چند باری بوق می خورد اما کسی تلفن را پاسخ نمی دهد. دقایقی بعد دوباره شماره همراهش را می گیرم و این بار:
* الو، آقای جمع آور، الو ....
- پاسخی نمی شنوم اما از صدای خس خس نفس ها می فهمم که حاج آقا صدایم را می شنود.
* حاج آقا از روزنامه خراسان زنگ می زنم، می خوایم خدمتتون برسیم و چند دقیقه ای مهمونتون بشیم.
دوستان گفته بودند که حاج محمود رضا جمع آور، جانباز 40 درصد دفاع مقدس به خاطر ابتلا به سرطان حنجره که به احتمال زیاد به علت عوارض شیمیایی بوده، حالا دیگر چند ماهی است که به طور کامل حنجره اش را برداشته اند. می گفتند شماره همراهش را که بگیریم دختر یا دامادش جواب تماس را می دهند و می شود با آن ها برای دیدار هماهنگ کرد. اما انگار قسمت این بود که خود او تماس ما را پاسخ دهد.
* حاج آقا دختر خانوم یا دامادتون تشریف ندارن که باهاشون صحبت کنم؟
- و دوباره صدای خس خس نفس ها...
***
به خیابان «دلاوران» می رسیم، حتی نام کوچه هم از او نشانه ای دارد. دلاور سال های جنگ، و جانباز روزهای حماسه چنان گرم به پیشوازمان می آید که خجالت زده مان می کند ... .
وارد خانه کوچک و صمیمی شان می شویم. مبل را نشانمان می دهد و خودش نزدیکمان روی زمین می نشیند، اما متانت و خاکی بودنش آن قدر نمایان است که هرگز اجازه نمی دهد بالاتر از او بنشینیم و به احترام او کنارش زانوی ادب می زنیم.
لباس سفیدی بر تن دارد، موهای سر و صورتش هم رنگ آن لباسش شده و حنجره زخمی اش را هم باند پیچی کرده.
داماد و دختر ارشدش با «سحر» فرزند کوچک شان به جمع مان می پیوندند. می خواهم کمی از خودش بگوید.
همان طور که سرش پایین است شروع می کند به صحبت و داماد خانواده حرف هایش را برایمان لب خوانی می کند.
«متولد 1345 هستم. اهل شهرستان بیرجند و ساکن مشهد. حدود چهار سال در جبهه به عنوان خادم و سرباز خدمت کرده ام.»
محمد حاجی آبادی که طی این مدت لب خوانی را خوب یاد گرفته در ادامه صحبت های پدر خانمش می گوید:
«حاج آقا در عملیات های زیادی مثل خیبر، کربلای5، بیت المقدس2، کربلای1، والفجر، بدر و... حضور داشته اند. ایشان جانباز اعصاب و روان هستند و در بدنشان ترکش های زیادی دارند. از بهمن سال قبل و بعد از عمل جراحی به علت بیماری سرطان، حنجره شان را برداشتند در نتیجه قدرت تکلم شان را از دست دادند و هم اکنون تحت شیمی درمانی هستند».
از او می خواهم درباره همسر جانباز جمع آور بگوید و این که چرا ایشان در بینمان حضور ندارند:
«حدود چند ماه پیش همسر حاج آقا دچار حمله سکته قلبی شد و متاسفانه نیمی از بدنشان فلج شد. در بیمارستان هم به علت بیماری دیابت دستش زخم برداشت و چند بار تحت عمل جراحی قرار گرفت. علاوه بر این، چند هفته قبل که تازه از بیمارستان مرخص شده بودند و ما برای جابه جایی ایشان به طبقه بالا از بالابر استفاده می کردیم متاسفانه ناگهان از روی بالابر سقوط کردند و بیشتر استخوان هایشان شکست و مجدد در بیمارستان بستری شدند». غم دوری و بیماری همسر در چهره حاج محمود و خانواده اش موج می زند، اما حاجی با همه این سختی ها فقط زیر لب ذکر خدا را تکرار می کند... .
دوست ندارم فریاد بزنم
دوست دارم حاج محمود ، این روحانی جانباز را بیشتر پای صحبت بکشانم، حتی همان سخن گفتنی که صدایی ندارد و تنها با تماشای حرکت لب هایش شنیدنی می شود. می گوید: «من کسی نیستم، برو با جانباز های دیگر مصاحبه بگیر آن هایی که ارزش شان از من بیشتر است...».
* می پرسم حاج آقا حرف دلتان چیست؟
- حرف خاصی با کسی ندارم
* حرفی ندارید یا دوست ندارید چیزی بگویید؟
- من چیزی از دست نداده ام و وضعیت فعلی ام با گذشته برایم فرقی ندارد، الان هم احساس می کنم سرما خوردگی ساده و موقت دارم که کمترین اهمیتی ندارد. مثل این است که گلویم چرکی شده باشد... .
* اگر می توانستید فریاد بزنید چه می گفتید؟
- چند لحظه ای مکث می کند، گویی دارد خاطراتش را مرور می کند. بعد از آن می گوید: دیگر دوست ندارم فریاد بزنم... .
هر که را اسرار حق آموختند ...
فریاد که نمی زند اما شاید حرفی با خدا داشته باشد.
* می پرسم که صحبت تان با خدا چیست؟
- با آرامش خاصی پاسخ می دهد: من ممنون خدا هستم و هیچ گلایه ای هم ندارم.
* منظورم از درد دل، شکایت و گلایه نیست.
- واقعا می گویم من بنده خاصی نیستم و در برابر او کوچکم، کسی که هیچ گلایه و توقعی از هیچ کس ندارد... .
سرش رو به آسمان است و زیر لب شکر می گوید. از این همه بردباری متعجب می شوم به راستی او یک ... .
او یک فرشته است
رو می کنم به دخترش و از او می خواهم یک جمله درباره پدرش بگوید. نگاهی به پدر می اندازد. حاج محمود هم به زهرایش چشم می دوزد. سکوت معنی داری بین پدر و دختر برقرار می شود. زهرا سرش را پایین می اندازد و بالاخره زیر لب با صدایی لرزان می گوید: « پدرم یک فرشته است»
زهرا که انگار مهارتی خاص در فرو خوردن بغض های چندین ساله دارد باز هم به روی درد های کهنه اش سرپوشی می گذارد و ادامه می دهد: پدر برای ما یک معلم است. معلم صبر و استقامت، کسی که پای هر مشکل، سختی، هر بلا و دردی ایستاده است. درست مثل یک کوه مقاوم. دیگر نمی دانم چه بگویم، هر چه در وصفش بگویم کم است.
* از پدرت چه درسی آموختی؟
- صبوری. می دانی، اگر من این بیماری را داشتم یک ماه هم دوام نمی آوردم، اگر جای او بودم... . نمی دانم حتی تصورش هم سخت است.
* تا حالا شده از چیزی خسته شود؟
- هیچ وقت، همیشه سرزنده است و اوست که به ما امیدواری می دهد.
* یک جمله به پدرت بگو.
-دوباره پدرو دختر چشم در چشم می شوند و زهرا می گوید: عاشقت هستم.
دوست دارم آقاجون زود خوب بشه...
محبت در چشمان کوچک ترین عضو خانواده هم موج می زند. سحر کوچولو، چهار دست و پا خودش را به بابا بزرگ می رساند و در بغلش آرام می گیرد.
* درست است نوه مغز بادام است حاج آقا؟
- می خندد و روی سحر را می بوسد. دختر سه ساله از سر و گردن پدر بزرگ بالا می رود و پدر بزرگ هم می خندد... .
* این بار خودم لب خوانی می کنم، حاج محمود می گوید: «نوه خیلی عزیز است»
«صبا» نوه بزرگ تر حاج آقا با لباس مدرسه و کوله پشتی بر دوش، از راه می رسد. سلام می کند، وسایل اش را زمین می گذارد و فوری به سمت آقا جانش می دود و رویش را می بوسد.
«سحر» و «صبا» روی پایش نشسته اند و گونه های استخوانی پدر بزرگ را می بوسند.
از نوه بزرگ تر می خواهم روبه روی آقا جان بنشیند و یک جمله به او بگوید.
دختر9 ساله زهرا و محمد، اولش کمی خجالت می کشد، لبخندی می زند و بعد بلند می گوید: «دوستتون دارم»
از آرزویش برای بابا بزرگ سوال می کنم.
خجالتش برطرف شده و حالا صمیمی تر خودش را به من نزدیک می کند و در گوشم آهسته می گوید: «دوست دارم آقا جون زود خوب بشه تا صداشو دوباره بشنوم.... ».