یک صبح دیگر تابستانی از راه رسید و من مثل همیشه کله سحر از خواب بیدار و آماده شدم برای رفتن به سر کار. اصولا کارمندانی که PHD دارند، فرقی هم نمیکند که وزیر و رئیس باشند یا یکی مثل من با این همه مدرک و تخصص، شاگرد نعش کش باشد، به کار اول وقت معتقدیم حتی در صنف ما یک ضرب المثل داریم که میگوید «سحر خیز باش تا بهترین میت گیرت بیاد!» البته اگر مسئول مستقیم ما یعنی «نعش کش یکم مبارکه» هم به این ضرب المثل باور داشته باشد. چون الان دقیقا یک ساعت از شروع ساعت کاری گذشته ولی هنوز جناب «مبارکه» نعش کش یکم مستقیم بنده تماس نگرفته که بگوید بیا فلان جا که میت روی زمین مانده است!
کلا چند روزی هست رفتارهای عجیب و غریبی در سازمان مشاهده میکنم، از رفتارهای عجیب و غریب بدتر، رفت و آمدهای عجیب و غریب تری است که جناب مبارکه میگوید نباید آنها را ببینم. البته اصولا ما که PHD داریم و نگاه مان به کار تخصصی است، وارد این حاشیهها نمیشویم و معتقدیم هر کسی باید کار خودش را بکند، به خصوص در سازمان ما که همه چیز حساب و کتاب دارد حتی زمان توالت رفتن کارمندان و میزان ماندگاری آنها نیز فرمول خودش را دارد، پس اصلا جای نگرانی نیست! فقط نمیدانم چرا همین قرارداد ما امضا نمیشود، الان این همه مدت است که هر روز به یک بهانه ما را سر میدوانند، بعد از آن همه آزمایش و سنگ اندازیهای مختلف حالا اعلام کرده اند باید بروی زن بگیری ما قرارداد به آدم مجرد نمیدهیم، از شما چه پنهان یک بار رفتم زن بگیرم ولی آنها هم گفتند ما دختر به آدم بی قرارداد نمیدهیم! از شانس بد ما این جناب مبارکه نعش کش یکم مستقیم بنده هم که پیش کسوت سازمان محسوب میشود و برای خودش برو و بیایی دارد و صاحب نفوذ است اصلا به پارتی بازی و این قبیل فسادهای اداری معتقد نیست و گرنه من الان باید برای خودم یک پا نعش کش یکم میشدم!
اسم مبارکه آمد باز یادم افتاد که هنوز زنگ نزده است، کم کم داشتم نگران میشدم که تلفنم زنگ خورد ولی به جای مبارکه، منشی دفتر رئیس کل سازمان پشت خط بود و گفت: «کجایی دکی جونم؟ آب دشتت هشت بذال زمین عجیجم، زودی بیا اینجا عجقم!» بعدش هم زرتی تلفن را قطع کرد! یک وقت فکر نکنید که دور از جون این بنده خدا عملی هستها، البته عملی هست ولی نه اون عملی که مد نظر شماست، بنده خدا فقط دماغش رو یکی دو کیلو کوچیک کرده و عادت داره عروسکی حرف بزنه، ولی اون چیزی که مهمه اینه که چرا این قدر صمیمی شده با بنده حقیر و الفاظ رکیکی چون دکی جونم و عجیجم را بر زبان رانده است! البته عرض کرده بودم که چند وقتی است رفتارهای مشکوک زیاد شده ولی از همه مهم تر، این است که رئیس کل با من چه کار دارد این دم صبح، آن هم در غیاب جناب مبارکه! با خودم گفتم نکند قراردادم امضا شده است؟ برای همین جنگی خودم را به سازمان رساندم و یک راست رفتم اتاق رئیس!
وارد اتاق رئیس که شدم دیدم وسط اتاق یک دانه میت کفن پیچ شده پهن کرده اند و رئیس بزرگ هم مثل این فیلمهای آمریکایی پشت پنجره ایستاده است و دارد سیگار میکشد، منها ج و واج مانده بودم که رئیس با بغض گفت: «چه زود اومدی پسرم! ولی دیگه دیر شده»!
با شنیدن کلمه پسرم نزدیک بود از خوشحالی قالب تهی کنم که رئیس ادامه داد: «به خودت مسلط باش دکتر، ما از الان به بعد به تو خیلی نیاز داریم!» سپس به میت اشاره کرد که بازش کن، با ترس و لرز به سمت میت رفتم و پارچه را کنار زدم، یا خود خدا!! این که جناب مبارکه است...
پس از این که کلی آب قند به خوردم دادند، به هوش آمدم و رئیس را بالای سرم دیدم که میگفت: الان وقت گریه کردن و غش و ضعف نیست، پاشو پسرم، پاشو که امروز خیلی کار داریم، اول از همه بدون این که کسی بفهمه جنازه مبارکه رو از در پشتی سوار نعش کش کن ببر قبرستون چال کن، بعد که برگشتی برو گزینش قراردادت رو امضا کن، در ضمن این خانم منشی هم گلوش پیش تو گیر کرده دکتر، برگشتنا شناسنامه ات رو هم بیار ببرمتون محضر سر کوچه شما دو تا قناری رو به عقد هم در بیارم، چیزی لازم نیست بگی، خودم شنیدم پای تلفن بهت میگفت «نعش کش یکم کی بودی تو؟»
یعنی داشتم خواب میدیدم، هم قرارداد، هم درجه نعش کش یکمی و هم زن و زندگی! همه اینها در یک روز داشت برایم اتفاق میافتاد، البته هر چند گزینه آخریش خیلی باب دلم نبود ولی بالاخره هر قراردادی یکسری نکات منفی هم دارد، نمیشود که همه بندهای یک قرارداد حکم گلابی را داشته باشد بالاخره چهارتا کدوتنبل هم در قرارداد منعقد میشود!
فقط تنها توانستم بپرسم: «چرا یواشکی قربان؟ نمیخواین برای جناب مبارکه به پاس این همه خدمت، یک مراسم تشییع با شکوه برگزار کنید؟؟»
که رئیس گفت: «هیس!! جایی نگی مبارکه مرده! خودت میدونی که چقدر تو سازمان محبوب قلبها بود، الان خبر مرگش به گوش همه برسه کلی از کارمندها غش و ضعف میکنن، بعد میتهای مردم رو زمین میمونه»!
دیدم حرف حساب جواب ندارد، برای همین فی الفور جناب مبارکه را با کفن و متعلقاتش داخل یک گونی سیب زمینی انداختم و از در پشتی زدم بیرون و بدون این که کسی شک کند انداختمش داخل خودروی نعش کشی که عمری با آن نعش کشی کرده بود! بعدش هم نشستم پشت فرمون و گازش را گرفتم به سمت قبرستون. همین جور که رانندگی میکردم با خودم فکر کردم چطور کار را سریع انجام دهم و برگردم تا تنور داغ است بروم پرسنلی و کارهای قراردادم را انجام دهم، تازه محضر هم باید برویم.ای بیچاره مبارکه خونه جدیدت مبارکه! بالاخره مرگ حقه ولی وجدانن خیلی زود به حقت رسیدی!!
که یکهو یک سیب زمینی درشت خورد به فرق سرم، چشمتان روز بد نبیند، برگشتم دیدم جناب مبارکه است که سرش را از داخل کیسه سیب زمینی درآورده و میگوید: «حالا من زود به حقم رسیدم مردک؟ بزن کنار ببینم!»
گفتم جناب مبارکه شما چطور فکر مرا خواندید که گفت: «من فکرهای رئیس و روسا رو میخونم، فکر تویه الف بچه که دیگه کاری نداره! ولی اشتب نکن تازه برنامه چیدم به حق و حقوق مون برسیم اونم چرب و چیلی! این ماجرایی هم که دیدی همش سیا بازی بود بابا، بار و بندیل رو بستیم داریم میریم کانادا!»
-: کانادا؟؟ مگه کانادا رفتن الکیه قربان کلی لوازم میخواد!
-: چه لوازمی؟ یک شلوارک میخواد که برداشتم دیگه!
-: بابا منظورم گذرنامه و ویزا بود.
-: مرد حسابی نصف بچههای سازمان گرین کارت دارن تو کجای کاری؟
-: بابا بالفرض گرین کارت هم داشته باشید، با این ابوطیاره میخواین برید کانادا؟
-: نگران نباش سر راه هماهنگ کردیم بچهها یک دکل نفتی با یک پالایشگاه بار بزنن، تو راه واسه بنزین نمونیم یه وقت!!
-: خوب قربان دیشب یه اطلاع هم به بنده میدادید تا حداقل مسواکم رو با خودم بیارم!
-: مگه قراره تو رو هم ببریم؟
-: بله دیگه خودتون گفتین «ما»
-: نه دیگه دکی جون، منظورم من و رئیس کل و خانوم منشی بود که الان بعد از عوارضی منتظر من واستادن!
بنده از شدت این همه نیرنگ، همان جا جان به جان آفرین تسلیم کردم و خودم با پای خودم رفتم تو تابوتی که تا چند دقیقه پیش جناب مبارکه داخلش وسط سیب زمینیها دراز کشیده بود، دراز کشیدم و مردم و گفتم: حداقل این آخر کاری منو تا قبرستون برسون جناب مبارکه!
جناب مبارکه هم از خودرو پیاده شد و سر تابوت را گرفت و انداخت کنار جاده و گفت: «نگران نباش دکی جون، میت کنار جاده نمیمونه، من باس زودی خودم رو برسونم به بچهها، طبق نقشه باید خانم منشی تا الان رئیس کل رو هم پیچونده باشه!!»