بعثی های زبان نفهم!
اسیر شده بودیم و حالا دیگر تشنگی و گرسنگی و خستگی هم همه را کلافه کرده بود، اما هیچ کاری از دستمان برنمیآمد. «قربانعلی رنجبر» از بسیجیهای اطراف انزلی بود که به صورت داوطلب آمده بود جنگ. آدم شوخ و با حال و حوصلهای بود. با این که همه ما حالمان بد بود و توی وضعیت غیر قابل باوری بودیم، وقتی رنجبر سر به سرِ بعثی های عصبانی میگذاشت نمیتوانستیم جلوی خندهمان را بگیریم. مثلاً وقتی داشتند او را میبردند میگفت: «العراقی! المن هستم السرباز! المتأهل! المن چنتا بچه دارم! میفهمی چی میگم؟ الزن! البچه!» سربازهای عراقی گیج شده بودند. به هم نگاه میکردند و سرشان را میخاراندند و بعد سرش فریاد میزدند که دیگر حرف نزند. اما او دست بردار نبود. بعد نگاه میکرد به بچهها و با لهجۀ گیلکی میگفت: «اشان عجب زبان نفهمیدی بره!»
کتاب پی دبلیو
خاطرات شفاهی شمسا... شمسینی