زرد قناری: پلاک مشهد
تعداد بازدید : 57
زنها اشتباه میکنند اما...
نویسنده : قاسم رفیعا
پشت چراغ قرمز، یکهو در ماشین باز شد و زن و کودکی شیرجه زدند داخل.
زن زیر صندلی پنهان شده بود و مدام می گفت: حرکت کن... تو رو خدا حرکت کن!
حسابی دست و پایم را گم کردم. منتظر بودم یکی یکهو مثل این فیلمهای سینمایی بپرد روی کاپوت و بگوید: دستها بالا.
زن گفت: برو...برو، دربست حساب میکنم.
کلمه «دربست» را که شنیدم انگار یکهو همه چیز ریاستارت شد. سریع پا گذاشتم روی گاز و لای ماشینها لایی رفتم. خواستم از زن بپرسم که مقصدش کجاست که دیدم، هایهای زده زیر گریه وهی دستمالکاغذیهایی را که پشت شیشه عقب گذاشته بودم و کارکرد صرفا تزئینی داشت و خودم حتی یک بار ازشان استفاده نکرده بودم، مچاله میکند.
دلم به حال دختربچه همراهش سوخت که ماتِ رفتار مادرش مانده بود. پرسیدم: آبجی چیزی شده؟
زن شروع کرد با خودش حرف زدن؛« صد بار گفتم این مرد یه ریگی تو کفششه، هی ننه بابام گفتن نه تو توهم زدی، محسن آقا گُله ، محسن آقا اهل زندگیه .ببین برات النگو خرید ...
چنان خشمی در چشمان زن موج میزد که احتمال دادم الان یک حرکت «اژدهای بروسلی» را روی من پیاده میکند، پس سریع دلداریاش دادم:حالا مگه چی شده خانم؟ اتفاقی افتاده؟
-بله! مرتیکه معلوم نیست سر بولوار وکیلآباد منتظر کی ایستاده بود. لابد ...(از این جای صحبتهایش مثبت 18 بود و چون خانواده نشسته از انعکاسش معذورم)
سریع گفتم: حالا از کجا میدونید؟ شاید کار داشته... نباید با اولین اتفاق بدترین احتمال رو داد.
- آره دیگه ...شما آقایون لابد برای قرار کاریه که لباس عوض می کنین و تیپ میزنین و با اُدکلن دوش میگیرین. غیرممکنه حس ششم ما زنا اشتباه بکنه...!
- الان تمام مدارک شما همیناست ؟ خانم منم هر روز میام بیرون کلی به خودم میرسم و ادکلن میزنم اما فقط برای احترام به خودمه... شما زنا همهش سر این چیزا اشتباه میکنید.
این بار زن بود که پوزخند میزد. حق داشت از هیکلم بوی روغن کوکوسبزی عیال که وقت ناهار خورده بودم، بلند میشد و چرکی سرآستینهام، حتی زرد قناری را هم که با کم و زیادم میساخت، مشمئز میکرد.
ولی زن انگار که دلش میخواست همه چیز دروغ باشد، با لحنی آرام گفت: یعنی ممکنه اشتباه کرده باشم؟ افتادم دنبالش اما یهو ترسیدم منو ببینه، خوب شد ندید.
پیشنهاد دادم برگردیم و ببینیم ماجرا از چه قرار است، خوشحال قبول کرد. فرمان زرد قناری را چرخاندم سمت زیرگذر... کمی بالاتر از ماشین شوهرش پارک کردیم. چند دقیقه بعد یک زن جوان از یک تاکسی پیاده شد و بعد از خوش و بش، سوار ماشین مرد شد.
روز بد نبینید؛ مراسم شیون و زاری صندلی عقب زردقناری راه افتاد. زبانم بسته بود و خودم را لعنت میکردم که چرا پیشنهاد دادم برگردیم. چرا نگذاشتم توی تردید خودش بماند؟ اصلا همان تردید به این قطعیت دردناک میارزید.
زن بالاخره حوالی چهارراه شهدا پیاده شد. هنوز اشک میریخت و در حالی که دست دخترک را میکشید، راه افتاد سمت حرم. برای من تمام معیارهای انسانی فرو ریخته بود اما یه چیزی توی ذهنم هی ضربان میزد: حس زنها هم اشتباه می کنه اما لااقل نه در این مورد!