فروزان بهروز- سه شهید در یک قاب به تصویر کشیده شده بودند... ده ها عکس،یادگاری،دلنوشته و نامه از آن ها روی میز جمع شده بود. انگار زنده بودند، اصلا می شد وجودشان را حس کرد، آن ها در چشم، دل و وجود زنی زندگی میکردند که مادر نام داشت. مادری که با نگاهی بارانی از شهیدانش یاد می کرد. با دلتنگی از پسرش محمد می گفت و با صدایی لرزان از برادرش هادی و پسر دیگر برادرش علی اکبر.آن ها زنده بودند در قلب مردی که پدر بود و رزمنده و به جای هفت سال 14 سال در خاکریزهای دفاع مقدس و سنگر بازسازی مناطق جنگی مردانه ایستاده بود.آن ها زنده بودند در شوری که از وجود خواهرشان شعله می کشید و در قد کشیدن پسران برادر کوچک محمد که نام همه با پیشوند محمد زینت یافته بود و کوچک ترین شان محمد صالح در جمع کوچک ما می خندید و می دوید و یاد محمد را زنده می کرد.
فصل عاشقی
هنگامی که محمد دوره راهنمایی را می گذراند، زمزمه های انقلاب آغاز شد و چند سال بعد همزمان با طلوع انقلاب اسلامی فصل تازه ای در زندگی شهید محمد سبزیکار حقیقی گشود. فصلی که مادر شهید بانو صدیقه کفشکنان آن را آغاز فعالیت های مردمی محمد توصیف می کند.
محمد متفاوت بود
هنگامی که از او می خواهم درباره محمد صحبت کند، میگوید:سراپای محمد عشق به اسلام و انقلاب بود و اگر چه همه ما در خانواده ای مذهبی بزرگ شده و مقید بودیم، اما دینداری و محبت محمد به دین، مذهب و انقلاب نوع دیگری بود و همین هم موجب شد او به جبهه برود و این مسیر را انتخاب کند.او درباره محمد قبل از پیروزی انقلاب هم می گوید: «اول انقلاب که هنوز محمد و هادی دیپلم نگرفته بودند، همزمان با فعالیت های انقلابی آن روزها، پا به پای همسرم در راهپیمایی ها شرکت می کردند و فعالیت های ضد شاه داشتند، در مدرسه و محله و کوچه و خیابان همه جا فعالیت می کردند تا بتوانند کاری برای انقلاب انجام دهند و محمد بیشتر در این فعالیت ها شرکت داشت.» مادر شهید می افزاید: محمد در صف می ایستاد تا برای مستضعفان و سالمندان نفت و زغال بگیرد، به کارگران و مردم خدمت می کرد و در مسجد الجواد، مسجد محله هم فعال بود.او با افتخار از کمک های پسرش به مردم حرف می زند، گاهی چشم هایش پر از اشک می شود و گاه می توان برق افتخار را در چشم هایش دید، می گوید: همسرم نیز از همان ابتدای جنگ در جبهه راننده بود ولی بعد تدارکات سپاه را انجام میداد. او زودتر از محمد به جبهه رفت، همان 10 روز اول رفت و محمد که فرزند اولم بود بلافاصله بعد از گرفتن دیپلمش و حتی وقتی که هنوز به طور کامل درسش تمام نشده بود به سپاه پیوست. در ابتدا فرمانده بسیج بود و سپس شروع به جمع آوری نیرو کرد، او تا عید 61 در مشهد فعالیت و بسیجی ها را برای اعزام به جبهه آماده می کرد.
باید مملکت مان بماند پس...
می پرسم: دوست داشتید او به جبهه برود؟ مخالف نبودید در حالی که همسرتان هم در جبهه بود و باید پنج فرزند را بزرگ می کردید؟ با تاکید می گوید: بله، برای زنده ماندن اسلام و عمل به فرمان رهبرمان و این که رهبر راضی باشد و مملکت بماند ، برای عمل به فرمان امام بود که حتی زمانی که امام امر کرد همه باید با اسلحه آشنا باشند محمد خواهرانش را نیز برای آموختن کار با اسلحه به مسجد امام حسن برد تا به فرمان امام عمل کند. او از حس و حال و روحیه خاص پسرش برای کمک به مردم می گوید و تاکید می کند: یک بار نشد برای نماز صبح بیدارش کنیم و دو بار صدایش بزنیم و آن قدر به نماز اهمیت می داد که او را شیخ محمد صدا می کردند و برای همین دقتی که داشت مادربزرگش به او قالیچه ای هدیه داد تا به عنوان سجاده استفاده کند. همه چیز او خوب بود، در وقت خودش آقا منش بود و در زمانی هم که لازم بود صرفه جویی می کرد و البته صبر او هم مثال زدنی است.
در اولین نوبت اعزام مجروح شد
شهید محمد سبزیکار حقیقی در نخستین حضورش در جبهه ها در سال 61 مجروح شد. مادرش در این باره میگوید: محمد هنگامی که مهر 61 به جبهه رفت بعد از مدتی و هنگامی که با موتور در حال سرکشی به نیروهای خود بود مجروح و دست راستش بی حس شد. عصر دوشنبه محمد تلفن کرد و به من گفت : تماس گرفتم که خودم بگویم مجروح شده ام و خبرهای جوروا جور برایتان نیاورند پس ناراحت نشوید، چیزی نشده دستم کمی آسیب دیده است. هنگامی که به او گفتم به پدرت بگویم بیاید تاکید کرد که نه مادر جان کسی نیاید، فقط شفایم را از امام رضا (ع) بخواهید و پیش هیچ کس دیگر نروید و رو نیندازید، فقط و فقط پیش امام رضا (ع) بروید . این اعتقاد را از کودکی هم داشت.خانم کفشکنان از سختی هایی که محمد بعد از این اتفاق تحمل کرد می گوید و از توکلی که به خدا داشت. او می افزاید: از کار افتادن دست راست محمد باعث شد به خانه برگردد اما تمام فکر و ذکرش جبهه بود. روزهایی که او در خط مقدم حضور داشت کمتر از آن جا حرف می زد و بعدها فهمیدیم که به دلایل خاص و حفاظتی کارش بود و خوب به خاطر دارم که از همان ابتدا همین طور بود. حتی وقتی که وارد سپاه شد خبردار نشدیم تا این که یک روز با یک دست لباس سپاه وارد خانه شد و وقتی پرسیدم این چیست؟ گفت: چیزی نیست با این لباس می خواهم بچه ها را به اردو ببرم. این روحیه خاص محمد بود که چیزی بروز نمی داد . در یکی از روزهای ماه رمضان سال 61 که محمد با عصایی در زیر بغلش به خانه آمد نگفت تیر خورده است، فقط گفت که با موتور تصادف کردم اما بعد از یک ماه که پانسمانش را باز کرد متوجه شدیم در اثر تیر ترکش پایش مجروح شده است.
با دست های خودم...
او درباره شهادت پسرش می گوید: حس عجیبی داشتم، برای مصطفی پسر کوچک ترم در تدارک جشن تولد بودیم که از قم زنگ زدند تا حال ما و محمد را بپرسند. دلشوره گرفتم زیرا این احوال پرسی سابقه نداشت. بعد دیدم برخی اقوام مثل دختر خواهرم و دیگران یکی یکی می آیند و پچ پچ می کنند و آن جا بود که به من خبر دادند محمد شهید شده است.خودم او را غسل دادم با دست های خودم ، من مادری بودم که پسرم را به اسلام و امام حسین (ع) تقدیم کرده بود تا اسلام و ایران پایدار باشند.
برادرم
عکس های محمد را یکی یکی نشانم می دهد و در لابه لای کلامش اشک هایش را پاک می کند. او می گوید: برادرم از محمد کوچک تر بود، بعد از اتمام جنگ شهید شد و با محمد عجیب دوست و رفیق بود. او در حمله اشرار به مریوان در سال 77 به شهادت رسید تا جمع خوبان جمع شود. اما پسر برادر دیگرم که یک سال قبل از محمد شهید شد از همه کوچک تر بود، در کنکور شرکت کرده و منتظر نتیجه بود که خبر قبولی و شهادتش همزمان به دست ما رسید؛ اول خبر شهادت و بعد خبر قبول شدنش در کنکور.
3 بار از رفتن بازماند
این مادر شهید از شب آخر بودن محمد در خانه می گوید و این که سه بار از رفتن بازماند.می گوید: بعد از این که دست پسرم از کار افتاد دوباره به جبهه فرا خوانده شد، محمد میگفت دعا کنید بتوانم با همین یک دست هم بجنگم. با این حال او فرمانده تیپ ادوات لشکر 5 نصر شد، وقتی قرار شد محمد با هواپیما برود ما نمی دانستیم او فرمانده شده است.قبل از رفتن به فرودگاه به حمام رفت چون حمامش زیاد طول کشید و می ترسیدم که از هواپیما جا بماند چندین مرتبه در زدم و گفتم : مادر زود باش دیر شد، هواپیما می رود و تو جا می مانی. محمد فقط گفت: نه مادر جان خاطرت جمع باشد تا من نروم هواپیما حرکت نمی کند و من به شوخی به او گفتم مگر تو چکاره مملکت هستی که تا نروی هواپیما حرکت نمی کند. وقتی آینه قرآن گرفتیم و می خواست از زیر آن رد شود، شوهر خواهرش به شوخی گفت: این دفعه سوم است که برایت آینه قرآن می گیریم و محمد گفت: خاطرتان جمع باشد، این مرتبه آخر است، دیگر برگشتنی درکار نیست.
پدرانه
حاج آقا محمد ابراهیم سبزیکار حقیقی پدر محمد کم حرف و آرام است؛ مردی که نزدیک به 15 سال در جبهه نبرد و بازسازی مناطق جنگی جنگیده است.کلمه ها را سبک و سنگین می کند تا سخن بگوید و گاهی چند کلمه از محمد می گوید اما زمانی که می پرسم آن روزهایی که می شد در جبهه با محمد باشید چه حسی داشتید و چه می کردید میگوید: حرف می زدیم، از همه چیز و همه جا.می گویم: حرف های پدر و پسری و می پرسم محمد را نصیحت هم میکردید؟ لبخندی می زند و می گوید: او مرا نصیحت می کرد...
خواهرانه
ملیحه خواهر دوم محمد هم در جمع ما حضور دارد. عکس ها را که تماشا می کنیم می گوید: بعضی ها را من گرفته ام. او از محمد می گوید و از این که برادرش اهل مطالعه بود.وی می افزاید: ما خواهران را خودش به کلاس اسلحه شناسی برد و کمک کرد کار با اسلحه را یاد بگیریم. برادرم مهربان بود و به یاد ندارم که هیچ کدام از ما سه خواهر را آزرده باشد.