قصه سردار دیده بان
برش هایی از زندگی شهید حسنعلی شمس آبادی که سال 94 یک روز پس از بازنشستگی به سوریه رفت و 12 روز بعد به درجه رفیع شهادت نایل شد

او در این سفر رزمی و جهادی در منطقه عملیاتی مهران شاهد شهادت دو تن از دوستان و همرزمان خود بود. در همان ایام به صورت پاسدار افتخاری به ادامه نبرد علیه متجاوزان بعثی عراق پرداخت و این گونه مرحله جدیدی از زندگی و حیات دوباره اش به عنوان پاسدار انقلاب اسلامی در سال ۱۳۶۵ شکل گرفت.
او در ادامه خدمت خود با عنوان مسئول تسلیحات گردان عبدا... در منطقه عملیاتی جنوب با انتظاری و محمد حصاری آشنا می شود و این آشنایی با آن ها در قالب سه یار دبستانی تا پایان دوران دفاع مقدس با عنوان پاسدار توپخانه و نیز ماموریت مستشاری دیده بانی در حلب سوریه ادامه می یابد.
سال ۶۷ با پایان یافتن جنگ تحمیلی شمس آبادی از دیده بانی میدان های رزم و شهادت فارغ شد و به عبارتی از عرصه جهاد اصغر به عرصه جهاد اکبر قدم گذاشت و حدود ۲۸ سال عمارگونه در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در سپاه امام رضا(ع) مشهد و سپاه نیشابور، هرمزگان و اصفهان در ماموریت های خود از حریم انقلاب و نظام اسلامی پاسداری کرد و در سال ۱۳۹۴ بازنشسته شد.
سردار شمس آبادی با وجود این که هنوز تازه بازنشسته شده بود، اما پس از جسارت تکفیریها به حرم آل ا... تاب نیاورد و برای اعزام به سوریه ثبت نام کرد و سال ۹۴ عازم سوریه شد. پس از توفیق اولین زیارت خود در بارگاه حضرت زینب و حضرت رقیه(س) به همراه دوست دوران دفاع مقدسش محمد حصاری به سوی حلب رفتند و پس از ۱۲ روز دیده بانی و نبرد با تکفیری ها در منطقه سوق الجیشی شهرک العیس حومه حلب با به هلاکت رساندن بیش از ۲۰۰ نفر از خوارج تکفیری با هدایت دقیق گلوله های توپخانه با درجه سردار دیده بان به درجه رفیع شهادت نایل شد. در حقیقت این شهید بزرگوار که یک روز پس از بازنشستگی به سوریه رفته بود و 12 روز بعد به شهادت رسید، هدیه بازنشستگی خود را از حضرت زینب(س) دریافت کرد. آن گونه که همرزم و دوست شهید محمد حصاری می گوید : «این سردار شهید پس از حدود ۴ ساعت نبرد رو در رو و آتشباری شدید موفق به دفع حمله خوارج النصره می شود و متاسفانه در غروب همان روز یعنی ۱۷ اسفند ۹۴ با نفوذ یکی از عوامل خوارج النصره به سنگر وی با هدف گرفتن دیده راست او و شلیک رگبار گلوله بر پیکرش قصه دیده بان با شهادت به پایان می رسد.

«آقایی» یکــی از فرماندهــان بازنشســته سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درباره ویژگی های شهید شمس آبادی گفته بود: «هــر جــا کار ســخت ، پرونــده ســخت و ســنگینی بــود، شهید بزرگوار شمس آبادی قبــول مــی کــرد. در جلســه ای بــا حضــور فرماندهــان کشــوری، موضوع نیــاز بــه افــراد توانمنــد ســپاهی بــرای اســتان هرمــزگان بــه میــان آمــد و ایــن شــهید مخلــص داوطلبانــه و بــا کمــال میــل 4 ســال بــه آن منطقــه گرمســیری رفــت و طــوری کــه از گــردش کارش بعــدا مشــخص شــد و همکارانــش مــی گوینــد، تحولــی در ســازمان حفــای ســپاه هرمــزگان به وجــود آورد.

ســردار انتظــاری از هــمرزمــان دوران دفــاع مقــدس شــهید شــمس آبــادی کــه در ســوریه هم حضور داشت، درباره این شهید بزرگوار می گوید: وقتی حســن آقا در اوایــل اســفند 94 بــه ســوریه آمــد، مــن دوســتانه و خودمانــی گفتــم حســن آقــا کجا بفرســتمت؟ گفت: هر جا سخته؟ تکــرار کــردم و گفتــم مثــلا کجــا؟ گفت هر جا ســخت تر و مشــکل تر است و کســی داوطلب نیســت کــه آن جــا بــرود، من رو بفرســتید. بــه همیــن دلیــل و بــا توجــه بــه اصرار خود شهید، او را به عنوان فرمانده و دیده بان منطقه سوق الجیشی تپه و شهرک العیس در حومه حلب انتخاب کردیم.
خاطره همسر شهید
زهرا رشیدی فر همسر شهید شمس آبادی از خاطرات شهید این گونه می گوید: در سال ۱۳۶۶ وقتی شهید از جبهه جنگ به مرخصی می آمد با این که سنی نداشت با ماشین جهاد سازندگی آن موقع در روستاهای اطراف می گشت و کمک های مردمی جمع می کرد. یک روز پیش من آمد و گفت خانم شما نمی خواهید به رزمنده های اسلام کمک کنید؟ من گفتم چیزی ندارم. یک دفعه چشمم به حلقه ازدواجمان افتاد. انگشتر را از انگشتم در آوردم و به سمتش دراز کردم و گفتم تنها دارایی من همین است. او هم خوشحال شد و حلقه ازدواجم را گرفت و گفت خدا قبول کند.
بغض دخترشهید
فاطمه یادگار شهید شمس آبادی درباره پدرش می گوید: زمانی که بابا می خواست به سوریه برود، 12سال داشتم. به دلیل احساس عاطفی که با پدر داشتم، برادرانم توصیه می کردند که به من نگوید کجا می رود. وقتی خانواده برای حفظ روحیه من ماجرای سوریه رفتن پدر را مخفی می کردند و به من می گفتند که پدر به ماموریتی در تهران می رود، من هم طبق معمول کلی سفارش سوغاتی دادم که عروسک می خواهم و ... با مادرم از زیر قرآن ردش کردیم و به شوخی کمی از آب پشت پا را رویش ریختم. توی پاگرد پله برگشت و یک دل سیر نگاه مان کرد انگار که قرار است دیگر این جا را نبیند. تا این که دیدم دیگر هر روز تماس نمی گیرد و بالاخره مادرم گفت که کجا رفته است.
بعد از چند روز بابا تماس گرفت و هنوز سلام نکرده با لحن شیرینی گفت دخترم دلم برات تنگ شده. من که تا قبل از این از دستش ناراحت بودم با شنیدن این جمله بغضم شکست و دیگر نتوانستم صحبت کنم و این شد آخرین تماس تلفنی من و بابا. هیچ وقت نشد جوابش را بدهم و بگویم من هم دلم برایت یک ذره شده است. دو روز بعد هم از دلتنگی بابا کاسته شد و با پرچم مقدس ایران برگشت.