همکلام با فرزندان شهید عاقلی از شهدای عاشورای حرم رضوی

پرواز از جوار ضریح امام رضا(ع)

سیده فائقه موسوی- روز عجیب و غریبی بود. همه چیز دقیقا آن طوری که هیچ گاه به ذهن کسی خطور
نمی کرد اتفاق افتاد. هیچ کس فکرش را هم نمی‌کرد میان آن همه بوی عطر و گلاب و عنبر و عود که اطراف روضه منوره حضرت رضا(ع) همه را مدهوش خود می‌کند، بوی گوشت سوخته تا مغز استخوان آدم را بسوزاند. هیچ کس فکرش را هم نمی‎کرد که آینه‌ها و شیشه‌ها و پنجه‌های ضریح مطهر آن‌قدر تیره و تار شود که آدمی نتواند چهره خود را در آن آینه‌ها ببیند. هیچ کس فکرش را هم نمی‌کرد...
خیلی عجیب بود و غریب. انگار به بابای مدرسه پژمان گفته بودند اگر دلت را به ما بدهی، سیرابش خواهیم کرد؛ آن هم ظهر عاشورا و آن هم در کنار ضریح آقا امام رضا(ع).
شاید برای همین دعوت عجیب و غریب بود که آقای «عاقلی» بابای مهربان مدرسه پژمان هرچه داشت گذاشت و می‌خواست پای پیاده و دور از هر چه دنیایی است، به آسمان‌ها پرواز کند.
زهرا فرزند شهید می‌گوید: «بابا همه را عاشق خود می‌کرد. خود من ۱۱ سال داشتم وهنوز در عوالم بچگانه‌ام به سر می‌بردم اما عاشق بابا بودم. آن روز داشت صبحانه می‌خورد و خودش من و مادرم را راهی روضه کرد. همیشه به مادرم در خانه کمک می‌کرد. آن روز هم گفت شما بروید و از روضه صبح و ظهر عاشورا استفاده کنید من قبل از رفتن وسایل سفره را جمع می‌کنم. خیالمان راحت بود.
اگر می‌دانستم از آن روز به بعد قرار است فقط در خیالاتم و در عکس روی دیوار   خانه‌مان او را ببینم، حداقل کمی در آغوشش جا خوش می‌کردم و خداحافظی بهتری با او می‌کردم.»
حالا برای زهرا و محمود و بقیه بازماندگان شهید عاقلی، همان ساعت و انگشتر و کلید از شهید محمدحسین ۵۷ ساله باقی مانده است.
زهرا سوالاتم را با اشاره دست خود قطع می‌کند. بغض اش را می‌خورد و بعد از مکثی کوتاه، صدایش را صاف می‌کند و ادامه می‌دهد:«همه شهدای واقعه بمب‌گذاری در حرم مطهر که در سال ۷۳ به شریعه شهادت پا گذاشتند، انتخاب شده بودند. مطمئن ام بابا می‌دانست داشت مزد خدماتش به پدر و مادر و خانواده خودش را می‌گرفت. آخَر همیشه به ما کوچک‌ترها تاکید می‌کرد که هیچ‌وقت همسایه‌ها را در معذوریت امانت قرار ندهید ولی آن روز، علاوه‌بر ساعت و انگشتری که هیچ‌وقت کنار نگذاشته بودند، خودشان کلید خانه را به همسایه‌مان سپرده بودند و هنوز هم این یادگاری‌ها بوی مهربانی بابا را برایمان تداعی می‌کند.»شهید محمدحسین عاقلی همیشه نماز اول وقت می‌خواند و این را به همسر و فرزندانش آموخته بود. مصاحبه ما با این خانواده شهید، به اذان مغرب نزدیک می‌شد و انگار این توصیه شهید در ذهن‌های اهل خانواده هنوز مانده است. نماز اول وقت همسرش هم یادگاری شهید بود که همه از آن یاد می‌کردند. یک سال است؛ درست روز عاشورای سال پیش بود که همسر شهید بعد از عزاداری برای سیدالشهدا در بیست‌وسومین سالگرد دوری از شهید عاقلی در حالی دار فانی را وداع گفت که از چشمان دوخته‌اش به عکس شهید، حاجت شفاعت می‌بارید.آقامحمود، پسر ارشد خانواده که در زمان شهادت پدر، ۳۰ ساله بود هر چند دقیقه یک‌بار با حسرت و آه از ندانستن قدر پدر می‌گوید: «پدر فقط تا ششم ابتدایی درس خوانده بود اما خیلی بیش از ما تحصیل‌کرده‌ها می‌فهمید. چله زیارت امام رضا(ع) برمی‌داشت و با پای پیاده به زیارت می‌رفت. از خیابان حرّ عاملی تا حرم هم که کم راهی نیست. ما اعتراض می‌کردیم اما او می‌گفت کیف زیارت به پیاده رفتن اش است. اگر می‌بود حتما در پیاده‌روی اربعین با شوق وافری شرکت می‌کرد... ».