خاطرات یک نعش کش (قسمت سی و سوم)

به خاطر یک وجب طبیعت بکر

نویسنده : میلاد خوشخو

بالاخره نمردیم و یک میت معمولی هم برای نعش‌کشی به پست ما خورد. نکته‌ای که موقع بار زدن مشتری برایم غیر قابل باور بود و هر لحظه انتظار وقوع واقعه‌ای غیر منتظره را می‌کشیدم. اما در عین شگفتی به راحتی متوفی را برای مشایعت تا دیار باقی سوار آمبولانس کردیم. به حدی این روزها نعش آدم‌های مورد دار اعم از وزیر و وکیل و مدیر و انواع سلبریتی را کشیده‌ایم که امروز هیچ گونه جذابیتی از ناحیه مصاحبه با آن مرحوم مغفور برایم وجود نداشت. توی آمبولانس برزخی به جای سر و کله زدن با میت و شنیدن عجایب نشنیده، ترجیح دادم با جناب مبارکه درباره مسائل اقتصادی از جمله موضوع یارانه بحث و گفت وگو کنم. البته با تذکر ایشان که طرح موضوعات سیاسی را در عالم برزخ ممنوع می‌دانستند و به رغم تأکید حقیر بر اقتصادی بودن مقوله، محور گفتمان را از مباحث سرد یارانه‌ای به علوم داغ رایانه‌ای تغییر دادند. همین طور مشغول مناظره بودیم و در حالی که ۳ دقیقه و ۲۷ ثانیه از زمان پاسخگویی من گذشته بود، احساس کردم یک چیزی مثل فشنگ از بغل گوشم رد شد و از پنجره بیرون افتاد. مثل گیج‌ها دنبال منشاء پرتاب می گشتم. به نظرم چیزی شبیه یک شیشه نوشابه ‌آمد. گفتم: «این چه حرکتی بود جناب مبارکه؟ این بی‌جنبه بازی‌ها چیست؟»
مبارکه: «چی داری میگی دکتر؟ شیشه نوشابه چیه مرد حسابی؟»
 من: «همان جسم سختی که پرتاب کردید و از دو سانتی دماغ حقیر عبور کرد.»
مبارکه: «برو خدا جای دیگه شفات بده دکتر جان... این همه گفتم نشین پای این برنامه‌های زنده تلویزیون... حرف گوش نمی کنی که!»
در همین بین صدای میت از عقب آمبولانس بلند شد که: «راس میگه بابا بنده خدا... شیشه نوشابه مال من بود. من پرت کردم.»
من: «شما دیگر چه جور میتی هستید؟ مگر چه هیزم تری به شما فروخته بودم که قصد مجازات مرا با آن شیشه نوشابه لعنتی داشتید؟»
میت: «مجازات کدومه داداش؟ چرا به خودت می‌گیری؟ والا من مرض قند داشتم و خانواده‌م اجازه نمی‌داد نوشابه بخورم. اینو یه جا قایم کرده بودم و از دیروز هر وخ کسی حواسش بهم نبود یه قلپ می‌خوردم. جات خالی آخرین قلپی رو که زدم از شدت قند افتادم مُردم. حالا این شیشه مزاحم بود و برای اینکه یه وخ تو مرده‌شورخونه پیش فک و فامیل لو نرم، می‌خواستم از شرش راحت بشم. ماجرا این بود داداش... تورو کار نداشتم اصلا. دیدم پنجره ماشین بازه انداختمش دور.»
من: «عذر بدتر از گناه می‌آورید؟! کاش هدفتان شکستن سر این بنده کمترین بود، اما دست به آلوده کردن محیط زیست نمی‌زدید. آخر کدام انسان قرن بیست و یکمی‌ای زباله خویش را از پنجره اتومبیل در حال حرکت به بیرون پرتاب می‌کند؟»
میت: «پس چه کنم؟ بکنم تو حلقم؟! پنجره به این بزرگی رو گذاشتن که آت و آشغالا رو  ازش راحت بریزی بیرون دیگه. تا حالا با خودت فکر نکردی اگه غیر این بود پس چرا شیشه پنجره پایین کشیده میشه؟!»
من: «چرا... برای اینکه سالیانه در تولید میلیون‌ها سطل زباله صرفه‌جویی شود! آخر مرد حسابی... حالا که دار فانی را وداع گفته‌ای، آیا این شرط انصاف است که دنیا و مافیها را آلوده کنی؟ لابد شما از همان دسته‌ای هستید که کوه و جنگل و ساحل نیز از شرتان در امان نیستند؟!»
میت: «ببین کی داره جلوم از طبیعت حرف می‌زنه! تو منو نمی‌شناسی بچه... من یه عمری عاشق طبیعت بودم. آدرس تمام مناطق بکر ایران رو دونه به دونه از هزار سولاخ سنبه گیر آوردم و هرجور که شده دست زن و بچه‌مو گرفتم و بردم اونجا!»
من: «آفرین بر شما! واقعاً کشیدن نعش یک دوستدار طبیعت افتخار بزرگی است برای من. شما با این سابقه درخشان دیگر چرا؟ شما که در زمره پاسبانان طبیعت بکر هستید، باید محیط زیست شهری را هم پاکیزه نگاه دارید تا میت مفیدی برای جامعه خویش باشید.»
میت: «نه بابا... شهر هرگز به پای طبیعت نمی رسه. یادش بخیر... آخر هفته می‌رفتیم یه گوشه دنج بساط می‌کردیم. یه جاهایی که مطمئنم پای جن هم بهش نرسیده بود هرگز! چه حالی می‌داد وقتی اشتهامون اونجا باز می‌شد و نفری ۱۰ تا چیپس و پفک رو با هم می‌خوردیم.»
من: «ببخشید... فرمودید چیپس یک مقدار دوباره شاکله ذهنی‌ام بهم ریخت. جسارتاً پوست آن چیپس و پفک‌ها را چه می‌کردید؟»
میت: «چه سوالایی می‌کنیا! معلومه دیگه... می‌آوردم خونه می‌ذاشتم زیر بالشم که اگه خدا بخواد ساعت ۹ شب بفروشم به نماینده‌ یکی از هزاران نیروگاه بایومس موجود در کشور برای تولید انرژی‌های تجدید پذیر! دلت خوشه‌ها عمو... مینداختم همونجا بره پی کارش دیگه! فکر نکن من چیزی حالیم نیستا... از قدیم گفتن شهر ما خانه ما؛ هیچ آدم بی‌عقلی نمیگه کوه و جنگل خونه منه که! الانم اگه دیدی شیشه نوشابه رو انداختم توی خیابون، چون دیگه من مُردم... نه شهر می خوام نه خونه. همون یه وجب قبر برام بسه.»
با این اوصاف تقریباً هیچ صحبتی برایم باقی نمانده بود. فقط جهت فضولی شخصی پرسیدم چه اصراری به حضور در نقاط بکر دارند، که ایشان در پاسخ فرمودند: «جاهایی که بقیه مردم میرن بو میده.» و با فرمایش خویش حجت را بر حقیر تمام کردند. بعد از این مناظره سخت و فرسایشی دیگر تاب و توان جدل برایم باقی نمانده بود. از جناب مبارکه به عنوان مستمع بحث خواستم تا در پایان اگر نکته‌ای هست بفرمایند. اگر هم نه، به جهت اینکه امکان پایین کشیدن شیشه پنجره آمبولانس وجود دارد و حتماً آن را به منظور پرت‌کردن میت به بیرون طراحی کرده‌اند، برای حسن ختام متوفی را مورد عنایت قرار داده و پرتاب نمایم.