«هاجـر» زنی که سرپرست 10 کودک است از آتشسوزی خانه و روزگار تلخش میگوید
تعداد بازدید : 86
آرزوهایی که در آتش سوخت
نویسنده : محمد بهبودینیا
در انتهای کوچهای بن بست در شهرک قدس واقع در بولوار22 بهمن، خانهای با در کرمرنگ قرار دارد. وقتی شیشههای شکسته و دیوارهای سیاه خانه را میبینم، مطمئن میشوم این همان خانهای است که دو هفته قبل دچار آتشسوزی شد. هاجر 41 ساله در را باز میکند. اولین چیزی که توجهمان را جلب میکند، وسایل نیمهسوختهای است که داخل حیاط قدیمی، روی هم تلنبار شده. یک پلاستیک بزرگ روی وسیلهها کشیدهاند تا همین چند تکهای که از دهان آتش با مکافات بیرون کشیده شده، از شر باران زمستان در امان بماند. به همراه یک نیکوکار که برای اطلاع از وضعیت زندگی هاجر با ما همراه شده است، وارد راهروی خانه میشویم. یکی از اتاقها به صورت کامل در آتش سوخته، دیوارها سیاه شده و سقف فرو ریخته است. شدت آتشسوزی آنقدر زیاد بوده که پنجرههای چوبی به زغال تبدیل شدهاند. هاجر که هم اکنون مسئولیت مراقبت از پنج کودکِ خودش و پنج فرزند خواهر و برادرش را بهعهده دارد، ما را به داخل اتاق کوچکی که وسایل آن کمابیش سالم است راهنمایی میکند تا داستان زندگی پرماجرایش را برایمان تعریف کند.
انتخاب نادرست و تکرار رنــج
هاجر تعریف میکند: «وقتی هشت سال بیشتر نداشتم، به پرورشگاه سپرده شدم و 16 سال بدون این که سایه پدر و مادر را روی سرم حس کنم، تحتنظر بهزیستی بزرگ شدم. در تمام سالهایی که در پرورشگاه بودم، دایم در ذهنم آیندهای روشن برای خودم تصور میکردم. یک خانه با همسر و چند بچه قد و نیمقد و سقفی که بالای سرمان بود. وقتی شنیدم مردی به خواستگاریام آمده، برای خلاص شدن از تنهایی ازدواج کردم و راهی مسیر زندگیمشترک شدم. منتها باتوجه به این که من تا 24سالگی فقط فضای پرورشگاه را تجربه کرده بودم از یادگیری مهارت های مهم زندگی بیبهره بودم و با همسرم به اختلاف خوردم و ازدواجم به شکست انجامید. ثمره این ازدواج دوفرزند بود و حضانت فرزندانم به من سپرده شد. به این ترتیب، دوباره به تنهایی دچار شدم با دو فرزندی که پاره تنم بودند و باید آن ها را از آب و گل در میآوردم. برای گذراندن زندگی، مجبور بودم صبح تا شب در خانه مردم کار نظافت کنم تا زندگیام را بگذرانم. آن روزها هنوز سن و سالی نداشتم و هر چندوقت یک بار، همسایهها و فامیل میگفتند :«تا زمانی که جوانی، باید ازدواج کنی تا هم زندگی خودت سرو سامان بگیرد و هم بچههایت.» روی همین حساب، دوباره تن به ازدواج دادم اما این بار هم، باز بهخاطر اشتباه و انتخاب نادرست خودم، همسرم معتاد از آب درآمد. حاصل چند سال زندگی با همسر دومم، سه فرزند بود و امیدوار بودم با تولد این سه فرزند، همسرم دلش به رحم بیاید و به خاطر بچهها اعتیادش را ترک کند. پا به پای او کار میکردم اما زندگیمان بهتر که نشد هیچ، هر روز غمی به غمهای گذشتهام اضافه میشد و هر شب همسرم برای گرفتن خرج موادش، مرا به باد کتک میگرفت. این بار هم طلاق، تنها راه چاره بود.»
زندگی در چادر، داخل پارک وکیلآباد
مژده، برادرزاده هاجر که سرپرستیاش به عهده عمهاش است، لیوانی آب جلوی هاجر میگذارد و هاجر ادامه میدهد: «بعد از جدایی از همسرم، باتوجه به این که توان پرداخت اجارهخانه را نداشتم، صاحبخانه پس از مدتی جوابمان کرد و با پنج کودک که بزرگترین آن ها آن زمان حدود 13 سال داشت، در به در شدیم. با گریه بچههایم را برداشتم و به پارک جنگلی وکیلآباد رفتم و همانجا چادر زدیم. احساس میکردم به آخر خط رسیدهام؛ 16 سال در بهزیستی زندگی کرده بودم و حالا با پنج فرزند در چادری در پارک جنگلی وکیل آباد بودم. همان زمان بود که متوجه شدم به بیماری کلیوی دچار شدهام. درد میکشیدم و طاقت میآوردم ولی توان کار کردن را از دست داده بودم و حتی نمیتوانستم برای کار به خانه مردم بروم. مردمی که وضعیت ما را در پارک وکیلآباد دیده بودند، به کمیته امداد خبر دادند و کمیته امداد همین خانه را برای ما کرایه کرد. هر روز مریضیام شدیدتر میشد و برای گذران زندگی، مجبور شدم تلویزیون و دیگر وسایل مان را بفروشم. امیرحسین پسر بزرگم که حالا 14 ساله شده بود، با دیدن شرایطم طاقتش طاق شد، درس را رها کرد و با همان سن کم برای این که کمک خرج زندگی باشد، سر کار رفت.»
شب بود که آتش به جان خانه افتاد
از هاجر میپرسم شما که این قدر مشکل دارید، چرا علاوه بر پنج فرزند خودتان، سرپرستی پنج کودکِ دیگر را که فرزندان برادر و خواهرهایتان هستند برعهده گرفتید؟ لبخند تلخی میزند و میگوید: «چون میترسیدم این بچهها به سرنوشت تلخی دچار شوند. بعد از این که برادر و خواهرم به خاطر اشتباه مسلم خودشان (برادرم بهواسطه مشارکت در دعوا و خواهرم بهخاطر جابهجایی موادمخدر) به زندان افتادند، حضانت سه فرزند از برادرم و دو فرزند از خواهرم را به عهده گرفتم و همه این سالها بدون این که گلهای داشته باشم، این بچهها را بزرگ کردم و سعی کردم زندگی خوبی برایشان در حد وسع خودم فراهم کنم که البته نشد. شب بود که کلیهام به شدت درد گرفت و به بیمارستان رفتم. آن شب گفتند سنگ کلیه داری و باید بستری شوی اما نمیدانستم قرار است آتش، زمینگیرمان کند. هنوز چیزی از رسیدنم به بیمارستان نگذشته بود که امیرحسین پسرم به من زنگ زد و ماجرای آتشسوزی را تعریف کرد. ظاهرا آبگرمکن ساکنان طبقه پایین که در خانه حضور نداشتند آتش میگیرد و آتش به طبقه بالا و خانه ما سرایت میکند. سراسیمه به خانه برگشتم و متوجه شدم همه لوازم خانه که چند سال برای خریدن شان زحمت کشیده بودم، سوخته است. کتاب درسی بچهها، لباسها، اسباببازیهایشان و خلاصه هر چه داشتیم، سوخت. چند روز بعد، خیرانی که متوجه وضعیت ما و آتشسوزی خانه شده بودند، چند وعده غذای گرم برایمان آوردند و از آن روز تا به حال، یک وعده غذای گرم روزانه داریم. ما در طول این سالها توان خرید گوشت و برنج نداشتیم و تقریبا با نان خالی شکم بچهها را سیر میکردم و تنها کاری که توانستم برای این 10 بچه انجام دهم، همین بود که تلاش کنم مدرسه بروند و تحصیل کنند.»
آرزویم، یک زندگی آبرومند و داشتن یک شغل است
از هاجر میپرسم حالا که خانهات در آتش سوخته، میخواهی چکار کنی؟ میگوید: «نمیدانم. شاید باز هم مجبور شوم گوشه خیابان چادر بزنم. دیگر توان کار کردن ندارم، خرج و مخارج زندگی با بزرگ تر شدن بچهها بیشتر شده و مسئولیت نگهداریشان سنگین است. آرزویم یک زندگی آبرومند است و کاری که بتوانم هزینه بچهها را بدهم.»
مدیرکل کمیته امداد: در تلاشیم مشکل اسکان و تامین وسایل خانواده هاجر، حل شود
«حبیبا... آسوده» مدیر کل کمیته امداد استان خراسان رضوی، ضمن تایید حرفهای هاجر درباره شرایط دشوار زندگیاش، میگوید: «این خانم و خانوادهاش تحت حمایت کمیته امداد امامخمینی(ره) هستند. کارشناسان کمیته امداد پس از با خبر شدن از موضوع آتشسوزی، بلافاصله به این خانواده سر زده و تا امروز چندین بار به منزل این مددجـو رفتهاند و مقداری وسایل اولیه زندگی برای این زن و کودکان تحت سرپرستیاش بردهاند تا شرایط کمی برایشان قابل تحمل شود. خوشبختانه منازل افراد تحت پوشش کمیته امداد، در برابر حوادثی مثل آتشسوزی بیمه شده است و همکاران ما در تلاش اند مشکل اسکان این خانواده، هرچه زودتر حل شود. ضمن این که مدارک خانواده هاجر، برای رسیدگیهای بیشتر به تهران ارسال شده و ان شاءا... شرایط بهتری در انتظار آن هاست.»
معاون امور اجتماعی بهزیستی: برای حمایت از این خانواده، آمادهایــم
پس از شنیدن حرفهای هاجر، با معاونت امور اجتماعی بهزیستی خراسانرضویگفتوگو میکنیم.
حقدادی میگوید: «در حالحاضر، شرایط زندگی این خانم که توسط کارشناس ما تایید شده، از دو جهت قابل بررسی است؛ یکی این که ایشان سرپرست خانوار است و از جهت دیگر، سرپرست و امین چند طفل به غیر از فرزندان خود. به زنان سرپرست خانوار، در صورتِ قرار گرفتن تحت پوشش کمیته امداد یا بهزیستی، حقوق و مستمری مشخصی با توجه به تعداد فرزندان تعلق خواهد گرفت که هرچند کم است، اما شرایط بهتر خواهد شد. برای فراهم کردن شرایط بهتر برای زندگی فرزندان هم، دو حالت وجود دارد. یا سرپرستی این فرزندان با اعلام ناتوانی خانم توسط خودشان، به بهزیستی انتقال مییابد و بچهها با شرایط بهتر و در محیط سالمتری به زندگی ادامه میدهند یا با قرار گرفتن همه آن ها تحت پوشش بهزیستی، خانم به عنوان امین و سرپرست فرزندان، ماهانه مبلغی از بهزیستی برای مدیریت زندگی کودکان دریافت میکند که البته این مورد به گزارش کارشناسان اورژانس اجتماعی و رای دادگاه برمیگردد. با توجه به شرایط موجود، به نظر میرسد مراقبت و نگهداری از 10 فرزند که در شرایط عادی هم دشوار است، برای این خانم منطقی نیست و پیشنهاد میکنم هرچه سریعتر بچهها از شرایط موجود خارج شوند و سرپرستی آنان ابتدا به بهزیستی و سپس به خانوادههای بسیار خوبی که در صف نگهداری این بچهها هستند، انتقال یابد.» هاجر اما به واسطه نگرانی برای نا معلوم بودن آینده بچه ها می گوید:« راستش حاضر نیستم بچهها را تحویل بهزیستی بدهم. با این حال به آن ها گفتهام هر زمان احساس کردند فشار زندگیشان زیاد شده، بگویند تا به بهزیستی بسپارم شان و وضعیت زندگیشان کمی بهتر شود؛ فعلا خودشان دوست ندارند.»