدرم فانوس کشی داشت که اسمش آقا حسن قمه ساز بود. او هم عمامه و شال می بست. از قضا در این گیر و دار کسی که مأمور شده بود پدر مرا بازداشت کند، توی جمعیت برخورد می کند به این حسن قمه ساز و فکر می کند که او خود حاج شیخ است. وقتی او به خیال خودش می رود حاج شیخ را بازداشت کند مردم می ریزند و مأمور را به قصد کشت می زنند. این مأمور بد جوری مجروح می شود و بعد از جراحتی که دیده بوده فوت می کند. اتفاقاً همان شب پدر من عازم منزل مرحوم آیت ا... انگجی بوده، وقتی که ایشان وارد منزل آیت ا... انگجی می شوند، مأموران منزل را محاصره می کنند. داماد ایشان از پدرم خواهش می کند تا برای دور ماندن از چشم مأموران توی کتابخانه برود و مخفی شود. بعد داماد آیت ا... انگجی درِ کتابخانه را قفل می کند. مأموران می ریزند و آیت ا... انگجی را دستگیر می کنند و او را به شهربانی می برند و بعد بر می گردند تا خانه را تفتیش کنند. وقتی به درِ کتابخانه می رسند داماد ایشان که پدرم را توی کتابخانه مخفی کرده بوده به مأموران می گوید: «این جا ممکن است نامه های آقا باشدو مردم پیش آقا اسراری داشته باشند؛ آقا به همین زودی بر می گردد. شما که مأمور محلی هستید شایسته نیست مردم بگویند شما اتاق خصوصی آقا را تفتیش کردید.» مأموران هم وقتی می بینند در این اتاق قفل است منصرف می شوند و پدر من در آن خانه می ماند. به این ترتیب هشت ماه پدرم در تبریز تحت پیگرد بود.
اما مادرم در مشهد شهید شد. ایشان به مرگ طبیعی از دنیا نمی رود. در 21 سالگی و در دوران جوانی اش بیرون از خانه بوده که پاسبانی او را برای برداشتن چادر تعقیب می کند. مادرم فرار می کند و با عجله خودش را به خانه حاج کریم آقا کریمی می رساند. مادرم آن زمان باردار بوده و از ترس آن پاسبان، همان جا بچه اش را سقط می کند و خون ریزی آغاز می شود. این پاسبان مأمور ادارۀ ثبت بوده و اتفاقاً با پدرم کار داشته، می خواسته امضایی از پدرم بگیرد. خانۀ ما با خانۀ حاج کریم از پشت راه داشت، خانوادۀ حاج کریم مادر مرا می آورند خانۀ خودمان، چون حالش به هم خورده و وضع اش ناجور بوده است. پدرم می گفت: «آمدم توی خانه دیدم برادر بزرگت، محمد حسن، توی حوض است و بالا زن ها داد و قال می کنند و پاسبانی هم چادر مادرت را کشیده روی سرش و توی حیاط خوابیده. این وضعیت برای من تعجب آور بود. اولین کاری که کردم بچه را از توی حوض بیرون آوردم و بعد نامۀ این پاسبان را امضا کردم تا رفت.» بعد، معلوم می شود این آدم همان کسی است که چادر از سر مادر من کشیده. این پاسبان بعدها به فلاکت عجیبی گرفتار شد تا مرد. مادر من هجده روز بعد از این جریان فوت کرد. مرگ مادرم در سال 1316 بود. در این زمان من یک سال بیشتر نداشتم. در جریان واقعه مسجد گوهرشاد پدر می گفت: «من جزو علمای مشهور مشهد نبودم، به خصوص من نوعی تبعیدی بودم که در جریاناتی که پیش می آمد دیگر چندان دخالتی نداشتم. اما اجازۀ اجتهاد مرا پاکروان از من گرفته بود. در جلسه ای که بزرگان جمع شدند و مرحوم آیت ا... صدر – پدر امام موسی صدر- و آقا سید یونس اردبیلی هم بودند، پاکروان آمد گفت آقایان اجازۀ اجتهادهایشان را بدهند من، تا روی این اجازۀ اجتهادها مجوز عمامه صادر کنم. من هم اجازۀ اجتهادی که از مراجع نجف داشتم دادم به پاکروان. اما او اجازۀ اجتهادها را گرفت و دیگر به ما پس نداد. در نتیجه ما با عمامه نمی توانستیم بیاییم بیرون تا این که من نامه نوشتم به مرحوم آیت ا... شیخ عبدالکریم حائری و به مرحوم آیت ا... سید ابوالحسن اصفهانی که یک چنین قضیه ای برای ما پیش آمده. آن ها مجدد برای من اجازۀ اجتهاد نوشتند و فرستادند». البته پدرم در جریان مسجد گوهرشاد چند وقتی در اطراف مشهد مخفی می شود و بعد از مدتی می آید در محلۀ پاچنار نماز جماعت می خواند، بعد کم کم مخفیانه جلسات تفسیر راه می اندازد.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
تعداد بازدید : 29
چادر مادرم را جوری کشیدند که سوزن قفلی گلویش را خراشید
زهرا نجف پور 65 ساله، اهل روستای محمد آباد
پدرم بنا بود، مادرم هم خانه دار. ما هم سه تا خواهر بودیم، خواهر بزرگترمان زمان چادربرداری بوده. مادرم می گفت آن زمان قحطی نان بود و برای آن کوپن میدادند، برای گرفتن کوپن آمدیم شهر. اطراف خیابان پنج راه میدان اعدام همه باغ بود، دیگر آبادی نبود تا محمد آباد. مادرم می گفت: «دم میدان اعدام که رسیدم نان را گرفته بودم، میخواستم برگردم یک وقت دیدم از پشت سرم فریاد زدند چادربرداری و آژان ها از پشت سر چادر و روسری ام را کشیدند. مادرم زیر گلویش را سوزن قفلی میزد، میگفت جوری چادرم را کشیدند که سوزن قفلی باز، گلویم را خراشاند و آژان با دشنه ای که دستش بود زد وسط چادرم و آن را پاره کرد.
یک ماموری بود، خدا بیامرز مال همان محمد آباد بود، مادرم را میشناخته، به او گفته تو آمدی شهر چه کار کنی؟ گفته آمدم نان بگیرم، این ها چادرم را برداشتند. او یک دستمال بزرگ ابریشمی در کیسه اش داشته که آن را به مادرم داده و گفته همین را بینداز روی سرت، همین راه را که آمدی برگرد، برو و دیگر بالاتر نیا. کوپنت را بده من خودم برایت نان میگیرم، میآورم. مادرم میگفت همین که دستمال ابریشمی را داد به من، انداختم روی سر خودم. خواهرم هم دو تا دستش را گذاشته بالای سرش که موهایش معلوم نشود. میگفت بنده خدا آژان می گفته شما دیگر نمیخواهد شهر بیایی، هر وقت کوپن نان داری بده به من، خودم که میروم ماموریت وقتی که برمیگردم برایت نان میگیرم.
مردم با داس و کلنگ به سمت مشهد آمدند
یک روز دیدیم که در محمد آباد جار میزنند مردم بدوید سمت شهر، مردم بدوید حمله کردند، نیروهای شاه همه ریخته اند و مردم را دارند میکشند و از بین میبرند. هر کس داس به دست، بیل به دست، کلنگ به دست از محمد آباد حرکت کرد. پدر من هم سرکار بوده، میگفت با همان ماله و تیشه حرکت کرده بوده و هر کس با هر وسیله ای که داشته دستش، چوب،کلنگ، بیل و داس به شهر آمده، خلاصه مردهایی که توانستند و توانایی داشتند آمدند. به میدان اعدام که رسیدند مامورها جلویشان را گرفته بودند. گفتند اسلحه کشیدند رویشان، اتفاقاً یک نفر را هم تیر زده بودند و نگذاشتند جلوتر بیایند، همان مامور تعریف می کرد کشتار این قدر بوده که زنده و مرده را با بولدوزر جمع میکردند و میبردند جایی خاک میکردند.میگفتند در مسجد گوهرشاد خون جاری بوده آن زمان. جوی آبی بود که از بالا خیابان میآمد خون ها را از داخل صحن میشستند و همه را در این جوی آب میریختند که به این خاطر آب قرمز شده بود. مادرم میگفت مادر جان بیخودی انقلاب به دست نمیآید مادر جان ما هم این سختی ها را دیدیم.
زمانی که تیر اندازی میشود یکی دو نفر هم از محمد آباد آنجا بودند که چند تایشان کشته شدند. آن چند تایی که زنده ماندند، می گفتند: در گوهرشاد بهلول بالای منبر صحبت میکرد که ناگهان دیدیم از زمین و آسمان مامور ها ریختند و تیر و تفنگ میزدند. زنده و مرده همه را لت و پار میکردند، این ها هم که جان به در برده بودند جایی پناه گرفته بودند وگرنه اگر در صحن مسجد گوهرشاد می ماندند همه از بین رفته بودند. مثل حادثه منا چه کار شد آن سال؟ همه بالای هم ریخته بودند آنجا از بین رفتند، کشته شدند ،خفه شده بودند. میگفتند بعضی ها هنوز جان داشتند ولی آن ها را هم با مرده ها جمع میکردند و می بردند. بعد از آن هم حکومت نظامی شد و دیگرنگذاشتند برویم شهر، مامورها نمی گذاشتند هیچ کس تکان بخورد، اصلاً شهر را به دست گرفته بودند. یک هفته، ده، پانزده روز بود که دیگر اصلاً میگفتند هیچ کس از خانه اش بیرون نرود به خصوص زن ها. مادرم میگفت به زن ها میگفتند از خانه بیرون نروند چون امنیه ها و مامور های شاه ریخته اند و دارند زن ها را بی حجاب می کنند. این ها از خانه ها بیرون نمیرفتند و در همان روستا خانه همدیگر میرفتند. مثلاً کسی که ده من آرد داشت به دیگری می داد و نان می پختند و به هم کمک می کردند.
مردم جرات عزاداری هم نداشتند
اگر کسی روضه خوانی داشت می گرفتندش و سر به نیستش میکردند. مادرم میگفت: هرکسی روضه داشته، در خانه های در بسته می گرفتند و وقتی زن ها میرفتند بیرون یکی، دو تا با هم میرفتند تا مردم یک وقتی ردّ پایی پیدا نکنند. اما زن ها آخر شب خانه یک نفر جمع میشدند، پرده های ضخیم میکشیدند، اجاق روشن می کردند نه،چراغی نه هیچی شبانه برای روضه خوانی شان دیگچه درست میکردند صبح زود هم یک روضه ای میخواندند و دیگچه را پخش میکردند بی سر و صدا. روحانی که روضه می خواند هم بنده خدا عبایش زیر بغلش بوده و کلاهش را هم جمع می کرده و با یک عرق چین میرفته. اوضاع خیلی خیلی سختی بوده و خیلی سختگیری میکردند مثلا ماه محرم مردم جرات نداشتند سینه زنی کنند یا عزاداری ها در ملاء عام باشد بعد ها دیگر کم کم خوب شد.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
تعداد بازدید : 25
روایت روزهای مقابله با سیاست های رضاخانی
(عبدالرحمن امیرحسنخانی متولد 1315 در شهرستان فردوس)
17 دی 1314، گفتند باید از فردا آقایان با خانم هایشان بیایند بخشداری و خانم ها چادرهایشان را بردارند. مانتو و شلوار بپوشند و کلاه هم سرشان بگذارند. آقای سعادت قدسی، نام بخشدار بود و این مجلس چادربرداری در همان بخشداری اتفاق افتاد. همه آقایان با زن هایشان می روند و چادرهایشان را برمی دارند و کلاه می گذارند سرشان و با مانتو و شلوار می آیند بیرون. پدرم که فردی متعصب و مذهبی بود وقتی این خبر را می شنود، ناراحت می شود و به بهانه این که هوای فردوس خوب نیست و ما می رویم به ده هواخوری، خانواده مان را به دهی در 24کیلومتری فردوس به نام درگور، می برد. ما 7 سال آنجا ماندیم، بعد آمدیم به فردوس. اصلا، کسی هم متوجه نشد که ایشان برای چه رفتند و گرنه سخت می گرفتند. پس از آن دیگر تقریبا آب ها از آسیاب افتاده بود، در همین مدتی که آنجا بودیم دو تا ژاندارم بودند، یکی اکبرزاده، یکی هم به نام سید نصرا... این ها هفته ای یک دفعه یا دو، سه روزی یک دفعه می آمدند آنجا بازدید که ببینند کسی چادر دارد یا نه و پدرم از آن ها پذیرایی می کرد.یک روز که پدرم در منزل نبود، آن ها چادر خدمت کارمان را بر میدارند و همان جا آتش میزنند. خدمت کارمان ناراحت می شود و می گوید:
«الهی به گدایی بیفتی» . بعد از مدتی در همان زمانی که فردوس بودیم، فقیری آمد در خانه مان و خدمت کارمان رفت کمکش کند که می بیند همان ژاندارم است. بعد به او می گوید که سزای کارت را دیدی! ژاندارم ها دوتا بودند که با اسب می آمدند آنجا بازرسی. برزگر ها توی صحرا زیره ها را وجین می کردند و علف ها را می پیچیدند و اگر چادر می داشتند آن ها، از سرشان برمی داشتند. این ها معمولا همیشه یک روسری داشتند و تا می دیدند ژاندارم ها می آیند، چادر ها را می گذاشتند زیرشان که آن ها نبینند. من آن وقت حدود 5 سال داشتم. یک بار خودم شاهد برداشتن چادر از سر یک زن بودم. یک کارگر فراموش کرده بود چادرش را بردارد، آن ها که از راه رسیدند چادرش را برداشتند. ولی آتش نزدند و آن را توی خرجین اسبشان گذاشتند و رفتند. خلاصه کسی حق نداشت چادر سرش بگذارد. هرکس با چادر می آمد، حتما آن را از سرش برمی داشتند.بعد از آن، چند سال کلاهی آمد به نام کلاه دوره دار که می گفتند از انگلستان آمده. این ها را هم سر آقایان گذاشتند و به هر کدام یک کلاه، مجانی دادند.
یک روضه خوان داشتیم به نام کربلایی غلامرضا
روضه خوانی ها را هم قدغن کرده بودند. هر کس روضه می خواند، او را دستگیر می کردند. یک روضه خوان به نام کربلایی غلامرضا، در همان سال هایی که قدغن شده بود، در دهی بود که می فرستادند دنبالش، او را با الاغ می آوردند خانه مان. یادم هست، در ساختمان را می بستند و می رفتند توی اتاق، بعد به این آقا می گفتند روضه بخوان. نگهبان هایی هم دم در بودند و اگر کسی می آمد گزارش می دادند. بعد از مجلس روضه خوانی، همان شب باز او را باز می گرداندند.
خلاصه خیلی سخت می گرفتند و اگر می فهمیدند جایی روضه بوده صاحب روضه را دستگیر می کردند. خانمم یک دایی داشتند به نام آقای منتظری، ایشان معمولا در فردوس زندگی می کرد و شغلشان قنادی بود. می آمدند مشهد برای زیارت. زمان واقعه گوهرشاد هم رفته بودند زیارت و پای روضه نشسته بودند که یک دفعه صدای تیر و تفنگ بلند شده بود. این طور برایمان تعریف می کرد: آمدم بیرون و دیدم که مردم همین طور زمین می ریزند آن ها را به گلوله بسته بودند، من خودم را انداختم توی جوی و آهسته رفتم به آن طرف که از تیررس دور شوم. وقتی آمدم بیرون دیدم تمام خیابان پر از جسد است. ایشان فرار کرده بود دیگر، نفهمیده بود این ها را چطوری جمع کردند و کجا بردند اما می گفتند از خیابان پهلوی با اسب و پیاده آمده و شروع کرده بودند به تیراندازی...
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
تعداد بازدید : 38
روضه خوان ها را از منبر پایین می کشیدند
رجبعلی سلیمانی نیا، اهل روستای چهاربرج
روضه خوانی ها ممنوع بود. بنده خودم کشیک می کشیدم تا از طرف امنیه ها نیایند در مسجد و کسی را که روضه می خواند، بگیرند و ببرند. تا می آمدند فوری علامت می دادم زن ها فرار می کردند، اما خب 10 سال بیشتر نداشتم، شاید هم کمتر. رجب علی سلیمانی نیا هستم، فرزند محمد، متولد 1305 در روستا های اطراف چهاربرج. از اینجا تامشهد حدود 20 کیلومتر است.
پنهانی می رفتند در خانه ها روضه می خواندند
حکم کرده بودند هر جا روضه است بگیرید آن ها را، روضه خوانی ممنوع! می گفتند مردم دور هم که جمع شوند انقلاب می کنند. زن ها پنهانی می رفتند در خانه ها روضه می خواندند. یکی کشیک میداد که کسی نیاید. بله، این ها را به چشم خودم دیدم.
خودم روی بلندی می رفتم وقتی می خواستند در مسجد روضه بخوانند، بعد اشاره می کردم که دارند امنیه ها از پاسگاه میآیند و زود روضه خوانی را جمع می کردند دیگر. می زدند ها! می زدند شیخ را از منبر می کشیدند پایین. نمی خواستند دیگر روضه باشد، اسم امام حسین، در روضه باشد. بله. نزدیک همان مسجد مکان بلندی به نام قبرستان است. الان هم قبرستان است. یک نفر آنجا می ایستاد، من از آنجا علامت می دادم که جمع کنید. خدا لعنتشان کند، گفته بودند خانم ها باید سرشان لخت باشد، کلاه دوره دار بگذارند، کلاه فرنگی باشد. مادر خودم 7 سال نرفت به زیارت. وقتی هم که اصرار داشت به زیارت برود، رفت یک کلاه از همسایه ها قرض کرد، یک پالتوی بلند هم پوشید و رفت به زیارت.
گفتند نروید که همه را می کشند
سال 1314 که مسجدگوهرشاد جنگ شد، گفتند فردا از اینجا علم ها را بردارید و بروید به قیام، یعنی جهاد. بعدازظهر همان روز خبر آمد که تمام مردم را قتل عام کردند. به حساب مسلسل ها را بردند پشتبام های گوهرشاد. مردم هم با شمشیر و داس و از سر زمین هایشان آمده بودند. یکی از علما هم شیخ بهلول بود که آن زمان و روی منبر سخنرانی می کرد. خلاصه که بعد خبر آمد نروید که آنجا شما هم کشته می شوید، خیلی کشته شدند. شب هم که نمی دانید چه کار کرده بودند؟ ریخته بودند سرباز ها درها را بسته بودند، کشته ها را هم تا صبح جمع کرده بودند! در و پیکر مسجد را هم شسته بودند. روزی که در گوهرشاد درگیری شد، اینجا بزرگ روستای ما گفت فردا آماده باشید، علم ها را بردارید برویم به کمک که جنگ جهاد است.
تمام دنیا دیگر می دانستند که می خواهد کشف حجاب بشود، می دانستند که جنگ جهاد است، می گفتند برای چه سر خانم ها باید لخت باشد، ناراحت بودند مردم. من خودم شاید 7-8 سال بیشتر نداشتم اما ناراحتی پدرو مادرم و بقیه را می دیدم. خیلی سخت گرفته بودند و مردم نتوانستند به مشهد بروند، چند نفر هم که رفته بودند آمدند و گفتند هر کس را بگیرند، می کشند. چند نفری که آن روز مشهد بودند و دیده بودند و شنیده بودند، می گفتند آن هایی که زخمی شده بودند زیر جنازه ها پنهان می شدند، اما این ها را زنده زنده جمع می کردند داخل ماشین ها و می بردند. آن ها داد میزدند که ما سالم هستیم، اما همه را می بردند و می ریختند، حالا کجا می ریختند خدا عالم است، چاه کنده بودند، کانال کنده بودند..
پدرم ناراحت بود، مادرم گریه می کرد که وای این چه مغلطه ای است. خدا لعنت کند این رضاشاه و پسرش را. زمانی که کشف حجاب بود، کدخدا یک نفر نایب گرفته بود و یک نفر را هم نماینده کرده بود که در روستا بگردد، اگر کسی را دید که چادر سرش است چارقد یا چادرش را بکشد، بیندازد پاره کند. کسانی که بی ایمان بودند این کاررا می کردند، برای پول همه کار می کردند.
زن ها هوشیار شده بودند
البته زن ها هوشیار بودند. یعنی تا متوجه می شدند که یک نفر جاسوس است، فوری خودشان حجابشان را پنهان می کردند. بعضی هایشان هم که ترسو بودند را می ترساندند.
مثلا مادر خانم من به یکی از آن ها اعلام کرده بود آی فلان فلان شده اگر طرف ما بیایی با کارد شکم تو را پاره می کنیم، نیایی طرف ما که چادر ما را برداری، او هم جرات نمی کرد، آن طرف ها نمی رفت.
مادر زن من آدم قلدری بود، خیلی هم بلند! شاید 2 متر قد داشت، هیچ کس جرات نمی کرد با او روبه رو شود، اعلام کرده بود که مبادا طرف کوچه ما بیایی.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.