خاطرات یک نعشکش – قسمت هفدهم
تعداد بازدید : 80
ماجرای حشمتدودکش و اشتغالزایی پیش از موت
نویسنده : میلاد خوشخو
اخیراً مدیران بالادستی گوشزد فرمودهاند مرا به مأموریتهای پر ماجرا نبرند و در همین راستا قبل از هر ابلاغ، هفت پشت خاندان متوفی توسط برادران ما در واحد مراقبت اداره کل امور میتها مورد شناسایی و بررسی قرار میگیرند و پس از احراز صلاحیت آنها توسط خودشان و همکارانشان در واحد نگهبانی مستقر در جلوی دروازه سازمان، اجازه کشیدن نعش آن مرحومان مغفوران به حقیر اعطا میگردد. علت اصلی اجرای این ساختار نظارتی در ابتدا بر من و خصوصا همکار با سابقهام جناب آقای مبارکه پوشیده بود و موجبات تعجب اینجانبان را فراهم آورد. اما با کمی پرس و جو عیان گردید یکی از همکاران و ایضا اخویهای ما در اداره، «صفحه آخر» روزنامه را مطالعه میکنند (ضمن عرض سلام و ادب و احترام خدمت شما حاج آقا) و به تبع آن با خواندن این ستون بنده را مورد لطف قرار دادهاند. آنگونه که به ما رسیده، گویا در پارهای از مأموریتها به حدی داستان را زیبا، شفاف، بیپرده و جگرسوز شرح داده بودم که به شدت بر روی احساسات ایشان اثر گذاشته و طی حُکم محرمانهای فرمودهاند؛ زین پس کمی بیشتر مراقب من باشند و برای انتقال جنازه هر میت بیسر و پا و پُرحاشیهای مزاحمم نشوند. واقعا خوشحالم از اینکه مسئولین تا این حد هوای تازه واردی مثل مرا دارند. اینها را مأمور پشت بیسیم که شکر خدا با ما خیلی ندار و راحت است به اطلاعمان رساند و در ادامه اضافه کرد:«دکتر جون... نگی من اینا رو بهت گفتما... ولی اینقدر این تخیلات و حرفاتون با مردهها رو بو دار نکن که ما رو هم با خودت گرفتار کنی.» با این اوصاف که رفت، همین همکار عزیزمان آدرس را اعلام نمود و تاکید کرد که رئیس گشته و یک مرده بیدردسر که نه ته پیاز بود و نه سر آن پیدا فرموده و گفته دکتر و مبارکه بروند سروقت این یارو که برای همه ما بهتر است. رفتیم و شد آنچه که باید میشد.
ته آدرس به جای شماره پلاک گفتند: «...نبش خیابان سی و هشتم- حشمت دودکش». رسیدیم و اتفاقا بسیار سادهتر از هر پلاک ثابتی پیدایش کردیم. و اما حشمت دودکش... پیرمردی حدودا هشتاد ساله که روی چارپایه پشت یک باکس چوبی نشسته بود و سیگار میفروخت.
مبارکه: «پدر جان حشمت دودکش خودتی؟»
حشمت: «خودمم پسر جان. درست اومدین. یه ذره صبر کنی میام باهاتون. بیا این سیگار رو بگیر بزن روشن شی تا بیام.»
مبارکه: «کجا میای پدرجان؟ اومدیم میت شما رو ببریم که رو زمین نمونه. خودتون نمیتونید تشریف بیارید... سیگارم نمیکشم.»
حشمت دودکش چشم غرهای رفت و تکرار کرد: «میگم صبر کن پسر». سپس از جا بلند شد و با صدای بلند فریاد کشید: «آقایون علاف محل... داداشیا... بدو بدو که میخوام آتیش بزنم به مالم». گفتن این جمله همان و هجوم جمعیت از اطراف و اکناف به سمت ما همان. با تعجب به حشمت نگاه میکردم که پرسید: «نمیدونی خرج یه کفن و دفن ساده چقده بچه؟»
مبارکه: «خیلی پدر جان! هم هزینه قبر داری هم پول مراسم.»
بدون اینکه چیزی بگوید سری تکان داد و دوباره فریاد کشید: «یه چارپایه و یه باکس چوبی دو طبقه با دخل پول. حدود 100 تومن سیگار باقی مونده و امتیازسیگار فروشی نبش خیابون سی و هشتم هم هست.» که ناگهان فریاد جماعت از هر گوشه بلند شد و هرکس شروع کرد به اعلام یک قیمت. وسط هیاهو و شنیده شدن مکرر کلمه «میلیون»، جوانک عینکی نحیفی با طمأنینه خود را از میان جمع جدا کرد و گفت: «جسارتا اگرچه آنچه بر زبان الکن خواهم راند فاقد وجاهت لازم بر مبنای اصول اساسی مستخرج از استدلالات استنتاجی است، اما رخصت میطلبم برای جاری ساختن پیشنهاد خویش.»
حشمت: «باز این مهندس اومد... بنال ببینم چی میگی بچه. بالاخره آرزوی آدمیزادی حرف زدن تورو به گور میبرم.»
مهندس(در حالی که یک اسکناس دو هزار تومانی را به سمت حشمت دودکش گرفته بود): «این تهیدست عاجز به واسطه ذخر سرمایه حاصل از وصول یارانه این ماه و تنها ابتیاع چند قرص نان جهت بلع و گریز از ممات، ثمن بخسی در اختیار دارم و در صورت بذل مساعدت، به شرط پرداخت 9درصد مالیات بر ارزش افزوده حاضر به بیع مایملک جنابتان هستم.»
حشمت: «ما که نفهمیدیم این زبون بسته چی میگه... با این همه تحصیلات ببین چطوری از بیکاری زده به سرش. چیه پسر؟ سیگار میخوای؟ تو که سیگاری نیستی.»
من: «نخیر جناب دودکش... ایشان قصد خرید اموال شما را دارند.»
حشمت نگاه چپ چپی به جوانکانداخت، اسکناس را گرفت و با صدای بلند گفت: «تیاتر تموم شد... فروختمش... از امروز مهندس سیگار فروش محله... همگی به سلامت» و سپس همان دو هزار تومانی را سمت من گرفت و ادامه داد: «بگیر اینو بچه. خودت که دیدی چی شد... به قیمت یه چارپایه و یه باکس چوبی برای یه متخصص مملکت ایجاد اشتغال کردم. اینجوری نبینا... رئیس و وزیرش توش مونده عمو... ما که ماییم... این دو تومنی شاید پول قبر نشه... ولی به هرکی بدی یه فاتحه نثار ما میکنه. بالاخره خدا بزرگه و رو زمین نمیمونیم.» این را گفت و چنگی به قلبش زد و افتاد و مُرد.
توی مسیر هرچه صدایش کردیم و درباره چگونگی پیش بینی مرگش پرسیدیم، جواب نداد. اما وقتی مبارکه گفت: «دکتر جان... لابد خستهاست خیلی.»، متوفی به حرف آمد و پاسخ داد: «نه بچه. خسته نیستم. نگران باقی مهندسام، حرفم نمیاد». این را گفت و دوباره ساکت شد.
خاطره امروز من و مبارکه خیلی متفاوت بود و به گمانم علتش گلچین میت توسط آقای رئیس باشد. از همینجا ضمن تقدیم سلام، به عرض آن همکارمان که خاطراتم را در روزنامه میخواند میرسانم که: حاج آقا... شما که هزار ماشاءا... وزنهای در اداره کل امور میتها هستید... اگر میشود سفارشی بفرمایید تا یک مقدار قیمت قبرها کمتر شود و دفعه بعد که نوبت نعشکشی آن مهندس بیکار بود، مجبور نباشد مثل حشمت دودکش همه چیزش را به حراج بگذارد.