حکایت

روزی به غرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای کریوه‌ای سست مانده. پیرمردی ضعیف از پس کاروان همی‌آمد و گفت چه نشینی که نه جای خفتنست؟ گفتم چون روم که نه پای رفتنست. گفت این نشنیدی که صاحبدلان گفته‌اند رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن
ای که مشتاق منزلی ، مشتاب / پند من کار بند و صبر آموز
اسب تازی دو تک رود به شتاب / واشتر آهسته می رود شب و روز