خاطرات خواندنی محمود رعیت نژاد از دوران اسارت

از مشهد تا کاخ صدام

 محمد لطفی- حکایت آقا محمود رعیت نژاد، داستان رشادت و جوانمردی و غیرت نوجوانی است که با وجود سن کم با اصرار به جبهه اعزام می شود و با توجه به هوش سرشار و خلاق، آموزش می بیند تا به درخواست شهید مهدی میرزایی در گروهان تخریب با نیروهای اطلاعات عملیات همکاری کند.
او در روز دهم اردیبهشت 1361 در عملیات آزادسازی منطقه ای نزدیک پادگان حمیدیه به دست نیروهای متجاوز عراقی اسیر می شود و در اوایل اسارت  به همراه تعدادی دیگر از همرزمان نوجوانش تا یک قدمی صدام می روند اما با دقت و تیزبینی فرصت سوءاستفاده تبلیغاتی به رژیم بعث عراق نمی دهند و این امر باعث می شود تبادل آن ها با تعدادی افسر عراقی اسیر در دست نیروهای سپاه اسلام، لغو شود.
آن چه در ادامه مطلب می آید، گوشه هایی از خاطرات شفاهی آزاده سرافراز محمود رعیت نژاد است که در کتاب «از مشهد تا کاخ صدام» به رشته تحریر درآمده است.
آغاز اسارت
نزدیک ظهر دهم اردیبهشت بود. قرار بود نیروهای کمکی که از ابتدای محاصره، شروع به حرکت کرده بودند، به ما برسند و از صحبت های فرمانده گردان معلوم بود که به ما نزدیک شده اند. معلوم بود که در خاکریز سمت راست که 500متر آن طرف تر از کانال قرار داشت مستقر هستند و ما خوشحال بودیم از این که سمت راست مان در محاصره نیست.
قبل از اطمینان 100 در صدی از حضور نیروهای کمکی در خاکریز سمت راست، سه نفر از بچه های پشت سرمان، در کانال بدون اطلاع و بی توجه از میدان مین که بین دو خاکریز وجود داشت، لنگان لنگان شروع به حرکت به سمت خاکریز راست کردند. یکی از کادرهای گردان به من گفت: « بلند شو برو دنبال شون که تو میدون مین نرن. برو خودت رو تا اون خاکریز برسون تا یقین پیدا کنیم که بچه های ایرانی اند.»
سریع از کانال بیرون آمدم
سریع از کانال بیرون آمدم. خود را به آن سه نفری که یکی از آن ها در حال برگشتن بود، رساندم. مشخص بود مجروح است. تیرهای زیادی از اطراف می آمد و ما برای این که در مسیر عبور تیرها نباشیم، سرمان را تاجایی که امکان داشت، خم می کردیم و به صورت نیم خیز و بی توجه به جلو و با یقین به این که آن ها ایرانی اند، بدون احساس هیچ دردی فقط به سمت خاکریز می دویدیم.
فهمیدم آن مرد ایرانی نیست
60-70 متر مانده به خاکریز، رزمنده ای با لباس سبز تیره بیرون خاکریز آمد. من از رسیدن به بچه های ایرانی آن قدر خوشحال بودم که دیگر درد پایم را فراموش کرده بودم. تا جایی که توان داشتم، دویدم و خود را در آغوش آن مرد که یک سر و گردن از من بلندتر بود، انداختم. حرفی بین مان رد و بدل نشد، وقتی از نفس نفس زدن هایم کاسته شد و خواستم بگویم بچه ها محاصره شده اند به کمک شان بشتابید، تا نگاهم را به صورت آن مرد دوختم، از ریش و سبیل تراشیده اش فهمیدم ایرانی نیست. شوکه شدم. قلبم داشت می ایستاد. ترس و وحشت عجیبی در دلم افتاد. ترسم بیشتر از این بود که با مشاهده روبوسی من و آن مرد، بچه های ما که آن طرف خاکریز بودند فکر کنند این ها ایرانی هستند و راه بیفتند بیایند.
نمی دانستم چه باید بکنم! وقتی مرا به پشت خاکریز برد، دیگر خبری از رفتار با مروت اولیه آن نظامی سبزپوش عراقی نبود...
تا کاخ صدام
هشت روز از اسارت مان می گذشت. آماده شده بودیم تا ما را به بیرون از بازداشتگاه ببرند. مثل دفعات قبل نمی دانستیم قرار است کجا برویم! شهربازی و زیارت که رفته بودیم. در دلم خدا خدا می کردم که به کربلا برویم، اما عکس هایی از هنگام زیارت مان گرفته شده بود و بعید بود ما را به کربلا ببرند. شاید قرار بود به اردوگاهی جدید منتقل شویم.
مکانی که قرار بود برویم خیلی با استخبارات بغداد فاصله نداشت. این را می شد از تعداد خیابان هایی فهمید که از آن ها عبور کردیم. وارد محوطه ای بزرگ و سرسبز شدیم و پس از عبور از آن جا که بیشتر از تعداد درختانش، کثرت افسران جلب توجه می کرد، یک خانم میان سال و سربرهنه جلوتر از بقیه به استقبال مان آمد و افسران عراقی را که همراهمان بودند، راهنمایی کرد که از کدام قسمت و به کجا برویم.
وارد یک سالن شدیم و دقایقی را آن جا منتظر ماندیم. بعد از آن، یک گیت بازرسی وجود داشت. با عبور از آن وارد یک سالن بزرگ نه چندان مجلل شدیم. یک میز بزرگ بیضی شکل در وسط گذاشته شده بود، چندین صندلی در اطراف آن و یک صندلی بزرگ تر هم در ابتدای میز قرار داشت. اطراف میز نشستیم. حالا حدسش را می زدیم که قرار است چه اتفاقی بیفتد. می گفتیم حتما فرمانده ارتش عراق یا شخص مهمی از ارتش قرار است برایمان سخنرانی کند.
صدام با دخترش وارد شد
وقتی ملاصالح قاری که مترجم مان بود وارد اتاق شد، گفت: «رئیس جمهور عراق، سیدالرئیس وارد می شود.» واقعا متعجب شدیم و فکر نمی کردیم آن شخص مهمی که در ذهن مان تصور می کردیم، صدام باشد و ما را به دیدار صدام آورده باشند. همراه با معرفی ملاصالح، صدای قدم هایی می آمد. بعد از چند ثانیه در اتاق باز شد و صدام که قبلا یکی، دوبار چهره اش را در تلویزیون دیده بودم، به همراه دخترش، هلا، وارد شد. شوکه شده بودم. قلبم تند تند می زد. دست هایم یخ شده بودند.
کل اطفال العالم اطفالنا
صدام روی همان صندلی بزرگ نشست و هلا هم کنارش. قبل از این که حرفی بزند، همه مان را لبخندزنان با چشم وارسی کرد. اولین جمله ای که به زبان آورد و«ملاصالح قاری» ترجمه کرد، ابراز تأسف از این بود که ما در شرایطی بد همدیگر را ملاقات می کنیم و گفت: «کل الاطفال العالم اطفالنا» لحظه ای که صدام این جمله را با صدای بلند و خیلی با ابهت ادا کرد تا خبرنگاران هم به خوبی آن را منعکس کنند، احمدعلی حسینی بچه رفسنجان، که همیشه آرام و کم حرف بود، بلافاصله گفت: «کل اطفال اسهال یا سیدی!» صدام رو به ملاصالح کرد و پرسید: « چه گفت؟» ملاصالح ترجمه کرد: «گفت سرورم همه بچه ها مریض هستند.»... .
تا صدام را نکشتی بر نگرد
 رژیم بعث عراق می خواست از این فرصت بهترین استفاده های تبلیغاتی را بکند. در آن جلسه، به غیراز ما، تعداد زیادی عکاس و فیلم بردار حضور داشتند تا همه چیز را ثبت کنند. صدام که سعی می کرد چهره مهربانی از خود نشان دهد با لبخندی که مدام بر چهره داشت، گفت: « بلند شوید بیایید تا عکس بگیریم.»
یاد حرف مادربزرگ که در آخرین بار حضورم در ایران و هنگام تعزیه دایی عباس گفته بود «برو و تا صدام را نکشتی بر نگرد!»افتادم،  چیزی که در باورم نمی گنجید. حالا دستم به صدام رسیده بود. در حین رفتن به پشت صندلی و هنگامی که می خواستیم مهیای عکس گرفتن شویم، ایده کشتن صدام به ذهن ام رسید.
همان خواسته ای که مادربزرگ از من طلب کرده بود. با نگاه به صندلی و میز جلوی صندلی و افسرانی که دورتر از صدام ایستاده بودند، در ذهن ام نقشه می کشیدم که همزمان که آماده عکس گرفتن می شویم و به پشت صدام می رویم، در عرض دو دقیقه گردنش را بگیرم و او را خفه کنم. نیاز به کمک دوستان داشتم. آرزو می کردم کاش از این ملاقات باخبر بودیم تا از قبل نقشه ای طراحی می کردیم.
هنگام نشستن  صدام روی صندلی، به بقیه بچه ها این نقشه را گفتم. من دقیقا پشت سر صدام ایستاده و نزدیک تر از بقیه بچه ها به او بودم. دستانم کمی می لرزید. هرچند ثانیه نگاهی به بچه هایی که کنار و پشت سرم بودند، می انداختم و منتظر بودم که موافقت همه بچه ها اعلام شود و کار را شروع کنم. چندین بار نقشه را در ذهن ام مرور کردم، هرازگاهی هم دست چپم را به شانه صدام نزدیک می کردم. صدام نیز که چهره انسان دوستانه ای از خود به نمایش گذاشته بود، با نزدیک شدن دست من یا این که حتی لحظاتی دست من، شانه اش را لمس کند، مخالفتی نمی کرد. چشمانم را بسته و آماده خفه کردن صدام بودم. نه چیزی می دیدم و نه می شنیدم. بیشتر از همه چیز و همه کس به مادربزرگ فکر می کردم و خواسته اش. گاهی خوشحال می شدم و گاهی ناراحت. دو، سه بار مشتم را باز و بسته کردم. انگشتانم می لرزید.
در ذهن ام شمارش معکوس را شروع کرده بودم که یکی از محافظان که نزدیک تر از بقیه به ما بود و ظاهرا متوجه حرکات غیرعادی و مشکوک من شده بود، نزدیک آمد و با دست اش ضربه ای به دست چپ من زد و مرا کمی دورتر راند. حیف شد. نقشه ای که دقایقی از کشیدنش نمی گذشت، نقش بر آب شد. فقط یک قدم تا انتقامی مانده بود که مادربزرگ از من خواسته بود.
ماه محرم در اسارتگاه
بعد از آن شوی تبلیغاتی، به اسارتگاه منتقل شدیم. روزها به سختی سپری می شد. ماه محرم از راه رسیده بود. یاد سال های گذشته می افتادم. غم غربت اسارت عجین شده بود با غم شهادت امام حسین(ع)، آن هم در سرزمین کربلا. دلم برای عزاداری های مسجد محل مان تنگ شده بود؛ برای نوحه خوانی آقای رسولی و آقامهدی گلچین. دلم می خواست لباس سیاه بپوشم. هرازگاهی که امکانش بود، به دور از چشمان عراقی ها عزاداری می کردیم و بر سر و سینه می زدیم. یک روز، یک افسر عالی رتبه که مشخص بود خبر عزاداری هایمان را شنیده، با چندین نفر همراه، وارد آسایشگاه مان شد و همه را جمع کرد. وقتی شروع به صحبت کرد، معلوم بود از شدت خوردن مشروب، حال خوبی ندارد: «چرا شما برای امام حسین(ع) عزاداری می کنید؟ آن ها که مجوس نیستند! امام حسین عرب بود و او را خودمان کشته ایم و خودمان هم برایش عزاداری می کنیم! اگر امام زمان هم بیاید، ما خودمان می کشیم اش.» این حرف برای من و بقیه اسرا خیلی ناراحت کننده بود. من که از بقیه کم طاقت تر بودم، دیگر نتوانستم تحمل کنم و با همان شرایط جسمانی و بدن نحیفی که داشتم، به طرف آن افسر حمله کردم وبا شدت هرچه تمام تر سیلی محکمی به صورتش نواختم. هرچند ضربه من به او برخورد نکرد، اما با این کار خشم و نفرتم را به خوبی نشان دادم.
بدون هیچ اقدامی، او و همراهانش به سرعت از داخل آسایشگاه بیرون رفتند و درها را بستند. می دانستم که این کار را تلافی خواهند کرد و بر خواهند گشت. هر وقت چنین اتفاقی می افتاد، عراقی ها ابتدا اقدامی انجام نمی دادند. می رفتند و  با نیروی بیشتر باز می گشتند.