جماعت تشییع کننده امروز یک جور خاصی به همه چیز از جمله ما و میت نگاه میکردند. همان طور که زیر نگاه سنگین جمع مشغول انجام وظیفه بودیم، حسی به من میگفت خود همین جماعت دو دسته اند که گروهی، گروه دیگر را با همان اسلوب خاص یاد شده و همراه با حالت چندش مینگرند.
علاوه بر سنگینی جو محیط، یک فرم دیگری از سنگینی را هم در فضا حس میکردم. درست مثل این که یک وزنه را به دور حلقوم آدم بسته باشند که آن ممد حیات، دیگر مفرح ذات نگردد. به هر شکلی که بود متوفی را بار زده و راه افتادیم.
توی مسیر هم ماجرا ادامه داشت. نه تنها رفته رفته عرصه بر مجاری تنفسی حقیر تنگتر میشد، بلکه همزمان حس گیجی مطبوع و دلپذیری نیز دست داد. به جرئت میتوانم بگویم تا قبل از آن هرگز چنان احساس آزادی و آرامشی به من دست نداده بود. کمکم دستیابی به توانایی پرواز را در وجود خود قریب الوقوع میدیدم که به دلیل اوج کشمکش بین چارچوب منطقی بنده و حوادث ملموس جاری، تصمیم گرفتم موضوع را با همکارم جناب آقای مبارکه در میان بگذارم تا بلکه سره حواس پنج گانهام از ناسره حس ششم تمیز گردد. اما متاسفانه موضوع به همین سادگیها نبود. چون قبل از این که دهانم را باز کنم جناب مبارکه فرمود: «دکتر جان آمادهای؟ موتورها رو چک کن... باید از برج مراقبت اجازه تیک آف بگیریم. به مهماندارا بگو آماده باشن.» پشت بندش هم شروع کرد به گفتن چند جمله به زبان انگلیسی. الان که این خاطره را برای شما مینویسم هنوز واکنشم برایم هضم نشده... اما گفتم: «بله کاپیتان... موتور یک چک شد... موتور دو چک شد... همه علائم کابین چک شد... آماده تیک آف هستیم.»
به هیچ وجه یادم نیست چقدر گذشت و چه شد که مبارکه گفت: «خونسرد باش دکتر... دو فروند جنگنده شکاری اف ۱۶ در تعقیب ما هستن.» اما مطمئنم جملهاش دقیقا همین بود. خدا هفت پشت آن دو جنگنده وظیفه شناس را ببخشاید و بیامرزد ان شاءا...! چون با صدای: «راننده نعشکش بزن کنار... آقا برای چی حرکات مارپیچ میری؟ حالا خوبه جنازه میبری... قبرستون که اورژانسی نیست آقا!» ما را به خودمان آورد و البته قضیه به دلیل ریش سفیدی همکارم ختم به خیر شد و با چند تذکر مأموران پلیس راهنمایی و رانندگی فیصله یافت.
به خود آمدن ما همان و پی بردن به این نکته که احتمالاً این آتش از گور متوفی بلند میشود همان! همزمان به عقب برگشتیم و دیدیم بله... دود سفید رنگی از زیر کفن برخاسته و پیوسته هوای آمبولانس را عطرآگین میکند.
جناب مبارکه که قطعا به ضرب چاقو هم خونشان بیرون نمیآمد، دستش را دراز کرده و با عصبانیت و شدت هر چه تمامتر پارچه کفنی را از روی میت کنار زد. صحنه تأمل برانگیزی بود... به حکم ادب اجازه میخواهم شرح ماوقع را خالی از جزئیات به عرض برسانم. فقط به صورت سربسته میگویم که آن مرحوم مغفور، «میکشیدند». به محض دیدن این صحنه قبیح، مبارکه دستی پرتاب کرده و یقه کفن میت را محکم چسبید و فریاد برآورد: «مُردیکه مفنگی شیرهای... خجالتم خوب چیزیه... آمبولانس ما رو کردی شیرهکش خونه؟!»
میت: «خیلی خوب حالا بابا ژون... ژای شلام گفتن چرا میژنی؟ حالا چی شده مگه؟ بده مفت و مژّانی یه حالی هم به شما دادیم؟!»
مبارکه: «ساکت شو ببینم... مثل نقل و نبات ریخته تو دست و بالتون این آت و آشغالا... این دیگه چه زهرماری بود؟»
من: « بله بله واقعاً! معلوم نیست چه ترکیبات شیمیایی در فضا متصاعد شد که حال معنوی خاصی پیدا کرده بودم.»
میت: « آره داداش... جنشش عالیه! بهش میگن «آبگینه»! خیلی شنتی و خوبه...»
مبارکه: «این دیگه چه کوفتیه؟ جدیده؟»
میت: «نترش داداش... شنعتی نیشت... حاشل ژحمت خودمونه!!! بشیار بشیار شالم و بهداشتی هم هشت! این دفعه دومه دارم میکشم.»
من: «اتفاقاً حال و روز شما به خوبی مبین وسعت ابعاد بهداشتی و کیفیت بی نظیر سلامت این محصول نوظهور است. به حدی گیرا و نافذ است که همان دفعه اول خلقی را از شر مصرفکننده میرهاند»
البته بعد از این جمله من، جناب مبارکه دیگر به ایشان مجال تنفس آن مضر حیات را نداده و با همان کفن آن مرحوم را خفه فرمود. سپس به دست توانای خودمان وی را وکیوم نموده، در شفته آهک قرار داده و در عمق ۱۰ متری زمین به شدت مدفون نمودیم.