یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، یه خونه دنج و نُقلی بود که یه دخترکوچولو به همراه مادر و پدرش در اون زندگی می کردند. دختر کوچولوی قصه ما که اسمش «گلنار» بود، مثل همه بچه ها، دختر رویاپردازی بود و خیلی وقت ها غرق در خیالاتِ قشنگش بود و دوست داشت هر چیزی رو که توی رویاش هست ، داشته باشه: عروسک های بانمک، لگوهای رنگارنگ، کتاب قصه های قشنگ، خوراکی های خوشمزه، پیراهن های گل گلی، مداد و پاک کن های فانتزی و... ، ولی خرید همه این ها، امکان نداشت و تازه خرید یکی دو موردش هم باید با رضایت و اجازه مامان و بابا انجام می شد. مامان گلنار که اشتیاق گلنار رو دید یه پیشنهاد خوب داد: پیشنهاد خرید قلک! قلکی برای جمع کردن بخشی از پول توجیبیِ گلنار و پس انداز اون پول برای خرید چیزهایی که گلنار دوست داشت. در کنارش، قلکی هم برای جمع کردن مقداری پول برای کمک به بچه هایی که اون ها هم دلشون خیلی چیزها می خواست ولی پول کافی نداشتن. عصر همون روز، مامان گلنار با دو تا قلک به خونه برگشت: یه صورتی، یه پسته ای! و از فردای همون روز، گلنار بخشی از پولی که پدرش روزانه یا هفتگی بهش می داد رو توی هر دو قلک انداخت. روزها گذشت و گذشت و قلک ها، روز به روز پُر و پُرتر شدند. بالاخره یک روز گلنار تصمیم گرفت قلک ها رو بشکنه. لحظه قشنگی بود وقتی حاصل روزها صبر و پس اندازش رو می دید. پول قلک صورتی، صرف خرید وسایلی که گلنار می خواست شد و پول قلک پسته ای، برای بچه های بستگانی که شرایط مالی خوبی نداشتند، خرج شد. گلنار خیلی خوشحال بود، چون طعم شیرین پس اندازکردن پول و خرید با پول پس اندازخودش رو چشیده بود!