حکایت

  سلطان محمود، اندامی متناسب و قامتی رشید داشت، ولی رویش پر آبله و بسیار کریه المنظر بود. روزی صورت زشت خود در آینه دید و سخت پژمرده و متفکر گشت. وزیر بر او وارد شد و سبب اندوهش را پرسید. سلطان گفت: «در مَثَل گویند که دیدار پادشاهان، مایه شادی دل و روشنی چشم است. ولی من چنین پندارم که چهره زشتم، نه تنها شادی بخشِ دل ها نیست، بلکه وحشت افزا و نفرت بار است.» وزیر گفت: «غمین مباش، از آن که زشتی رویت را از هزار کس یکی نمی بیند، امّا اگر پاکیزه سیرت و دادگر و مردم نواز باشی، آوازه نیکویی هایت را همگان می شنوند واین، قبح صورتت رامی پوشاند.»

هزار و یک حکایت تاریخی


       شخصی، سلمانِ فارسی را دشنام داد. سلمان پاسخ داد: ای برادر! اگر در موقفِ قیامت، ترازوی من به بدی گران گردد من بدتر از آنم که تو می گویی و اگر ترازوی من به نیکی گران آید، بدان که آن چه تو می گویی، مرا هیچ زیان نخواهد داشت.

ذخیرة الملوک