وداع با شاعر عاشقانه های دفاع مقدس
پیکر «قاسمعلی اسفندیاری» امروز در مشهد تشییع می شود
«قاسمعلی اسفندیاری» جانباز، شاعر دفاع مقدس و مداح اهل بیت(ع) شامگاه دو شنبه دعوت حق را لبیک گفت. به گزارش خراسان، قاسمعلی اسفندیاری جانباز20 درصد، مداح و شاعر اهل بیت(ع) و دفاع مقدس که بسیاری او را با شعرهایی مانند «من مسلمانم، اهل قرآنم» و «پدرم یار تفنگه/ پدرم رفته بجنگه» میشناختند و بسیاری از شعرهایش سرودهای خاطره انگیز دفاع مقدس از زبان کویتی پور و حاج صادق آهنگران شده بود، شامگاه دوشنبه در سن 63 سالگی و پس از تحمل سختیهای ناشی از مجروحیت جنگ، جان به جانآفرین تسلیم کرد و به خیل شهیدان پیوست.
تشییع ساعت 10 امروز
پیکر قاسمعلی اسفندیاری کلائی ساعت 10 امروز از حسینیه پیروان نبوی واقع در خیابان نواب صفوی مشهد به سمت حرم مطهر تشییع و بعد از طواف در حریم رضوی، برای خاکسپاری به بهشت رضا (ع) مشهد منتقل خواهد شد.
«قاسمعلی اسفندیاری» جانباز و شاعر سرودهای عاشقانه دوران دفاع مقدس که این روزها در قهقهه مستانه شهدا و در شادی وصلشان عند ربهم یرزقون شده است، پیش از این وصال، در گفتوگویی که پایگاه انتشار و تولید موسیقی انقلاب اسلامی آن را منتشر کرده است، از امام و سالهای حضورش در جبههها سخن گفته بود که امروز آن را بازنشر می دهیم.
وصیت نامه شهید الهام بخش شاعری
من شعر را در سال ۱۳۶۰ همزمان با روز شهادت برادرم علی اسفندیاری آغاز کردم، آن زمان ۱۹-۲۰ سالش بود... وقتی که خبر شهادتش رسید من مشهد بودم. رفتیم شمال، وصیت نامه ایشان را دیدم، که برای به مادرم نوشته بود: «ما مسلمان هستیم، ما باید برویم کربلا را آزاد کنیم، ما باید برویم کشورهای مظلوم در بند و زیر سلطه استعمار را در تمام دنیا آزاد کنیم و مسلمانها را نجات بدهیم»؛ من وصیت نامه ایشان را گرفتم و از روی آن نوحه نوشتم. از روح خود شهید هم کمک خواستم و این شعر سروده شد:
من مسلمانم/ اهل قرآنم
سوی میدان میروم / مادر خداحافظ
راه قرآن میروم / مادر خداحافظ
چهل روز بعد شهادت برادرم عزم جبهه کردم
بعد از چهلم برادر شهیدم عزم جبهه کردم و شعری که سروده بودم به همراهم بود و آن جا بارها خوانده شد. آن زمانی هم که در آموزشی بسیج بودم، نوحهای دیگرگفتم که مطلعش این بود: «بار سفر بستیم سوی کربلا/ از جبهه میآید بوی کربلا». این ابیات را با گروههای بسیج در هنگام اعزام میخواندیم. در مسجد جزایری اهواز بودیم که آنجا با آقای حاج صادق آهنگران آشنا شدم. این ها میخواستند برای سالگرد شهدای هویزه بروند؛ آن شب این شعر را دادم به آقای آهنگران و او خواند و سراسری پخش شد.
من مسلمانم، اهل قرآنم
سوی میدان میروم مادر خداحافظ
راه قرآن میروم مادر خداحافظ
آرزو دارم که گردد کربلا آزاد
در بغل گیرم مزار قاسم ناشاد
با عزیزان میروم مادر خداحافظ
راه قرآن میروم مادر خداحافظ
من مسلمانم، اهل قرآنم ...
به مشهد که بازگشتم فعالیت هایم در زمینه شعر و سرود را ادامه دادم. مسجد محراب خان بودم، مسجد فقیه سبزواری و مسجد امام حسن مجتبی(ع) محل فعالیتم در مشهد بود. حدود ۱۲ گروه سرود داشتم که آن ها را آموزش میدادم تا در جایگاه نماز جمعه، زمان جذب نیرو، زمان اعزامها و در صدا و سیما اجرا کنند. چندین بار هم گروههای سرود را به جبهه بردم که در خط مقدم برای رزمندهها میخواندند. ما دو گروه سرود نابینایان از مجتمع شهید محبی تهران داشتیم که از روی خطهای بریل میخواندند. در کنار آن گروه سرود کردی داشتیم، ترکی داشتیم، لری داشتیم، اینها را میبردم جبهه و آن جا سرود میخواندند.
روحیه دادن به اعزامی های جنوب و غرب
قبل از آن که رزمنده ها به جبهه اعزام شوند، از شهرستانهای مختلف آن ها را به پادگان نخریسی میآوردند. برای این که حوصله آن ها سر نرود ما به آن جا میرفتیم و بچهها سرود و مدحی اجرا میکردند تا این که رزمنده ها آماده بشوند. بعد از آن یک عدهای با قطار می رفتند طرف جنوب یا طرف غرب و ارومیه؛ یک عده هم با اتوبوس راهی کردستان می شدند... .
اجرای سرود در ایستگاه قطار
برای جذب نیرو به یک پایگاه میرفتیم. بچههای گروه سرود میخواندند و آنها شارژ میشدند، یا میدان راهآهن که میخواستند بروند، تا قطار بیاید این ها اجرا میکردند، یا در میدان شهرداری مشهد آن بالای بالکن میدان شهدا مردم میآمدند جمع میشدند و میخواندند. یا حتی این گروهها روی ماشین صوت میخواندند، نیروها ساک به دست بهطرف راهآهن حرکت میکردند، سرود رزمی هم میخواندند. در قطار هم که میرفتیم در بوفه قطار و در سالن غذاخوری، آخرهای شب بچهها میآمدند و سرود میخواندند، زیارت عاشورا میخواندند، نوحه میخواندند. جبهه هم که میرفتیم، دوتا تکخوان من داشتم که فرزند شهید بودند مهدی و محمد و رمزیار. این ها هم قرآن خوب میخواندند، هم احادیث دفاع مقدس و جبهه و جنگ و جهاد را به خوبی یاد داشتند. رفتیم لشکر ۵ نصر. آن موقع تیپ ۱۸ جواد الائمه(ع) بود. شهید برونسی هم آن جا بود. این دو تا بچهها این شعر را خواندند:
همه مقصد ما، مکتب ماست
هدف و مقصد ما، مذهب ماست
شهادت سعادته پدر جونم
اینو من خوب میدونم